پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

منم که خوابم!






مجسمه‌ی فردوسی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و فردوسی، البته مجسمه‌اش، وارد آسانسور شد. گفت: «درود.»
من گفتم: «سلام آقا فردوسی. خوب هستین؟ ببخشین شما خودشی یا مجسمه‌شی؟»
گفت: «من تندیس وی هستم.»
گفتم: «منظورم حضرت حکیم ابوالقاسم فردوسی، سراینده‌ی شاهنامه‌اس؟ شما مجسمه‌شی دیگه؟»
گفت: «آری.»
گفتم: «اون‌وقت اصلی و اورژینالی یا از این‌هایی هستین که چین تولید می‌کنه؟»
گفت: «چین مگر به روح اعتقاد ندارد؟!»
گفتم: «این رو خوب اومدی... هه هه... مردم از خنده... ها ها.... یعنی الان من دست بزنم شما، شما مجسمه‌ای دیگه؟ قلقلکت بدم؟»
گفت: «با من نکن همچین.»
بگذریم.
گفتم: «شما یعنی همون فردوسی‌ای هستی که چند ساله مثل مجسمه توی میدون فردوسی نشسته؟»
گفت: «جوان گستاخی نکن. خودش هستم. تندیس فردوسی‌ام.»
گفتم: «او.کی. اگه مجسمه‌شی چرا اومدی سوار آسانسور شی؟»
گفت: «در این سرای هر آدمی در کار دیگری کنجکاوی می‌کند. چه آسانسورگر باشد، چه روزنامه‌گر که در توپخانه نشسته باشد و دیگران را به توپ ببندد، چه صدا و سیماگر باشد و بیست و سی صادر کند.»
گفتم: «ای ول. باز هم خوب اومدی. ایرانی‌جماعت این‌طوریاست دیگه. منتها من حساب آسانسورچی‌جماعت از دیگر صنف‌هایی که شما نام بردی جداست... من واسه خودت گفتم. گفتم شاید گیر و گرفتاری داری بتونم کمکت کنم.»
گفت: «اینک که از در مهرگستری درآمدی و روی خوش نشان دادی، با تو هم‌سخن می‌شویم.»
گفتم: «مرامت رو عشقه. پرابلم چیه؟ مشکلت کجاست؟»
گفت: «چند شبی است خواب از چشمم پریده...»
گفتم: «چرا ابولقاسم جان؟ اِرور چی می‌ده خوابت؟ نکنه از این موادفروش‌های دور میدون شیشه میشه گرفتی زدی؟»
گفت: «وای بر من.»
گفتم: «بگذریم... تعریف کن ببینیم چی شده؟»
گفت: «مگر خبرها را نشنیدی که هر روز در روز روشن، تندیسی از تندیس‌های این شهر شلوغ و بی‌در و پیکر غیب می‌شود؟»
گفتم: «آها... مجسمه‌ها رو می‌گی... آره شنیدم... اتفاقا شایعه شده این همه مجسمه یکی یکی می‌پرند تا نوبت به مجسمه‌ی مادر میدون مادر برسه.»
گفت: «من به شایعه‌ها و خبرپراکنی‌ها وقعی نمی‌گذارم.»
گفتم: «ایول... معلومه هم ماهواره نیگاه نمی‌کنی هم بیست و سی! ایول...»
گفت: «در هر آیینه هراس به جان من افتاده است که به سراغ من هم بیایند و به جان من هم بیفتند...»
گفتم: «راستی ابولقاسم جون! تا چند ماه پیش یارو از توی کوچه بن‌بست هم رد می‌شد، سایت این برادر و اون برادر و تلویزیون آقا عزت‌اینا، عکس بنده خدا رو از هفت جهت منتشر می‌کردند و دورش خط قرمز می‌کشیدند که «دااااااااااااااااااااااااالی!» یادته؟»
مجسمه فردوسی گفت: «به یاد دارم... به یاد دارم. همین دور و بر من – منظورم دور میدانم است! - شش‌صد عکس منتشر شد از آدم‌هایی که مثل فرزند آدم سکوت کرده بودند.»
گفتم: «آره دیگه... خب حالا چطوریاست که مجسمه‌های میدون‌های اصلی رو کش می‌رن اما هیچ دوربین راهنمایی و رانندگی و چی و چی اون‌ها رو ثبت نمی‌کنه؟»
فردوسی در این لحظه سری تکان داد و لبی جنباند. بگذریم.
گفتم: «خب چرا زنگ نمی‌زنی 110؟»
گفت: «مگر سرویس‌دهی موبایل و اساماس وصل شد؟»
گفتم: «آره بابا... همون چند ماه هی قطع و وصل شد... الان دیگه – گوش شیطون کر – وصله...»
گفت: «بگذریم.»

باز هم طبقه‌ی هم‌کف
مجسمه‌ی فردوسی بی‌خیال ماجرا و پیگیری شد. گفت « بهتر است بروم و چند شب متواری شوم تا دوباره آب‌ها از آسیاب بیفتد و از ما بکشند...! منظورم این است که بکشند... دست بکشند! آهان!» منظورش این بود که دیگر او را سرقت نکنند.
قبل از این که از آسانسور برود گفت: «دوست داری یک طنز شفاهی قدیمی را برای تو دوباره بازگو نمایم؟»
گفتم: «ای جون... جوکت رو بگو.»
مجسمه‌ی فردوسی جوکش را تعریف کرد. بعد قهقهه زد. من هم قهقهه زدم. یکی زد پشت من و «یارو گفت منم که خوابم!»
گفتم: «ها ها... راست می‌گی؛ منم که خوابم!... پس تو هم جوکش را شنیده بودی!؟»

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 385