امروز ماجرای شنلقرمزی را برایتان تعریف میکنیم.
وقتی قیمت طلا یکهو رفت بالا، مادر شنلقرمزی مهریهاش را گذاشت اجرا و از بابای شنلقرمزی جدا شد. منتها بابای شنلقرمزی چون پول نداشت مهریه زنش را بدهد، خانه و ماشین و کلیه و چشم چپش را فروخت. ولی پول جور نشد. والا. مردم وقتی 500تا سکه مهر میکردند سکه بود 200، 300هزارتومان. الان 500تا سکه، سکه دانهای یکمیلیونوصدهزارتومان، میدانید چقدر میشود؟ 550میلیونتومان. خب بابای شنلقرمزی، خانه و ماشین و کلیه و چشم چپش را فروخت ولی هنوز پول مهریه زنش را جور نکرده بود. همین شد که بهش فشار آمد و آسیبهای اجتماعی شد و افتاد زندان.
مامان شنلقرمزی هم پولها را گذاشت توی چمدان و با زورو گازش را گرفتند و رفتند.
شنلقرمزی که دید سایه پدر و مادر بالای سرش نیست، رفت سوار «بیآرتی» شود تا برود خانه مادربزرگش.
اما هشتساعتو10دقیقه ایستاد و اتوبوس نیامد. یعنی یک اتوبوس آمد، اما ازدحام آدم در اتوبوس طوری بود که جا نمیشد.
شنلقرمزی نگاه کرد به باقی منتظران و دید سهنفر در ایستگاه اتوبوس پیر شدهاند و یکنفر هم از دست رفته است.
برای همین تصمیم گرفت با تاکسی برود ولی متوجه این اصل شد که تاکسیها همه دربست میروند.
دیگر شب شده بود و بدبختی ماه هم پشت ابر بود و خیلی تاریک بود. توی تاریکی، یک ماشین پورشه وارداتی که دلاوران زحمت کشیده بودند و با پول دارو واردش کرده بودند و دست بر قضا فرمان پورشههه هم انحراف داشت، جلوی پای شنلقرمزی ترمز کرد و گفت: کجا میری؟
شنلقرمزی گفت: من میرم خونه مادربزرگم.
و چون عقلرس نشده بود، ناچار سوار شد.
وقتی سوار شد راننده گفت: من آقاگرگه هستم. شما؟
شنلقرمزی گفت: من شنلقرمزی هستم.
آقاگرگه گفت: طبق نقشه و آنچه در قصه گفته شده، الان من باید شما را بخورم. حاضری؟
شنلقرمزی گفت: من را بخوری؟ (و سریع عقلرس شد و گفت:) من به این لاغری را بخوری؟
آقاگرگه گفت: خب چه عیبی دارد؟
شنلقرمزی گفت: من از شما خواهش میکنم اجازه بده برم خونه مادربزرگم، که من برم چیزمیزهای خوشمزه بخورم، بعد که چاق شدم چله شدم میام و شما من را بخورید.
آقاگرگه گفت: زکی. من و زن چاق؟ انگار خبر نداری. الان بنده متاثر از تبلیغات وسیع هالیوود، بالیوود، شبکهدو سیما و ماهواره از چاق خوشم نمیآید. باید لاغر باشی. ترکهای. باربی.
شنلقرمزی کف کرد و گفت: بدبخت ظاهربین. یعنی سواد و تحصیلات و هنر برات مهم نیست؟
آقاگرگه گفت: برو بابا. و غشغش زد زیر خنده.
شنلقرمزی دید دم به تله داده. فکر کرد و گفت: آقاگرگه...
آقاگرگه گفت: جااااان؟
شنلقرمزی گفت: حالا که سنتی دوست نداری، پس بگذار من بروم از مادربزرگم پول بگیرم تا اینجا و آنجام را پروتز کنم و ردیف شوم. بعد میآیم تو منرو بخور.
آقاگرگه از این پیشنهاد خوشش آمد. دیگر رسیده بودند به میدان فردوسی.
وقتی میدان فردوسی را رد کردند، شنلقرمزی احساس کرد آقاگرگه دارد مسیر را اشتباه میرود و قصد دارد خفاششببازی دربیاورد. شروع کرد به جیغ زدن که «گرگ شب قصد سوء داره... کمک...»
آقاگرگه زد رو ترمز و گفت: چرا کولیبازی درمیاری؟ اینجا پیچشمرون است.
شنلقرمزی گفت: خر خودتی. کجاش پیچشمرون است؟
آقاگرگه گفت:ای بابا. شهرداری اینکارو کرده، من باید جواب پس بدم؟ اینجا پیچشمرونه. این پل بیقواره را زدند که قسمتی از خاطره مشترک پاک شود. دستشان هم درد نکند، جواب داد.
شنلقرمزی متقاعد شد.
تو راه آقاگرگه گفت شهرداری کارهای عجیبی کرده. به اتوبان مدرس که رسیدند، بیلبوردهای بزرگ را نشان شنلقرمزی داد که شهرداری روش شعارهایی نوشته بود، که بعد از یک روز زندگی توی دود و ترافیک و گرانی و تحریم، کافی بود تا هر کسی به مرز خودکشی برسد.
آقاگرگه گفت: بیا. مثلا این شعار رو ببین:
"افسوس پیر شدن را نخورید. خیلیها از این نعمت محروم شدهاند / شهرداری تهران"
شنلقرمزی گفت: اینکه یعنی، توی این شهر همه جوانمرگ میشوند؟
آقاگرگه گفت: والا. بعد هم وقتی پیرمرد و پیرزنهای ما، با یک حقوق بخورونمیر بازنشستگی توی خرج زندگی ماندهاند، وقتی چنین شعاری را توی اتوبان میبینند میدانی زیرلب چه میگویند؟
شنلقرمزی زیرلب یک چیزی گفت.
آقاگرگه گفت دقیقا.
شنلقرمزی گفت: شما هم مرد بدی نیستیها. وضعت هم که خوبه. ماشینت هم که ردیفه. فقط فرمانت انحراف دارد.
آقاگرگه گفت: بله خب. اگر شما هم جای اینکه بروی خونه مادربزرگ غذا بخوری که چاقبشی، بروی دکتر زیبایی، چندتا پروتز کنی که داف شوی، میتوانیم آینده خوبی با هم بسازیم.
شنلقرمزی گفت: باشه.
آقاگرگه گفت: پس بذار زنگ بزنم به بابام تو دوبی، بگم داریم میایم.
شنلقرمزی گفت: بزن بریم.
و زدند و رفتند.
مادربزرگ شنلقرمزی که کلی غذا پخته بود، وقتی دید شنلقرمزی نیامد، از استرس زیاد ماهواره را روشن کرد و قسمت هشتصدونودوهفتم «حریم سلطان» را تماشا کرد.
منتشرشده در روزنامه شرق