از اکبرمشتی بستنی میخریم و به سر پل تجریش نرسیده تمامش را خوردهایم.
سر اینکه آش سدمهدی اول بازارچهی تجریش همان سیدمهدی اصلی است یا آش سدمهدی
نرسیده به تجریش اصل جنس است، حرف میزنیم.
میگویم: «احمدرضا احمدی توی فیلم مستند زندگیاش میگوید توی جوانی که
میخواسته شاعر شود خودش را با پابلو نرودا مقایسه میکرده، بعد انقلاب میشود و
او بیپول. برای همین آجیلفروشی و بستنی فروشی میزند. بعد میگوید اول خودم را
با پابلو نرودا مقایسه میکردم بعد مجبور شدم خودم را با اکبرمشتی مقایسه کنم.»
چیزی نمیگوید.
میگویم: «حالا حکایت ماست.»
یک کاسه آش در دست مینشینیم روی نیمکتی در خیابان ولیعصر، کمی پایینتر
از زعفرانیه.
میگوید: «آشش خوبه.»
- «آش نیکوصفت میدان انقلاب
چی؟»
: «خوبه.»
- «آش رشتهی بام تهران چی؟»
: «خوبه.»
هیچوقت فکر نمیکردم حضور یک آدم در یک خیابان، خیابانی به این بلندی،
بتواند اینقدر حال آدم را خوب کند.
آشش را تمام کرده. قاشق را توی دهانم نگذاشته بهش میگویم: «میدانی
ولیعصر بلندترین خیابان خاورمیانه است؟»
- «میدانی چندتا چنار داشته؟
یک جایی خواندم یادم نیست.» من هم یادم نیست. ادامه میدهد: «یک جایی خوانده بودم.
درست یادم نیست... صدتا هزارتا ده هزارتا. چه فرقی دارد؟ حالا از آن همه چنار همینها
مانده.»
: «شبهایی که میآیم پیادهروی،
آدمهای شهرداری را میبینم که نیمهشبی افتادهاند به جان چنارها و یکی یکی دارند
کمشان میکنند.»
- «از کجا؟»
: «از خیابان ولیعصر، از تهران، از حافظهی شهری ما.»
کاسهی خالی آش را میدهد دست من و میگوید: «یادت است وقتی ولیعصر یکطرفه
رو به بالا شد، میگفتی آب که سر بالا برود قورباغه ابوعطا میخواند؟» و بعد میخندد.
کاسههای آش را میاندازم توی سطل و دوباره روی نیمکت مینشینم. روی
صورتش لبخند هنوز محو نشده. فکر میکنم الان در گوشه و کنار خاورمیانه مثل همیشه
جنگ است. شاید عدل همین لحظه جایی در خاورمیانه بمبی منفجر شود. شاید یک نفر را
دارند ترور میکنند. شاید دارند به کسی تجاوز میکنند. شاید کسی دارد در سلول
انفرادیاش را برای خدا میداند چندمین بار با مشت میکوبد. شاید پدری در همین
لحظه با کمربند افتاده به جان بچهاش. شاید عروسی است. شاید ختنهسوران است. شاید
حکومت نظامی است. شاید کسی خودش را از درختی میآویزد. شاید پلی را افتتاح میکنند
که قرار است منفجر شود. شاید سدی را آبگیری میکنند که روستایی را سیل ببرد. شاید
کسی کتابهایش را دارد جایی چال میکند. کسی جفت بچهاش را چال میکند تا آل نبرد.
چشمهام را میبندم. به هیچ چیز فکر نمیکنم. میروم بالا، آن بالا بالاها، در
آسمان هفتم، پایم را میاندازم روی پام، و به این نمایش چشم میدوزم. خودم را میبینم
در بلندترین خیابان خاورمیانه که هزاران سال است گذر هیچ پیامبری بهش نیفتاده
روی نیمکتی نشستهام، خودم را میبینم که آش رشته میخورم و به دختری نگاه میکنم
که وقتی حرف میزند صورتش به خنده باز میشود .
قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»