پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۹۱

چیزی گفتی بگو

یه زمان توی جاده‌ی چالوس یه طوری برنامه‌ریزی کرده بودند راننده‌خطی‌ها، که کاست رو از هر طرف می‌ذاشتند، هزارچم رو رد نکرده، جاده‌های شمال محاله یادم بره‌ی حمیرا قاطی باقی ترانه‌ها پخش شه.
از وقتی این رسم رو فراموش کردیم جاده‌های شمال هم ما رو فراموش کردند و ما همدیگر رو و راننده‌ها ما رو.
به راننده‌هه گفتم: «دیدی همچین محال هم نبود. هیچی محال نیست.»
گفت: «چی؟»
گفتم: «هیچی. با خودم بودم.»
گفت: «چیزی گفتی بگو.»
گفتم: «نه. چیزی نیست.»

 
 
+ چیزی نیست‌های دیگر