توضیح: این طنز با آنچیزی که در چلچراغ چاپ شده تفاوتهای اساسی دارد.
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف در باز شد و فروغ فرخزاد وارد آسانسور شد.
من گفتم: «ببخشی که کلاه سرم نیست.»
فروغ گفت: «چرا؟»
گفتم: «تا به نشونهی احترام از سر بردارم.»
فروغ گفت: «چی کار میکنی؟! پس چرا نشستی روی زمین؟»
من در حالی که داشتم دوباره از روی زمین بلند میشدم، گفتم: «حالا که کلاه سرم نیست تا از سرم بردارم، میشینم زمین که به نشونهی احترام از جام بلند شم!»
طبقهی اول آسانسور داشت اوج میگرفت! یعنی داشت طبقات را میرفت بالاتر. گفتم: «راستی یکچیزی یادم افتاد! مگه شما رو از کتاب شاعران ایران پاک نکرده بودند؟»
فروغ لبخند زد.
گفتم: «جدی میگم. اسم همه رو نوشته بودند، حتا اسم سهیل محمودی رو هم به عنوان شاعر توش نوشته بودند... حالا سهیل محمودی هیچی، اسم علی معلم دامغانی رو هم نوشته بودند... فکرش رو بکن... من که بهش فکر هم میکنم دوندون میشه پوستم.»
فروغ لبخند زد.
گفتم: «چند وقت پیش هم توی مشهد یه بلواری اسمش ایرج میرزا بوده.»
گفت: «آخی... چه قشنگ. چه خوب.»
گفتم: «اتفاقا چون قشنگ و خوب بود، شورای شهرشون تصمیم گرفت اسم بلوار رو عوض کنند. گفتند ایرج میرزا شعر بیادبی گفته و اینا.»
فروغ گفت: «خب، جاش چه اسمی گذاشتند؟»
گفتم: «اسمش رو گذاشتند آل احمد.»
گفت: «هوووم... آل احمد؟»
گفتم: «آره دیگه... همون که یه بزرگراه به اسمشه!»
گفت: «میگم این اسم رو یه جایی شنیدم!»
طبقهی دهم
فروغ گفت: «راستی این آل احمد شغلش چی بوده که این همه چیز به نامش میکنند؟!»
گفتم: «راستش مهمترین دلیل شهرتش این است که شوهر سیمین دانشور بوده! فکر کنم برا همین اینقدر توی مملکت معروف شده و هم یه بزرگراه به اسمش کردن، هم یه جایزه و هم یه بلوار.»
فروغ گفت: «به اسم من چی؟ جایی یا جایزهای رو به اسم من نامگذاری نکردند؟»
گفتم: «به اسمت که هیچی، تازه اسمت را دارند با زور وایتکس و سیم ظرفشویی از فهرست شاعران و تاریخ ایران پاک میکنند.»
گفت: «حالا پاک شد؟»
گفتم: «مگه "شعر" بخشنامهس که اعتبارش به امضای مسوولان باشه؟ وگرنه همین علیرضا قزوه، علی معلم دامغانی، حالا دیگه اسم سهیل محمودی رو نمیارم، اینا هم توی صدا و سیمای عزتاینا هفتهای شیش بار شعر میخوونند، هم هی ازشون تقدیر میشه، ولی خب، کدوم شعرشون رو مردم تو حافظه دارند؟»
فروغ پلک زد.
گفتم: «تازهش هم بعضی از این شاعرها نه تنها اسمشون رو از جایی پاک نمیکنند، که تازه هی اسمشون رو روی میدونها و خیابونها هم میذارند. ولی خب نتیجهش اینه که مردم باز میرند کتابهای تو و شاملو و اینا رو میخونند.»
طبقهی صدم
فروغ یکدفعه یک جیغ زد و گفت: «وای خدای من.»
گفتم: «چی شد؟»
گفت: «یاد ابراهیم گلستان افتادم...»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «اون اگه بفهمه من سوار آسانسور شدم، دوباره المشنگه به پا میکنه.»
طبقهی هزارم
به فروغ گفتم: «ببین فروغ جان! من توی این آسانسور اعلام کردم که آدمها دودسته هستند. دستهی اول به روح اعتقاد دارند. دستهی دوم به روح اعتقاد ندارند.»
فروغ گفت: «من به روح اعتقاد دارم.»
گفتم: «ولی کسی که میاد اسم تو رو ... بگذریم! خلاصه خیلیها به روح اعتقاد ندارند.»
گفت: «راست میگی.»
گفتم: «برای همین من یه طرح دارم که بدم شهرداری برای زیباسازی شهر هم که شده، شروع به رنگآمیزی متافیزیکی این عزیزان کنه!»
طبقهی صدهزارم فروغ گفت: «من اینجا پیاده میشم.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «فکر نمیکردم آسانسورت اینقدر بالا بیاد.»
گفتم: «بستگی به آدمش داره. وگرنه همین دیروز موسوی گرمارودی رو سوار کرده بودم، آسانسوره اصلا از جاش تکون نخورد! یا چند وقت پیش معلم دامغانی رو سوار کرده بودم یه هفت هشت طبقه به زور بالا اومدیم...»
فروغ گفت: «من برم.»
من گفتم: «خوشحال شدم! ولی راستی به گلستان چیزی نگیها!»
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 387
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف در باز شد و فروغ فرخزاد وارد آسانسور شد.
من گفتم: «ببخشی که کلاه سرم نیست.»
فروغ گفت: «چرا؟»
گفتم: «تا به نشونهی احترام از سر بردارم.»
فروغ گفت: «چی کار میکنی؟! پس چرا نشستی روی زمین؟»
من در حالی که داشتم دوباره از روی زمین بلند میشدم، گفتم: «حالا که کلاه سرم نیست تا از سرم بردارم، میشینم زمین که به نشونهی احترام از جام بلند شم!»
طبقهی اول آسانسور داشت اوج میگرفت! یعنی داشت طبقات را میرفت بالاتر. گفتم: «راستی یکچیزی یادم افتاد! مگه شما رو از کتاب شاعران ایران پاک نکرده بودند؟»
فروغ لبخند زد.
گفتم: «جدی میگم. اسم همه رو نوشته بودند، حتا اسم سهیل محمودی رو هم به عنوان شاعر توش نوشته بودند... حالا سهیل محمودی هیچی، اسم علی معلم دامغانی رو هم نوشته بودند... فکرش رو بکن... من که بهش فکر هم میکنم دوندون میشه پوستم.»
فروغ لبخند زد.
گفتم: «چند وقت پیش هم توی مشهد یه بلواری اسمش ایرج میرزا بوده.»
گفت: «آخی... چه قشنگ. چه خوب.»
گفتم: «اتفاقا چون قشنگ و خوب بود، شورای شهرشون تصمیم گرفت اسم بلوار رو عوض کنند. گفتند ایرج میرزا شعر بیادبی گفته و اینا.»
فروغ گفت: «خب، جاش چه اسمی گذاشتند؟»
گفتم: «اسمش رو گذاشتند آل احمد.»
گفت: «هوووم... آل احمد؟»
گفتم: «آره دیگه... همون که یه بزرگراه به اسمشه!»
گفت: «میگم این اسم رو یه جایی شنیدم!»
طبقهی دهم
فروغ گفت: «راستی این آل احمد شغلش چی بوده که این همه چیز به نامش میکنند؟!»
گفتم: «راستش مهمترین دلیل شهرتش این است که شوهر سیمین دانشور بوده! فکر کنم برا همین اینقدر توی مملکت معروف شده و هم یه بزرگراه به اسمش کردن، هم یه جایزه و هم یه بلوار.»
فروغ گفت: «به اسم من چی؟ جایی یا جایزهای رو به اسم من نامگذاری نکردند؟»
گفتم: «به اسمت که هیچی، تازه اسمت را دارند با زور وایتکس و سیم ظرفشویی از فهرست شاعران و تاریخ ایران پاک میکنند.»
گفت: «حالا پاک شد؟»
گفتم: «مگه "شعر" بخشنامهس که اعتبارش به امضای مسوولان باشه؟ وگرنه همین علیرضا قزوه، علی معلم دامغانی، حالا دیگه اسم سهیل محمودی رو نمیارم، اینا هم توی صدا و سیمای عزتاینا هفتهای شیش بار شعر میخوونند، هم هی ازشون تقدیر میشه، ولی خب، کدوم شعرشون رو مردم تو حافظه دارند؟»
فروغ پلک زد.
گفتم: «تازهش هم بعضی از این شاعرها نه تنها اسمشون رو از جایی پاک نمیکنند، که تازه هی اسمشون رو روی میدونها و خیابونها هم میذارند. ولی خب نتیجهش اینه که مردم باز میرند کتابهای تو و شاملو و اینا رو میخونند.»
طبقهی صدم
فروغ یکدفعه یک جیغ زد و گفت: «وای خدای من.»
گفتم: «چی شد؟»
گفت: «یاد ابراهیم گلستان افتادم...»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «اون اگه بفهمه من سوار آسانسور شدم، دوباره المشنگه به پا میکنه.»
طبقهی هزارم
به فروغ گفتم: «ببین فروغ جان! من توی این آسانسور اعلام کردم که آدمها دودسته هستند. دستهی اول به روح اعتقاد دارند. دستهی دوم به روح اعتقاد ندارند.»
فروغ گفت: «من به روح اعتقاد دارم.»
گفتم: «ولی کسی که میاد اسم تو رو ... بگذریم! خلاصه خیلیها به روح اعتقاد ندارند.»
گفت: «راست میگی.»
گفتم: «برای همین من یه طرح دارم که بدم شهرداری برای زیباسازی شهر هم که شده، شروع به رنگآمیزی متافیزیکی این عزیزان کنه!»
طبقهی صدهزارم فروغ گفت: «من اینجا پیاده میشم.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «فکر نمیکردم آسانسورت اینقدر بالا بیاد.»
گفتم: «بستگی به آدمش داره. وگرنه همین دیروز موسوی گرمارودی رو سوار کرده بودم، آسانسوره اصلا از جاش تکون نخورد! یا چند وقت پیش معلم دامغانی رو سوار کرده بودم یه هفت هشت طبقه به زور بالا اومدیم...»
فروغ گفت: «من برم.»
من گفتم: «خوشحال شدم! ولی راستی به گلستان چیزی نگیها!»
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 387