ما هر چند وقت یکبار کلاهمان با کلاه مدیرمسوول و کلاه سردبیر میرود توی هم. البته مشکل از من، سردبیر یا مدیرمسوول نیست، از کلاه است. اصولا ما با بحران کلاه مواجهیم. خودتان کلاهتان را قاضی کنید؛ میبینید که هر چه کاناپه مینویسیم حذف میشود. چرا؟ چون دربارهی هر چیزی یا هر کسی مینویسیم خط قرمز محسوب میشود. طوری که ما به این نتیجه رسیدهایم که در یک منطقهی قرمز وسیع و بزرگ زندگی میکنیم که فقط بعضی جاهایش قرمز نیست. یعنی اگر خط سفید را مشخص کنیم راحتتر از این است که حدود خط قرمز را معین کنیم.
خلاصه به همین مناسبت رفتیم با سردبیر و مدیرمسوول سنگهامان را وا بکنیم و مشکل کلاه مملکت را حل کنیم. نگاه؛
من میگویم: «نمیشود که هر کسی سر هر کسی خواست کلاه بگذارد.»
مدیرمسوول میگوید: «شما فعلا کلاهت را دو دستی بچسب، الان وضعیت طوری است که کلاه آدم را باد میبرد.»
سردبیر میگوید: «باد کلاه آدم را میبرد و میگذارد سر یکی دیگر. بعد تا میخواهی به اتهام کلاهبرداری بروی و شکایت کنی، از آدم به اتهام کلاه گذاشتن سر دیگران شکایت میکنند.»
ما میگوییم: «این که خوب است. یعنی خوب است آدم بداند کی سرش کلاه گذاشته یا کی کلاهش را برداشته. الان آدم دارد راست راست راه میرود، یک دفعه میبیند کلاهش را باد دارد میبرد. حالا جریان چیست؟ دست بادهای انحرافی در کار است. یعنی باد دارد راه محافظهکارانهی خودش را که متمایل به راست است میرود منتها یک دفعه از راه راست منحرف میشود و میآید کلاه آدم را میبرد. مثل چی؟ مثل کلاه محمودرضا خاوری. که باد برش داشت و برد بغل سلین دیون انداخت. (کلاهش را عرض میکنم.) سوال این است. آیا ما میخواستیم به اینجا برسیم؟ آیا ما میخواستیم کلاهمان را باد ببرد بغل سلین دیون بیندازد؟ آیا این بود آنی که میگفتیم نبود و میخواستیم باشد؟ واقعنی؟»
مدیرمسوول خودکار قرمز را میکشد دور پاراگراف بالا و میگوید: «حذف.»
میگویم: «وا. شما که موقع حرف زدن، با خودکار قرمز حرف آدم را سانسور میکنید، معلوم است یادداشت آدم را حذف میکنید.»
مدیرمسوول فکر کرد ازش تعریف کردم. به احترام کلاه از سر برداشت و تعظیم کوتاه و به اندازهای کرد.
سردبیر میگوید: «دورهی عجیبی است. سر خیلیها بیکلاه مانده.»
ما میگوییم: «خیلیها هم کلاهشان پشم ندارد.»
سردبیر میگوید: «هر چیز دورهای دارد. یک موقع دورهی کلاه پهلویها بود، بعد نوبت یقه سفیدها شد.»
مدیر مسوول میگوید: «کاش سر آدم کلاه میگذاشتند فقط. اینکه با کلاه شرعی توجیهش میکنند خوب نیست.»
ما گفتیم: «بله. کلاهشان را باید بگذارند بالاتر.»
سردبیر میگوید: «البته این کلاه برای سرشان گشاد است. من پیشبینی میکنم.»
ما میگوییم: «حرف هم که بهشان بزنی میگویند: «ابرو به من کج نکن کجکلاه خان یارمه.»
مدیر مسوول میگوید: «بعضیها هنوز کلاه نمدی سرشان است اما واردات و صادرات کلاه فرنگی و کلاه لگنی میکنند.»
سردبیر میگوید: «بیکلاهی عار نیست. در سر عقل باید و غیره.»
ما میگوییم: «هی... هی... سر باشد، کلاه بسیار است.»
سردبیر میگوید: «این کلاه اون کلاه کردنشان بامزه است. بهش هم میگویند شکوفایی اقتصادی. اقتصاد از این جیب تو اون جیب، بعد هم از جیب خوردن.»
ما میگوییم: «کلاه کل را آب برد، گفت به سرم فراخ بود.»
مدیرمسوول میگوید: «آدم کلاهش که افتاد از تخت هم افتاد. تخت و کلاه به آدم وفا نمیکند.»
سردبیر میگوید: «آدم از اسب بیفتد، از اصل نیفتد. به قول فردوسی نه گودرز ماند نه خسرو نه طوس / نه تخت و کلاه و نه پیل و نه کوس.»
ما میگوییم: «به آخر ستون رسیدیم. کلاهمان را قاضی کنیم یا کلاهمان را بگذاریم بالاتر؟ الان مساله این است.»
مدیرمسوول میگوید: «نمیتوانی با بازیهای زبانی سر من کلاه بگذاری. کاناپهی امروز هم حذف!»
در این لحظه من و سردبیر و مدیرمسوول دوباره کلاهمان میرود توی هم. حالا به نظر شما نوشتن ستون کاناپه جزو مشاغل سخت نیست؟
این طنز در روزنامهی اعتماد، 4 اسفند 90، منتشر شده است.
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)