دوشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۰

محمدرضا رحیمی از هوش رفت

سر و ته برانکارد را گرفته بودند و کشان کشان آوردند و گذاشتند زمین و محمدرضا رحیمی را از روش برداشتند و دراز به دراز خواباندندش روی کاناپه. گفتم: «چه شده؟»
برانکاردی اول گفت: «ببین داداش، به گزارش فارس معاون اول آقای احمدی‌نژاد که گویا همین داداش‌مون باشه (رحیمی را روی کاناپه نشان می‌دهد) حمله‌ی قلبی داشته و آنفارکتوس کرده و افتاده توی خانه. یه همایشی هم بوده که جون نداشته بره. گویا فشار روش زیاد بوده.»
گفتم: «فشار چی؟»
گفت: «می‌گن پرونده‌ای ... بوده. البته می‌گن.»
برانکاردی دوم به برانکاردی اول گفت: «جمع کن بریم. باهاس بریم از هدفمندی پرداخت نقدی یارانه‌ها حسن استفاده رو کنیم و با پولش یه چلوکباب بزنیم تو رگ.»
خلاصه برانکاردی‌ها رفتند. محمدرضا رحیمی در وضعیت عجیبی مانده بود روی کاناپه. زنگ پاستور و گفتم: «رحیمی پیش منه.» 
 
گروگان را نگه دار
گفتند: «گروگان گرفتی‌ش؟ عیب نداره. پیش خودت نگه‌ش دار. هر چی بخوای بهت می‌دیم. حتا هزینه‌ی نگهداری‌ش رو هم ماهانه بهت پرداخت می‌کنیم.»
گفتم: «وا.»
گفتند: «آره بابا. تا الان که هزینه‌ش برای دولت زیاد بوده. تا تقی به توقی می‌خوره می‌گن پرونده داره. همه پرونده دارن، پرونده‌ی رحیمی رو بزرگ می‌کنند. برای همین ما هزینه می‌کینم که هزینه‌ی کمتری کنیم.»
تلفن را قطع کردم. قرار شد در کیف سامسونت‌های سیاه پول را، که رشوه نیست و هزینه‌ی نگهداری است پس عیبی ندارد، به دستم برسانند.
 
کابوس تراکتور
داشتم چای می‌خوردم و از پنجره بیرون را نگاه می‌کردم که با فریاد معاون اول برگشتم و رفتم سر وقت رحیمی. رحیمی روی کاناپه بیهوش افتاده بود و خواب بدی دیده بود. معلوم دارد کابوس می‌بیند. هی زیر لب حرف‌های نامفهمومی می‌گفت: «غول... پول... پرونده... شهروند سوری گفت ایمان داره به احمدی‌نژاد... مشایی... وووی... جن... باز هم پول... باز هم پرونده... مدرک تقلبی... دانشگاه آکسفورد... باند اقتصادی... غلامحسین الهام چرا با من بده؟... چرا گفت باید خاک پاشید به دهان متملق... ووووی... »
کماکان داشت توی خواب حرف می‌زد و من هم داشتم کیف می‌کردم: «انگستان هیچ ندارد و نه آدم‌هایش آدم و نه مسئولانش مسئول هستند و حتی منابع زیر زمینی ندارد و یک مشت خرفت هستند که مافیا بر آنها حاکم است. ۵۰۰ سال دنیا را غارت کردند و جوانی که الان آمده است احمق‌تر از قبلی است و گویا خداوند آنها را نوکر آمریکا و صهیونیست‌ها آفریده است.»
گوش تیز کردم، گفت: «دلار و یورو نجس است.»
یک چیزی هم گفت مثل این‌که «استرالیایی‌ها یک مشت گله‌دار هستند.»
البته همه‌ی این‌ها را به گزارش خبرگزاری فارس و مهر و جاهای دیگر گفت و مسوولش هم ما نیستیم.
یک دفعه رحیمی از خواب پرید و نشست روی کاناپه. گفت: «خواب بد دیدم.»
گفتم: «چی دیدی عامو؟»
گفت: «خواب دیدم وقتی که من استاندار کردستان بودم، آقای رفسنجانی که رییس‌جمهور بود آمده آنجا بازدید، من هم هر چی تراکتور بود جمع کردم و گفتم طوری پشت هم پارک کنند که وقتی آقای رفسنجانی سوار هواپیما یا هلیکوپتر از آنجا رد می‌شود، و از بالا به زمین نگاه می‌کند ببیند که با تراکتور نوشته شده: «درود بر هاشمی.» یک همچین خوابی دیدم. بگو که خواب بوده، بگو که خواب دیدم، آخه من معاون اول آقای احمدی‌نژاد هستم.»
من گفتم: «به گزارش خبرگزاری‌ها خواب نبوده ممدرضا جان.»
رحیمی کمی مبهوت به جلو خیره شد و دوباره از هوش رفت. من زنگ زدم پاستور و قطع کردم.
 
خوب شد رفت
در همین فاصله وزیر اقتصاد که خبر حمله‌ی قلبی معاون اول را اعلام کرده بود حرفش را تکذیب کرد و گفت فقط چکاب داخلی بوده و رحیمی سر و مر و گنده است. به سلامتی.
 
 
 
 
  این طنز در روزنامه‌ی اعتماد، 30 بهمن 90، منتشر شده است.
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)