آمده توی کوچه ساز و دهلی. دارند میزنند. لابد نمیدانند صدهزارتا لایک بیشتر دارد صفحهشان. شاید هم بدانند. فرقش چیست وقتی هزارتومان گوشه جیبشان نیست و مجبورند بیایند ساز بزنند عصر جمعهای. این آهنگ عروسی است؟ چرا اینقدر غمانگیز است؟
وقفه میافتد. یعنی کسی پا شده رفته هزار تومان گذاشته کف دستشان؟ یا پنجره را باز کرده و داد زده: آهاااای. ساز و دهلی. بیا. و پانصدتومانی را از همان بالا پرت کرده پایین، حالا دهلی ساز را ول کرده، توی هوا دارد پول را میگیرد.
این شهر، شهر تناقض است.
یکبار باید لای لباس چرکها جمعش کرد و انداخت توی ماشین لباسشویی. بعد به عمد یک پیراهن قرمز انداخت توی ماشین. انگار حواست نبوده. بعد گذاشت خوب بچرخد. خوب خوب. بعد لباسها را باید درآورد، چلاند، پهن کرد و منتظر شد تا خشک شود. بعد اتو زد، تهران را صاف کرد، از وسط تا کرد و سرخ و سفید گذاشتش بین لباسزمستانیها. بعد یادت برود نفتالین بگذاری. به عمد. یک سال بعد بروی سر وقتش، ببینی شهر را بید زده و چارهای نیست و با بتونهکاری رسمی و زیر نظر سازمان زیباسازی شهرداری هم نمیشود جاهای ریخته را پر کرد.
شهر پیری است. حتا قصههاش را هم درست به خاطر نمیآورد. نشستهام در اتاق انتظار، منتظرم حالش خوب شود، هر چند دکتر جواب کرده باشد و گفته باشد باید جای دیگری برای خودت پیدا کنی.