شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۹۰

چاپ دوم من!

1
پنج هزار نفر دوست در عصر تنهایی انسان؟
وقتی روی دکمه‌ی قبول دوستی پنج‌هزارمین نفر تقه زدم، دلم هُری ریخت پایین. و زیر لب چیزی را زمزمه کردم که رودکی قرن‌ها پیش زیر لب زمزمه کرده بوده: «با صدهزار مردم تنهایی، بی‌صدهزار مردم تنهایی» 

پنج‌هزار بار امکان دوست داشتن و دوست داشته شدن؟
پنج‌هزار بار امکان رنجیدن و رنجاندن؟
از پنج‌هزار بار رنجی که ممکن است ساخته باشم عذر می‌خواهم و ممنون پنج‌هزار بار شادی‌ای هستم که برایم ساختید.
معلوم است که دلم هُری می‌ریزد پایین، حتا اگر ندانید ته‌مایه‌های ترس از جمعیت داشته باشم.

2
با خودم شوخی کردم: «پوریا! به چاپ دوم رسیدی!»

3
و حالا این صفحه پر شده. صفحه را ورق می‌زنم و روی آن به اسم دوستان جدیدم خیره می‌شوم؛ مثلا زیر اسم شما خط می‌کشم روی نسخه‌ی چاپ دوم من!

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۰

پرتره




اینجا شهر منه
همه مهاجرت کردند و رفتند.

من موندم و کفش‌هایی که پاهاشون رو می‌زده.
من موندم و
کفش‌هایی که هر چقدر رو هم بیفته دیگه صاحبش از راه نمیاد.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۰

گلزار در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


 
طبقه‌ی جی اف 
 در باز و محمدرضا گلزار وارد آسانسور شد.
گفت: «من گلزارم. خودم رو فروختم.» 
گفتم: «حالا چرا به من می‌گی؟» 
گفت: «خوشحال نشدی؟»
گفتم: «جامعه داره به کجا می‌ره؟ الان اوضاع جامعه به جایی رسیده که حتا آدمی مثل تو هم خودش رو می‌فروشه.»
گفت: «یعنی تو خودت رو نمی‌فروشی؟» 
گفتم: «نه. ما اصلا توی در و همسایه و فامیل‌مون از این کارها باب نیست. نه... نه...»
گفت: «حتا اگه یک میلیارد تومن بهت پول بدن؟» 
گفتم: «جدی؟»
گفت: «بله. یک چک یک میلیارد تومنی
گفتم: «اگه یک چک یک میلیارد تومنی در کار باشه کل در و همسایه و فامیل‌مون رو می‌تونی بسته‌بندی شده و مرتب جلوی در تحویل بگیری.» 
گفت: «حالا به نظرت عیبی نداره؟ من کار بدی نکردم؟»
گفتم: «گفتی چند فروختی؟» 
گفت: «یک میلیارد تومن، واسه یکی دو سال.»
گفتم: «جون ممدرضا گرون دادی.» 
گفت: «چرا آخه؟»
گفتم: «بابا تو ماشینت این همه زدگی داری. این بغلت که توی اون دعوای دوبی خورده و رفته، اصلا از گلگیرت چیزی نمونده... جلوبندی‌ت هم که موقع والیبال توپ خورده قُر شده. سقفت هم که کلا سابیده شده رفته، توی اسکی مثل این‌که برعکس سر خوردی، آره؟ ممدرضا ماشین بودی الان باید می‌بردیمت عبدل‌آباد بفروشیمت نصف قیمت. راستی خلافی گرفتی؟»

گلزار دست کرد جیبش پشتش و کاغذ خلافی را درآورد و گفت: «ایناهاش.» 
خلافی گلزار را نگاه کردم. آدم مخش سوت می‌کشید. گفتم: «ممدرضا چی کار کردی؟ چقدر لایی کشیدی؟ اوه... اوه... پارکینگ دوبی هم که خوابیدی...»
گلزار گفت: «زندون واسه مرده.»
گفتم: «واسه گیتار زدن پشت رل هم که جریمه شدی.»
گفت: «آخه واسه کنسرت آریان وقت نمی‌شد تمرین کنم، توی راه کنسرت بودم که جریمه‌م کردند.»
شصت و سه صفحه خلافی داشت. توی صفحه‌ی شصت و سوم نوشته بود: «حمل با چرثقیل در میدان پاستور


طبقه‌ی وان 
 محمدرضا گلزار گفت: «چقدر این آسانسورت یواش می‌ره.»
گفتم: «عزیزم این آسانسور روی پای خودش وایساده. واسه آسانسوری که روی پای خودش وایساده و کابل‌هاش به جایی بند نیست خیلی هم خوب داره پیش می‌ره. ادبیات مستقل، سینمای مستقل، آسانسور مستقل... بله. این طوری‌یه... چی‌یه؟ می‌خوای برم لابی کنم که تندتر برم؟ کجا برم ممدرضا؟ تندتر برم کجا؟ آدم بخواد بالا برسه باهاس پله پله برسه. اصلا اون بالای بالا چه خبره؟ الان تو اون بالای بالایی؟»

گفت: «آره. من اون بالای بالام.»
گفتم: «خب چی می‌بینی که من نمی‌بینم؟»
گفت: «من اسفندیار رحیم مشایی رو می‌بینم که تو نمی‌بینی.»
گفتم: «آفرین. آفرین. آفرین.»
گفت: «داری بهم حسودی می‌کنی؟»
گفتم: «آفرین. آفرین. آفرین.»


طبقه‌ی تو
 صبحت گل و بلبل و رحیم مشایی بود. به گلزار گفتم: «جریان چی بود؟»
گلزار گفت: «استاد مشایی به سینما و بازیگرها علاقه دارند. برای همین با من و مهتاب کرامتی و هدیه تهرانی دیدار می‌کنند.»
گفتم: «ببخشی این جهانگیر الماسی و محمود بصیری و مهران رجبی بازیگر نیستند؟!» 
 
و عکس بصیری و الماسی و رجبی را به عنوان سند ضمیمه‌ی حرف‌هام کردم.




 
طبقه‌ی تیری  
می‌خواستم از گلزار بپرسم چرا بهرام رادان مجله راه انداخت تو هم راه انداختی، کافه راه انداخت تو هم راه انداختی، سالن آرایش راه انداخت تو هم راه انداختی، که دیدم حسش نیست. برای همین سوت زدم.

طبقه‌ی فور  
می‌خواستم از گلزار بپرسم آقا این جریان چی بود می‌گویند برای این که اولین فیلمت را بازی کنی و وارد سینما شوی... که چون هنوز داشتم سوت می‌زدم و وسط آهنگ بادا بادا مبارک بادا بودم، از اساس بی‌خیال سوال شدم و باقی سوتم را زدم.

طبقه‌ی فایو 
 گلزار هم شروع کرده بود با من سوت می‌زد. وقتی سوت می‌زند می‌رود تو حس جانی دپ در دزدان دریایی کارائیب. به جان آسانسورچی مو نمی‌زنند از هم.

طبقه‌ی شش! 
 می‌خواستم توی موبایلم فیلمی را که از گلزار، بچه‌های ساختمان برایم بلوتوث کرده بودند بهش نشان بدهم که ترجیح دادم همان سوتم را بزنم!

طبقه‌ی سون 
 گلزار گفت: «تو وجدانی با من مشکل داری انگار. آره؟»
گفتم: «نه. من سوپراستارها رو خیلی دوست دارم.» 
گفت: «پس چرا این قدر می‌ذاری تو کاسه‌ی من؟»
گفتم: «برای این‌که تو سوپراستار نیستی.» 
گفت: «نیستم؟ نیستم؟ نیستم؟» داشت سکته می‌کرد.
گفتم: «چرا بابا، شوخی کردم.» 
گفت: «این چه وضع شوخی کردنه، مگه به روح اعتقاد نداری؟»

لبخند زدم. نظریه‌ی روحولوژی من دارد در دنیا فراگیر می‌شود!


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 426
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۰

کتاب‌هایی که جمع شد و قلم‌هایی که منع شد

1
وقتی کوچک بودم نمایشگاه کتاب شادم می‌کرد حالا بزرگ شده‌ام و نمایشگاه کتاب بزرگ نشده است، فقط هیکل بزرگ کرده همین.
خلاصه‌اش این‌که؛
نمایشگاه کتاب هر سال غمناک‌تر از پارسال.

2
ما مردمی فرهنگی هستیم؟ تمدنی فرهنگی داریم؟ نسخ خطی قدیمی ما مبنای علوم و اندیشه‌های بسیار است؟ منشوری از کوروش برای‌مان به جا مانده که شوخی شوخی آن را نخستین منشور حقوق بشری جهان می‌نامیم؟ بر سر در نمی‌دانم کجای سازمان ملل شعر سعدی را به افتخار داریم؟ و دیگر چه؟ به این فهرست بسیار می‌‍توان اضافه کرد. آها... راستی و هنر نزد ما ایرانیان است و بس؟ 
همه‌ی این حرف‌ها درست؟
حالا یک پرسش ساده دارم. در تمام این سال‌ها (اصلا نیازی به بررسی تاریخ معاصر هم نیست) بسیار و بسیار شنیدم و دیدم که کتاب به چاپ چندم رسیده‌ی نویسنده‌ای جمع شده و خمیر شده است. و یا کتاب فلان نویسنده‌ی محبوب و نامدار سال‌های سال است که امکان انتشار پیدا نکرده و نویسنده‌ی بخت‌برگشته غصه‌دار و افسرده است. کتاب‌هایی که جمع شد و قلم‌هایی که منع شد.
پرسش ساده‌ام این است که ما مردمان - که تصور آوازه‌ی جهانی هنر و ادعای تعالی فرهنگ‌مان نقل هر روزه‌مان است - با شنیدن خبرهای این چنین چه کردیم؟

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۰

بن لادن در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی جی اف 
در باز شد و یک آقایی شبیه یکی دیگر وارد آسانسور شد. آن آقای اولی اسامه بن لادن بود. 
من به بن لادن گفتم: «هی؟ تو فلانی هستی؟» و اسم یک شبه هنرمند را آوردم. اشاره‌ی مستقیم هم کردم، خیلی ظریف و پنهانی اشاره کردم تا به فلانی بر نخورد. اما آقای مدیرمسوول آمد و گفت: «به فلانی برمی‌خورد.»
من گفتم: «به فلانی نمی‌خورد.»
آقای مدیرمسوول گفت: «به فلانی می‌خورد.»
آخرش هم ما نفهمیدم فلانی بهش بر می‌خورد یا نمی‌خورد. منتها تا آن‌جا که می‌دانیم طالبان هر گونه ارتباط با این شبه‌هنرمند را تا این لحظه تکذیب کرده است، شباهت به بن لادن که جای خود دارد.
خلاصه آقای مدیرمسوول گفت: «از کجا بدانیم فلانی شبیه بن لادن است؟ اصلا ربطی به هم ندارند که.»
من گفتم: «زنگ بزنیم شریفی‌نیا و از اون بپرسیم. شریفی‌نیا 118 سینما و حومه است.»
بعد شماره‌ی محمدرضا شریفی‌نیا را گرفتم؛
"ای دل اگر عاشقی ای دل اگر عاشقی در پی دلدار باش..."
(این صدای زنگ موبایل شریفی‌نیا است که افتخاری پخش می‌کند.)
شریفی‌نیا گوشی را برداشت: «الو؟»
- «سلام ممد آقا.»
: «شما؟»
- «من آسانسورچی‌ام.»
: «با خودم کار داری یا روحم؟»
- «با خودت.»
: «آخیش. خیالم راحت شد. بگو.»
- «آقا این داداش‌مون، بن لادن، سوار آسانسور شده تغییر چهره داده. خیلی تابلو شده. به نظرت چی کار کنه قیافه‌ش عوض شه؟»
: «آسانسورچی جان! طرف رو گذاشتی سر کار؟ آره؟»
- «آره. ممدآقا، به نظرت این داداش‌مون تغییر چهره داده شبیه کی شده؟»
: «شوخی می‌کنی؟ شبیه ِ ... » آنتن موبایل قطع شد و صدا نیامد.
وقتی تماس دوباره وصل شد شریفی‌نیا داشت می‌گفت: «اصلا این‌ها رو ولش کن. چند درصد قرارداد می‌بنده؟ بپرس چند درصد می‌بند، تا آخر همین هفته فیلمش رو پرده‌س. جون آسانسورچی بپرس کمیسیون تو هم محفوظه.»
- «ممدآقا شما واقعا به روح اعتقاد داری یا نداری؟»
گوشی را قطع کردم.


زیر جی اف
اسامه بن لادن یهو دست انداخت دامن لباسش را بزند بالا.
گفتم: «اسامه... داری چه کار می‌کنی؟»
گفت: «هیچی بابا. این قفل‌های کمربند نارنجک‌ها و دینامیت‌هایی که به خودم بستم یه خرده داره اذیتم می‌کنه.»
آقا ما را می‌گویی، اولش فکر کردم انیمشین تام و جری است، اصلا تا نبینید باورتان نمی‌شود که یک نفر بتواند به خودش این همه نارنجک ببندند. 


زیر زیر جی اف 
وقتی به طبقه‌ی منفی دو رسیدیم بیسیم ماهواره‌ای بن لادن صداش در آمد.
گفت: «سلام عیال جان.»
دو ساعتی حرف زد. تلفنش که تمام شد پرسیدم: «کی بود؟»
گفت: «عیال یکی مانده به آخرم بود.»
گفتم: «یکی مونده به آخر؟ مگه نشونی مغازه و دکان می‌دی؟»
گفت: «دکان چی‌یه؟ می‌گم عیالم بود. پنج تا عیال دارم. نجوا غانم... ام خالد... ام ... ام صداح و غیره!»
از داداش‌مون بن لادن پرسیدم: «خیلی ببخشید، نیم ساعت با خارج صحبت کردی هزینه‌ش برات زیاد نمی‌شه؟»
بن لادن گفت: «خارج؟! خارج کجا بود؟ […] »
گفتم: «داخلی؟ مگه خانوم بچه‌ها کجان؟»
گفت: «نمی‌تونم به تو بگم. […].»
گفتم: «عجب کلکی هستی تو. […] ؟»


طبقه‌ی زیر زیر جی اف 
همین طوری ایستاده بودیم تو آسانسور که یک دفعه از دور یک هواپیما مستقیم آمد طرف ما. البته این‌که ما طبقه‌ی زیر زیر همکف چطوری یک هواپیما را دیدیم که دارد مستقیم به سمت آسانسور می‌آید، هنوز بر خودمان هم مشخص نیست.
خلاصه هواپیما داشت به ما نزدیک می‌شد.
بن لادن هم ترسیده بود. داد زد: «امروز چندمه؟»
گفتم: «هشتم.»
گفت: «خب خیالم راحت شد. نترس. فکر کردم یازدهمه. این حتما از رفقای ماست اومده یه سلامی بده و بره.»
هواپیما همین‌طوری به ما نزدیک و نزدیک‌تر شد.
گفتم: «بن لادن جان، آقا مطمئنی آشنای شماست؟ می‌خواد بزنه‌ها.»
گفت: «آره از بچه‌های طالبانه. ولی یه مشکلی وجود داره آسانسورچی...»
دماغه‌ی هواپیما ده متری آسانسور بود.
گفتم: «چه مشکلی وجود داره؟»
بن لادن گفت: «مشکل اینجاست که ما به اعضای طالبان، خلبانی که آموزش می‌دیم فقط یاد می‌دیم برن وسط برج. توی فرود اومدن یا دور زدن زیاد وارد نیستند.»
گفتم: «ای تو روحت... واقعا روحت به رنگ‌آمیزی متافیزیکی نیاز داره...»
هواپیما در سه متری ما بود. بن لادن شروع کرده بود یک ویدئو برای الجزیره ضبط کردن. اصلا فکر کنم داشت پیام زنده برای اعضای طالبان مخابره می‌کرد...
گفتم: «بنی... بن لادن... هواپیما داره میاد تومون... تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟ نه؟»
بن لادن با یک حالت طالبانه‌ای گفت: «من خودم روحم... یو ها ها...»



آخرین تصویری که در آخرین لحظات از بن لادن و آسانسورچی از شبکه‌ی الجزیره پخش شد: 
کاریکاتور: بزرگمهر حسین‌پور



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 425
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۰

نمایشگاه

کتاب "پنجره زودتر می‌میرد" در غرفه‌ی نشر علم 
که نمی‌دانم کجای نمایشگاه است (لابد مثل پارسال کنار چشمه است و غرفه‌ی بزرگی انتهای سالن دارد) 
کتاب "تفنگ‌بازی"
و چاپ دوم "دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند" هم در غرفه‌ی نشر روزنه (راهرو بیست و دو، غرفه‌ی سی) عرضه شده است.




این نشانی دادن به نوعی (و حتما همین‌طور است) عذرخواهی از دوستانی است که گفتند در شهرشان نتوانسته‌اند کتاب‌ها را پیدا کنند و به زحمت افتاده‌اند و من هم در جواب ایمیل‌شان چاره‌ای جز "نمی‌دونم واقعا چرا پخش کتاب این‌طوری‌یه..." نداشته‌ام که بدهم.
گفتم این نشانی را بنویسم اینجا، شاید دل و دماغی داشته باشید هنوز و گذرتان به نمایشگاه کتاب افتاد.


البته باشگاه کتاب اگر مثل قبل امکان ارسال کتاب به سراسر ایران و همچنین ارسال به کشورهای دیگر را دارد.

آنچه در توان گل‌آقا نبود

کیومرث صابری، گل‌آقا، مجله‌ی گل‌آقا و موسسه‌ی گل‌آقا چهار شق نامتقارن آنچه ما از نام گل‌آقا یا صابری می‌شناسیم است. کیومرث صابری که در مکتب توفیق رشد کرده بود قبل از انقلاب تجربیات مطبوعاتی و فرهنگی‌اش را با دوستی و سپس همفکری و همراهی با شهید محمدعلی رجایی پیوند زد. صابری بعد از انقلاب با مناسبات سیاسی و مناسبات اجرایی درآمیخت تا سال‌ها بعد در سایه‌سار امن و آرام همین مناسبات، در بیست و سوم دی 1363 در صفحه‌ی سوم روزنامه‌ی اطلاعات، ستون طنز "دو کلمه حرف حساب" را راه بیندازد. ستونی که در سکوت اجتماعی و رکود مطبوعاتی ناگزیر آن روزها، به زودی محبوبیتی فراگیر پیدا کرد و مدتی بعد به عنوان تندترین و جسورترین سخن‌گاه انتقادی شهرت یافت. تلاش موفق صابری برای مستقل و پنهان نگه داشتن هویت گل‌آقا، تا مدت‌ها توانست در بین مردم حدس و گمان‌هایی متفاوت درباره‌ی نویسنده‌ی این ستون طنز روزانه به وجود بیاورد. گمان‌هایی که گاه تا افسانه‌پردازی نیز پیش می‌رفت.
بعد از آخرین دوره‌ی انتشار توفیق و ایجاد وقفه‌ای چندساله، تاریخ سیاسی ایران با شتابی فراوان فراز و فرودهایی تکرارنشدنی را از سرگذرانده بود. فراز و فرودهایی که منجر به تغییر چیدمان اجتماعی نیز شد. از تاثیرات این تغییرات، یکی این بود که بازماندگان توفیق متفرق شدند. در این فاصله جمع طنزنویسان و کاریکاتوریست‌ها پراکنده شدند، بعضی منزوی و خانه‌نشین، بعضی مهاجرنشین و بعضی که چاره‌ای جز کار مطبوعاتی نداشتند با اسامی مستعار سر خود را به کارهای دیگری در مطبوعات گرم کردند.
سردی محیط، یاس منتشر و تلاش‌های این جمع پراکنده و افسرده برای راه انداختن بساطی نو، نتیجه‌ی دل‌چسبی به وجود نیاورد، تا این‌که کیومرث صابری که علاوه بر پشت‌گرمی خود به دولتی‌ها، دل‌گرمی محبوبیت مردم را نیز به دست آورده بود ستون روزانه‌ی خود را در اول آبان 69 تبدیل به مجله‌ای هفتگی کرد، تا همه‌ی آن جمع پراکنده زیر نام گل‌آقا و در راستای جا انداختن اصطلاح طنز گل‌آقایی به جای طنز توفیقی قلم بزنند.
هفته‌نامه‌ی گل‌آقا، مجله‌ای بود که از همان ابتدا در میان مردم پرطرفدار شد و شنیدن جمله‌ی "گل‌آقا نوشته..." تا مدت‌ها موضوعی بدیهی میان جمع‌های اجتماعی و خانوادگی بود. از همین محبوبیت بود که شایعه‌ی "گل‌آقا نوشته بنویسید محمد خاتمی، بخوانید ناطق نوری" به وجود آمد و به سرعت یکی از حاشیه‌ها و موضوعات داغ و جنجالی پیش از انتخابات دوم خرداد 76 بود.
صابری که خود انقلابی مهم و بزرگ را تجربه کرده بود، با تغییر مناسبات اجتماعی و ادبیات مطبوعاتی کنار نیامد و ترجیح داد با این‌که از شعار اصلاحات حمایت می‌کرد، هرگز درون موسسه و مجله‌ی خود دست به اصلاحات نزند، آن هم در زمانی که هم ادبیات مطبوعاتی شکل و شمایلی دیگر گرفته بود و هم نگاه و زبان جامعه طنزی جسورتر و بی‌پیرایه‌تر و بی‌پرواتر را طلب می‌کرد.
با چنین محبوبیت عام و ارج و قربی که گل‌آقا بین خواص پیدا کرده بود، کسی گمان نمی‌کرد دوم آبان 81، دوازده سال پس از انتشار اولین شماره، کیومرث صابری در آخرین سرمقاله‌ی مجله‌اش، با تلخی چنین بنویسد: «در اين‌ ۵۶۴ شماره‌ هرچه‌ «مسؤ‌وليت» است‌ برعهده‌ من‌ است‌ كه‌ تمام‌ آنات‌ و لحظات‌ كار مجله‌ را زيرنظر داشته‌ام... كاري‌ كه‌ انجام‌ آن، ديگر در توان‌ من‌ نيست.»
این‌که در سال‌های پایانی زندگی حرفه‌ای کیومرث صابری فومنی چه اتفاق و یا اتفاق‌هایی افتاد که او - که حیات حرفه‌ای و اجتماعی‌اش وابسته به انتشار هفته‌نامه‌ی گل‌آقا بود - از صرافت ادامه انتشار گل‌آقا افتاد، ما نمی‌دانیم و تا امروز جز کتابی مهم، تامل‌برانگیز و از لحاظ مطالعه‌ی تاریخ معاصر پُر سخن و از لحاظ بررسی تاریخ مطبوعات پس از انقلاب بسیار ارزشمند، چیزی بر سبد اطلاعات ما اضافه نشده و سند معتبری به دیگر اسناد و نامه‌ها و خاطره‌های پراکنده‌ای که از وی نقل شده اضافه نشده است. کتاب کم حجم و پُر خاطره‌ای که به همت موسسه تنظیم و نشر آثار حضرت امام خمینی و با نام "خاطرات کیومرث صابری" منتشر شده و مطالعه‌ی آن به شناخت دقیق‌تر سیر تاریخ مطبوعات، شکل‌گیری ستون دو کلمه حرف حساب، راه‌اندازی مجله‌ی گل‌آقا و دست آخر تعطیلی خودخواسته‌ی این مجله به محققان و پژوهشگران کمک فراوان خواهد کرد. از طرفی شاید با مطالعه‌ی این کتاب، به درک بهتری از آنچه که ادامه دادنش در پاییز 81 از توان کیومرث صابری، و یا به قول خودش گل‌آقای ملت ایران، نیز خارج بود، برسیم و بتوانیم شاخصه‌های دیگری را در تاریخ مطبوعاتی نشانه‌گذاری کنیم.


منتشرشده در روزنامه‌ی فرهیختگان

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۰

یک نویسنده در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه جی‌اف
در باز شد و یک نویسنده وارد آسانسور شد. حالا من نمی‌گویم کدام نویسنده که دلتان نسوزد. اما این را بگویم که هم ازش امضا گرفتم هم ماچ؛ این را گفتم که دلتان بسوزد.
گفتم: «آقای نویسنده ما نمردیم و یه آدم حسابی سوار این آسانسور شد. به مرگ یزدگرد الان یه ساله من آسانسورچی‌ام هرچی آدم اسقاطی و قراضه فرهنگی بوده سوار این آسانسور شده. اصلا یه طوری بود که می‌خواستم اسم آسانسور رو به سمساری تغییر بدم. یعنی یه مشت عتیقه‌ها. داغون. برگشتی. فکسنی. همه هم شکر خدا مدعی قهرمانی. البته اکثرشون چهره ماندگار بودند، اما ماندگاری‌شون یه طوریه که یه نصفه روز از یخچال بمونند بیرون کپک می‌زنند. مثلا همین... همین... اصلا زبونم نمی‌چرخه اسمشون رو بگم... خلاصه خوب شد شما اومدی...»
آقای نویسنده گفت: «من دارم می‌رم.»
گفتم: «جان؟ داری می‌ری؟ من فکر کردم تازه تشریف آوردید.»
گفت: «نه پسرم. الان یه طوریه که نویسنده‌ها و اهل قلم اصولا می‌رن. البته به چند جا؛ یه سری‌شون می‌رن گوشه خونه زانوی غم بغل می‌گیرند. یه سری‌شون می‌رن فرنگ و افسرده می‌شن. یه سری‌شون نمی‌رن فرنگ و افسرده می‌شن. یه سری‌شون که از همون اول افسرده بودند توی جوونی سکته می‌کنند و به فنا می‌رن. از اون طرف یه سری‌شون به دلیل بی‌پولی می‌افتند گوشه زندان. یه سری‌شون پاشون سر می‌خوره، اما جای این‌که بیفتند زمین، می‌افتند کنج. یه سری‌شون پاشون سر می‌خوره، اما نه می‌افتند زمین نه می‌افتند کنج، دست بر قضا سرشون می‌خوره لب خزینه و رختکن و می‌میرن یهو و می‌رن هوا. البته یه سری‌شون هم نمی‌رن هوا، ...... یه سری‌شون هم ماشینشون چپ می‌کنه، یه سری‌شون ماشینشون چپ نمی‌کنه خودشون چپشون خالی می‌شه یهو و از سکه می‌افتند. یه سری هم می‌رن سکه می‌گیرن. البته یه سری هستند که هفته‌ای یه بار می‌رن سکه می‌گیرن، این‌قدری که دفترچه مسکوکاتشون از دیوان اشعارشون کلفت‌تر می‌شه. یه سری رو هم می‌فرستن باقالی پاک کنند. یه سری رو هم می‌فرستن اردو به جاهای خوش آب و هوا... به به اون هم چه هوایی جای شما خالی... خلاصه نویسنده‌ها می‌رن. منتها به چند جا.»

گفتم: «آقای نویسنده جا افتاد برام. لطفا دیگه توضیح ندید.»

 
طبقه دهم
آقا این نویسنده‌ها چقدر دلشون پر است. چقدر درددل دارند. یادم باشد یک بار وقت شد قصه روزگار سپری‌شده نویسندگان سالخورده و میانسال و جوان و نوجوان را برایتان تعریف کنم تا حساب کار بیاید دستتان و اصلا طرف ادبیات پیدایتان نشود.
به آقای نویسنده گفتم: «از کتاب آخرتان چه خبر؟»
گفت: «فرستادم برای مجوز.»
گفتم: «به سلامتی مجوز گرفتید؟»
گفت: «اون که نه... هی... هی... ولی برای جواز دفن و کفن خودم اقدام کردم، گفتند زودتر به نتیجه می‌رسید.»
گفتم: «آقا نگید این‌طوری. حالا مجوز کتابتون چی شد؟»
گفت: «اول گفتند چرا اسمش رو گذاشتی «سفر دور و دراز صغری». گفتم مشکلش چیه؟ گفتند داری تیکه می‌ندازی. تابلوئه. اگه یارو صغری اسمشه، چه دلیلی داره سفرش دور و دراز باشه؟ حتما می‌خوای بگی شایسته‌سالاری نیست. گفتم آخه این چه حرفیه؟ این حرف شماست حرف من این نبوده. گفتند حرف حرف ماست دیگه. پس چی فکر کردی.»
گفتم: «آخرش مشکل اسم کتاب حل شد؟»
گفت: «قرار شد اسم کتاب رو به «سفر یکسان و یکنواخت و برابر و رو به پیشرفت و شکوفایی اصغر و اکبر در سال‌های اخیر» تغییر بدم.»
گفتم: «ئه؟ مگه شخصیت اصلی شما صغری نبود؟»
آقای نویسنده گفت: «بله... بله... منتها متقاعد شدم که اگه صغری بره سفر دور و دراز بنیان خانواده به هم می‌ریزه و کیان خانواده از هم می‌پاشه و بچه‌هاش درست تربیت نمی‌شن و شوهرش ممکنه شلوارش دو تا بشه و فساد در جامعه گسترش پیدا کنه...»
گفتم: «ئه؟ تا اونجا که یادمه توی یه مصاحبه گفته بودید صغری اصلا ازدواج نکرده و پشت کنکوریه. بنیان و کیان خانواده‌ش کجا بود؟»
آقای نویسنده گفت: «بله... بله... منتها متقاعد شدم که صغری اگه سفر نره توی خونه می‌مونه و به هر حال به یکی از خواستگارهاش جواب مثبت می‌ده و نقش خانواده که مهم‌ترین رکن اجتماع محسوب می‌شه پررنگ می‌شه.»
گفتم: «شوخی می‌کنید؟»
گفت: «شوخی؟ ای آقا. الان متقاعد شدم که اگه صغری می‌رفت سفر دور و دراز برای گرفتن هتل و مسافرخونه هم به مشکل برمی‌خورد...»
گفتم: «من هم کم کم دارم متقاعد می‌شم... بگذریم. مشکل اسم رمان پس حل شد دیگه؟ یعنی قراره چاپ شه؟»
گفت: «اسم کتاب که شد «سفر یکسان و یکنواخت و برابر و رو به پیشرفت و شکوفایی اصغر و اکبر در سال‌های اخیر» اما متن و محتوا یه مقدار مشکل خورد.»
گفتم: «جدی؟ جریان چی بود؟»
آقای نویسنده گفت: «فصل دوم و سوم رمان که کلا حذف شد.»
گفتم: «ئه؟ چرا آخه؟»
گفت: «توی فصل دوم صغری می‌ره خونه دوستش – آناهیتا - که تازه از خارج اومده و دانشجوی یه رشته هنری توی فرانسه‌س.»
گفتم: «خب مشکلش چی بود؟»
گفت: «اول این‌که آناهیتا تبدیل شد به شهین. بعد هم معلوم نیست شهین – آناهیتای سابق – توی فرنگ چه غلطی می‌کنه. برای همین معاشرت با یه آدم مشکوک‌الحال برای یک صغری ممکن بود بدآموزی داشته باشه.»
گفتم: «مگه قصه شما توی اروپا اتفاق می‌افته؟»
گفت: «نه. ولی متقاعد شدم ممکنه ذهن خواننده به اروپا پر بکشه و برای خودش تصویرسازی کنه.»


طبقه پانزدهم
از آقای نویسنده پرسیدم: «فصل سوم رمان برای چی حذف شد؟»
گفت: «برای این‌که صغری برای پیداکردن پدرش شروع به جست‌وجو می‌کنه و از همه سؤال می‌پرسه.»
گفتم: «خب مشکلش چیه؟»
گفت: «خب اول این که صغری توی چه جایگاهیه که بتونه از همه سؤال کنه. دوم این‌که پدرش بی‌خود کرده صغری و مادرش رو ول کرده و رفته.»


طبقه هفدهم

گفتم: «دیگه مشکلی نداشت کتابتون؟»
گفت: «چرا. یه جا هم توی فصل ششم، طغرل - هم‌محله‌ای صغری - که نوشیدنی مصرف می‌کنه و به فساد اخلاقی مشهوره و جزو اراذل و اوباش محسوب می‌شه، می‌خواد صغری رو بدزده. طغرل به صغری می‌گه «آیا با من ازدواج خواهی کرد؟» صغری هم فرار می‌کنه و از ساختمانشون می‌دوئه بیرون. طغرل هم شروع می‌کنه توی خیابون عربده زدن. برای همین مجبور می‌شه دوچرخه یکی از بچه‌های محل رو قرض بگیره و در بره.»
گفتم: «خب. حتما مشکلش این بوده که طغرل مست بوده.»
گفت: «نه.»
گفتم: «حتما مشکلش این بوده که طغرل به فساد اخلاقی مشهور بوده نه.»
گفت: «نه.»
گفتم: «ئه... پس لابد دیالوگی بوده که طغرل به صغری می‌گه.»
گفت: «نه.»
گفتم: «ئه... پس حتما مشکلش این بوده که... چی بگم؟ شاید مشکلش این بوده که طغرل توی خیابون عربده می‌زده.»
آقای نویسنده گفت: «نه.»
گفتم: «نه؟ پس مشکلش چی بود؟»
آقای نویسنده با طمأنینة متقاعد شدة متقاعدکننده‌ای گفت: «شخصیت اصلی قصه نباید توی خیابون سوار دوچرخه بشه.»


طبقه آخر

به طبقه آخر که رسیدیم، آقای نویسنده محبوب من حالش خیلی گرفته بود.
گفتم: «بریم پشت بوم به کفترها نگاه کنیم؟»
گفت: «خیلی وقته که توی این شهر کسی کفتر هوا نمی‌کنه.»



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 424
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۹۰

سمساری زندگی

1
این طبیعت آدم‌های سن و سال‌دار است که اگر به چیزی، به چیزهایی که می‌خواهند نرسند، افسرده شوند. آدم‌های افسرده هم یا وا می‌دهند، یا دست‌آویزی پیدا می‌کنند، یکی‌ش؛ شخم زدن خاطرات. یکی‌ش؛ احیا کردن جسد چیزها، شی‌ها، ابزارهایی که وسیله‌ی شادی، وسیله‌ی خوش‌وقتی و شاید خوشبختی، وسیله‌ی گذارن زندگی بوده. پس با احیای این "چیز"ها سعی می‌کنند خاصیت آن چیز را به ضدافسردگی تغییر دهند. یعنی می‌چسبند به "آن" که متعلق به روزگار خوشی بوده، تا از "این" بکنند که اسباب ناخوشی‌شان است.
این طبیعت آدم‌های سن و سال‌دار است که اگر به چیزی نرسیدند، به گذشته چنگ بزنند. در سیاست هم همین است؛ محافظه‌کار و راستِ سن و سال‌دار در جامعه‌ی ما دو دستی گذشته و چیز، چیزهایش را می‌چسبد، ترسش هم بیشتر از این‌که از چپ باشد یا آن‌که صلاح را در اصلاح می‌داند، از راست افراطی است، که با بادی که در سر دارد نیاید بزند کاسه و کوزه را به هم بریزد.
گفتم کاسه و کوزه؛ آدم‌های سن و سال‌دار، به اسم نوستالژی، می‌گویند آب را باید از کاسه خورد، ماست را در کوزه زد. منتها، پنهانی، از ترس کنترل چربی، ماست را از فروشگاه می‌خرند، از ترس بیماری، آب را از بطری دربسته‌ی شرکتی می‌نوشند. (این جمله فقط از سر شوخی بود. وگرنه گوشه‌ی این جمله معلوم است که باز است و صدتا نقد بهش وارد است.)
همین‌ها، همین آدم‌های سن و سال‌دار شکست‌خورده، که به اقتضای سن‌شان دل‌شکسته‌اند که چرا دست‌شان به جایی بند نیست که سرشان گرم شود، و از آن‌طرف دستاوردی هم ندارند که بهش بنازند، "گذشته" را دست‌رنج انسان‌ها و هنرمندانی می‌دانند که ارزشش نادیده گرفته شده و بنیان و بنیادش دارد از دست می‌رود، برای همین می‌گویند باید دست روی دست نگذاشت و "چیز"های نوستالژیک را دوباره دست به دست کرد.
گفتم دست به دست؛ همین آدم‌های سن و سال‌دار، معتقدند موسیقی از روی صفحه که رفت از اصالت رفت. معتقدند عکس یادگاری از عکاسخانه‌های لاله‌زار به دوربین دیجیتال و گوشی موبایل مهاجرت کرد، بی‌اعتبار شد. معتقدند تا عکس توی تاریکخانه چاپ نشود عکس نمی‌شود و عکسی که به تقه‌ای روی صفحه‌ی نمایش دیده می‌شود، از لحاظ هنری نامعتبر است.
گفتم نامعتبر؛ اعتبار اگر داشته باشند این آدم‌های سن و سال‌دار، به اعتبار تاریخ "چیز"هایی است که دارند، نه "چیز"ی که هستند. یک طور سمساری هستند، که بازی را جدی گرفتند، سمساری و عاریه‌خری و عاریه‌فروشی را اصل قرار داده‌اند. همان "سمساری" خوب است. که مغازه‌شان با ابزار کهنه و بی‌مصرف و مستعمل و از کارافتاده‌ی دیگران پر و خالی می‌شود.
این که موسیقی خوب دیگر نوشته نمی‌شود و فیلم خوب ساخته نمی‌شود و کتاب خوب منتشر نمی‌شود، از آن حرف‌هاست که وقتی نمی‌توانی با زبان روزگارت حرف بزنی و هم‌زبان پیدا نمی‌کنی، مجبوری خودت را هم‌زبان مردم روزگار گذشته‌ات نشان دهی؛ انگار تو از روزگاری ماندی که کسی زبانت را نمی‌فهمد. این قلق کارشان است.
با این اوصاف و این پنبه‌زدن‌ها، شاید بتوان گفت آدم‌های نوستالژی‌باز سمسار آرزوهای شکست‌خورده و آرمان‌های بر باد رفته‌شان هستند.


2
این طبیعت آدم‌های سن و سال‌دار شکست‌خورده بود که گفتیم. طبیعت آدم کم‌سن و سال، یعنی پیش از آن‌که در سرازیری زندگی بیفتد، "نوستالژی‌بازی" نیست. آدم سرزنده ایده و فکر و "چیز"هایی دارد برای زندگی، که اصلا خیالش بابت شکستن اسباب‌بازی یادگار کودکی، یا روشن نشدن رادیوی یادگار مادربزرگش، مکدر نمی‌شود.
آدم کم‌سن و سال، یعنی پیش از آن‌که در سرازیری زندگی بیفتد، عکس نمی‌گیرد که آلبومی برای زمان سن و سال‌داری‌اش تدارک ببیند، تا وقتی موقعش رسید، بنشیند و آلبوم را ورق بزند و آه بکشد. او عکس می‌گیرد که گرفته باشد. که قسمتی از زندگی‌اش همین کارهای بی‌ترس و لرز و بی تدارک است. آدم کم‌سن و سال نه نوستالژی‌باز حرفه‌ای می‌شود، نه تدارک‌چی میان‌سالی‌اش، نه انبارگردان خرت و پرت روزگار سپری شده‌ی مردم سالخورده.
اما وقتی همین آدم کم‌سن و سال، پایش در سرازیری زندگی افتاد، اگر دید دستش به جایی بند نیست و "چیز"ی ندارد که بهش بنازد و روزگارش را با آن بگذراند، آه می‌کشد. آه ممتد و طولانی، به قدر تمام آن سن و سالی که خرج کرده تا به این "بی‌چیز"ی برسد. بعد آن موقع است که دنبال دستاویزی برای چنگ زدن می‌افتد، و چه دستاویزی راحت‌تر از "چیز"های کهنه؟ که کسی نمی‌خواهدشان و گوشه‌ی انباری، بی‌صاحب رها می‌شود. و کسی برای برداشتن و پز دادن به آن‌ها، یقه‌ی آدم را نمی‌گیرد.
اگر به جای این‌که به اسم مشتری، به اسم کاسب و سمسار، به جمعه‌بازارهای عتیقه‌فروشی و بازارهای مکاره بروید، می‌بینید که نصف این "چیز"های نوستالژیک، تقلبی است و بخش دیگرش هم بی‌ارزش. آن بخش ارزشمند که گنجینه نام دارد، یا در موزه است یا در یک کلکسیون خصوصی، یا دست کسی است که آن را انداخته گوشه‌ی انباری و بی‌صاحب رهایش کرده، چون "چیز"هایی دارد که بیرون از انباری، زندگی را برایش جایی برای زندگی کردن می‌کند، نه بساط کهنه‌ی خنزر پنزر فروشی.

3
من که دارم این یادداشت را می‌نویسم و با کلمه کلمه‌ام قصدم زدن ریشه‌ی نوستالژی‌بازی افراطی در دور و بر سن و سال جوانی است، خودم سن و سالی ندارم. الان سی سالم است و این‌قدر هوای نفس برم داشته که خیال کنم تا چهل سالگی آن‌قدر کاشته‌ام که در آن سن و سال نیازی به شخم زدن گذشته نداشته باشم. (خب چه عیبی دارد؟ بلندپروازی که بهتر از این است که تمبر کم‌یاب اما مستعمل برادران رایت را قاب کنم و به دیوار بزنم.)
اگر پایم در سرازیری زندگی بیفتد، اگر ببینم قافیه را باخته‌ام و دستم خالی است، من هم می‌شوم یکی از نوستالژی‌بازهای حرفه‌ای. اما فعلا، تا آن موقع به طراحی امروز و نقاشی فردا فکر می‌کنم، نه گردگیری دیروز. 
 
 منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 423

یکشنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۰

حسن‌ها در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم  



طبقه جی‌اف
در باز شد و یک آقایی وارد آسانسور شد که این تیپی بود:
موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز، واه واه واه...

گفتم: «حسنی تویی؟ «حسنی نگو بلا بگو» خودتی بلا؟»
گفت: «اوهوم. خودمم. اما نه اون حسنی قصه. من آقای مهندسم که فامیلمون هم که رفته دوبی، قراره تا آخر این هفته از ارض‌الهدایا برام پی‌اچ‌دی بگیره. پیرو همین مهم خواهشمند است من‌بعد این جانب را دکتر مهندس حسنی خطاب فرمایید. با تشکر
دکتر بعد از این، حسنی
معاون مستغلات عمومی که کاربرد شخصی دارد
مورخه شنبه 20 و چندم اردیبهشت‌الاول سنه 1390 هجری شمسی


گفتم: «حسنی، دستت به نامه نوشتن آشناست‌ها.»
گفت: «اقتضای زمان و اقتضای حیات است، در ضمن لازم به یادآوری است که اینجانب دکتر مهندس...»
گفتم: «دکی جون، تا اون‌جا که ما توی اون شعر دوران بچگی‌مون خوندیم تو با موی بلند و روی سیاه و ناخن دراز، نشسته بودی توی سایه و هر چی بابات بهت می‌گفت و زورت می‌کرد یه حموم هم نمی‌رفتی. یادته حسنی؟ بر خلاف تو، من که با بابام و عموم هفته‌ای سه بار می‌رفتیم حموم الان هر سه تایی‌مون توی قسط وام ازدواج و وام مسکن و وام خوداشتغالی توی گل گیر کردیم. یادته حسنی؟ مرغ قلقلی و جوجه و گاوه و کره الاغ کدخدا و خلاصه همه گفتند تو آخر و عاقبت نداری و ماها که اهل حمام و درس و مدرسه و دانشگاه بودیم قرار بود آینده رو بسازیم، چی شد حسنی؟ چطور شد که این‌طور شد؟» 

دکی مهندس حسنی گفت: «باز هم این جوان‌ها به من رسیدند شروع کردند به سؤال کردن. البته بنده پاسخ‌گو هستم، اما علی‌الحساب شما را پیوست این نامه ضمیمه می‌کنم و ارسال می‌کنم به «بانک وام و قرض و قوله» خدمت آقای تن‌پرور؛
جناب آقای تن‌پرور
رئیس محترم بانک وام و قرض و قوله
خواهشمند است به آسانسورچی – پیوست نامه – سیصد چهارصد هزار تومان وام با بهره یواش بدهید که برود زن بگیرد، تا با تقویت و ایجاد حالت ازدواج در وی، وی دست از سر ما بردارد.
با تشکر
دکتر بعد از این، حسنی
معاون مستغلات عمومی که کاربرد شخصی دارد
مورخه شنبه 20 و چندم اردیبهشت‌الاول سنه 1390 هجری شمسی.
»

دکمه توقف آسانسور را زدم و گفتم: «حسنی جان، بیا برو توی این طبقه فعلا یه آبی به سر و صورتت بزن، تا اینجا هم یه کم هوا عوض شه. راستش رایحه شما من رو برد به همون سال‌ها... یادش به خیر، بوی آخور... بوی کود... بوی کره الاغ کدخدا... آقا خوشحال شدم دیدمت. اما بسه! بفرمایید، توی همین طبقه یه حمام عمومی هست. بفرمایید.»
شرط می‌بندم از همان دوران حسنی نگو بلا بگو، به صورت پیوسته و تمام قد حمام نکرده بود.


کماکان طبقه جی‌اف
 
در باز شد و یک آقای دیگری وارد آسانسور شد، که این تیپی بود:
کچل کچل کچل، یعنی در کچلی به حد کمال رسیده بود. تنبل تنبل تنبل، یعنی در تنبلی به خودکفایی رسیده بود. همین‌طوری ولو، پخ و کوفته آمد و گوشه آسانسور تلنبار شد.

گفتم: «حسن! حسن کچل! خودتی؟»
گفت: «بله خودمم ولی خسته‌م.»
گفتم: «مشخصه. خب، بگو بینم چی کار می‌کنی؟»
گفت: «من چی کار می‌کنم؟ په... من کار نمی‌کنم جوجه! یه مشت جوجه مثل تو برام کار می‌کنند.»
گفتم: «جوجگی از خودتونه.»
گفت: «زیاد قد قد کنی می‌دم پرتت کنند بیرون‌ها.»
گفتم: «حسن کچل! بابا ما با هم رفیق بودیم، یهو چطور شد؟ این چه طرز حرف زدنه؟»
گفت: «از من سؤال می‌کنی؟ تو توی چه جایگاهی هستی که از من سؤال کنی؟ ببین بچه! اون دوره متل‌ها و قصه‌های هزار و یک شب گذشت! الان این منم که از همه سؤال می‌کنم.»
گفتم: «ببین حسن جان! ببین کچل جان! شعار نده! بیا هر کدوم فقط یه سؤال از هم بپرسیم. هر کی نتونست جواب بده، خودش ماستش رو کیسه کنه و بره.»
آقاهه گفت: «البته از لحاظ سلسله مراتب شما عددی نیستی...»
گفتم: «حسن کچل، بابا جان، یه دقه شعار نده. سؤالت رو بکن.»
آقاهه گفت: «اوووووم... اوممممم... خب، من به هر حال کارشناس ارشدی‌م رو گرفتم و می‌تونم از همه سؤال کنم... الان یه سؤالی ازت می‌پرسم که...»
گفتم: «خیلی عذر می‌خوام، [...]»
گفت: «[...]»
گفتم: «اصولا به روح اعتقاد داری؟»
حسن کچل یک دفعه شروع کرد به گریه کردن. گفت: «من باختم... ئوووووئه... من باختم... من جواب این سؤال رو نمی‌دونم... اووووووئه... حالا باید ماستم رو کیسه کنم و برم... خیلی حیف شد... تازه به مرحله کارشناسی رسیده بودم... تازه مدیر شده بودم و یه عالمه آدم واسم کار می‌کردند...»
آقا یک دفعه من دلم سوخت، اما آقاهه شرط را باخته بود.

پنج دقیقه گذشت، ده دقیقه گذشت، نیم ساعت گذشت، یک روز گذشت، یک هفته گذشت، یک ماه گذشت، یک سال گذشت، چهار سال گذشت، هفت هشت ده سال گذشت... اما حسن کچل از جاش جنب نخورد که نخورد. آقا من دیگه صدام در اومد، گفتم: «حسن کچل جان نمی‌ری؟ برو دیگه.»
حسن کچل گفت: «می‌خوام برم اما خسته‌م.»

حساب کار آمد دستم. یادم آمد که باید یک سبد سیب بیاورم و برای حسن کچل طعمه بگذارم. اما سیبی روی درخت‌های باغ نبود. هم‌صدا با شاعر از خودم پرسیدم چرا خانه کوچک ما سیب نداره؟ واقعا‌ها؟ خلاصه دیدم چاره‌ای نیست، برای همین زنگ زدم رفیقم، بیژن، که رفته بود چین تا برایم سیب بیاورد... تا سیب‌ها را یکی یکی سر راه این آقاهه بچینم...


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 423
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۰

دزد ایده

1
"ایده" در همه‌ی مملکت‌های فرنگی که سرشان به تن‌شان بی‌ارزد، ارزشمند و مهم است. یعنی موضوعی است که قابل ثبت کردن و سند زدن به نام صاحب ایده است. "ایده" اصولا موضوع مهمی است چون یک ایده‌ی ساده می‌تواند پول زیادی بسازد. در فرنگ شما می‌توانید بروید از دزدیده شدن ایده‌های‌تان شکایت کنید.
یک مثال نزدیکش همین فیلم "شبکه‌ی اجتماعی" است که به "ایده"ی فیس‌بوک و به داستان ماجراهای مدعی‌های آن ایده می‌پردازد.
 
این چند خط را برای این نوشتم که بگویم "ایده دزدی" اینجا اصلا معنی ندارد چون "ایده" اصلا موضوعی جدی پنداشته نمی‌شود. مثلا دوستان تو می‌آیند یا تو را دعوت می‌کنند که درباره‌ی فلان چیز با تو "گپ" بزنند یا مشاوره بگیرند یا مثلا تو را به عنوان بخشی اصلی از پروژه معرفی می‌کنند برای همین قبل از این‌که قراردادی بسته شود "می‌خواهند نظر تو را در مورد این قضیه بدانند".
بعد تو "چیز"ها و "ایده"هایی را که به ذهنت می‌رسد به آن‌ها می‌گویی، بعد خداحافظی می‌کنی و می‌آیی بیرون.
بعد خبری نمی‌شود و مدتی بعد ایده‌های تو توسط دیگران "اجرا" می‌شود.
پایان.
 
2
این قضیه‌ی "دزدی ایده" و "دزدان ایده" (که نام بهتری برای ایشان به ذهنم نمی‌رسد) گویا در جامعه‌ی فرهنگی ما امری بدیهی است. از دزدی نام و عنوان مجله و موسسه و ... بگیر تا دزدی طرح فیلم و نمایش و برنامه‌ی رادیویی و تلویزیونی و اینترنتی... خیلی کش دار است این قضیه. در تمام این سال‌ها خیلی از دوستانم از این موضوع نالیده‌اند و دست‌شان هم به جایی بند نبوده است. این "ایده دزدان" در جلسه‌های خصوصی و مهمانی تا جلسه‌های رسمی و اداری تلاش شبانه‌روزی‌شان را خستگی‌ناپذیر ادامه می‌دهند.
برای خواندنی‌شدن این چند خط می‌توانم نمونه‌های عجیبی را که شنیده‌ام یا با چشم خود دیده‌ام اینجا فهرست کنم، اما چه فایده؟
 
3
آیا این پست وبلاگی شکواییه است؟ آیا مخاطب و مخاطبینی خاص دارد؟ آیا نوشته‌ای است که می‌خواسته به دوستی مشترک که ایده‌ی دوستی دیگر را دزدیده کنایه بزند؟ آیا مخاطبش دزدی است که به نویسنده زده؟ آیا...؟
 
4
این پست وبلاگی بیشتر یک هشدار پلیسی است؛
 
وقتی در یک جمع دو نفره صحبت می‌کنید بعید نیست یکی از شما دزد ایده باشد.
لطفا ایده‌های‌تان را به صورت نقد با خود حمل نکنید و به زبان نیاورید.

جمعه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۹۰

شصتی‌ها و هفتادی‌ها - 1

شصتی‌ها:
سرمایه‌ی هر دلی، حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد.


هفتادی‌ها:

سرمایه‌ی هر دلی، لایک‌هایی است که برای شمردن دارد

یکشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۹۰

یک روزنامه‌نگار و یک مرده‌شور در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی جی اف  
در باز شد و یک روزنامه‌نگار وارد آسانسور شد. گفت: «من مرده‌شورم.»
گفتم: «شما مگه روزنامه‌نگار نیستی؟»
گفت: «روزنامه‌نگاری مثل مرده‌شوری است.»
گفتم: «به روح اعتقاد داری؟»
گفت: «ما مرده‌شوریم. به روح اعتقاد نداریم. اگه به روح اعتقاد داشتیم که روح‌شوری می‌کردیم.»
گفتم: «حالا مرده‌شورت رو کجا ببرم؟»
گفت: «من می‌خوام برم بالا.»
گفتم: «مرده‌شور جان! غسال‌خانه طبقه پایینه. می‌خوای بری بالا چی کار کنی؟»
گفت: «راستش ما مرده‌شوهای سرویس در محل هستیم.»
گفتم: «جان؟»
گفت: «ما مرده‌شورهای حرفه‌ای هستیم. برای همین توی محل هم سرویس می‌دهیم! الان هم یک مورد پیش آمده باید برم طبقه‌ی هفتم...»

طبقه‌ی وان  
در باز شد و یک مرده‌شور وارد آسانسور شد. گفت: «من مرده‌شورم.»
گفتم: «آقا دست زیاد شده‌ها. جدیدا روزنامه‌نگارها هم زدن تو کار شما.»
گفت: «کاش فقط روزنامه‌نگارها بودند. یه سری از این هنرپیشه‌ها و مجری‌ها و منتقدها و نویسنده‌ها و کی و کی هم به صورت رسمی اعلام کردند مرده‌شور هستند.»
گفتم: «آخه برای چی؟»
گفت: «این‌ها چون ...... باشه یا ..... مثل مرده‌شوری می‌مونه ..... در نتیجه ....... پس ........ برای همین ...... هر وقت که ...... می‌کنند ...... مثلا ....... اون وقت ...... فرقی نداره مرده‌ی کی رو بشورن.»
یادم افتاد آقای روزنامه‌نگار را به آقای مرده‌شور معرفی نکردم.

طبقه‌ی تو  
آقای روزنامه‌نگار به آقای مرده‌شور گفت: «ارادت داریم قربان. فکر کنم هم‌صنفیم. ما هم در عالم مطبوعاتی شعبه زدیم و خدمات شما رو می‌دیم.»
آقای مرده‌شور به آقای روزنامه‌نگار گفت: «رو نیست که.»
آقای روزنامه‌نگار گفت: «بحث رو خاله‌زنکی نکن. حرفه‌ای نگاه کن. از قدیم هم گفتند حق با کسی‌یه که حقوق می‌ده.»
آقای مرده‌شور گفت: «الان شما حرفه‌ای هستی؟»
آقای روزنامه‌نگار گفت: «بله.»
آقای مرده‌شور گفت: «ما مرده‌شورها یه اصطلاحی داریم که می‌گیم: "مرده صدا داد." شما با این مساله مشکلی ندارید؟»
آقای روزنامه‌نگار من و من کرد.
آقای مرده‌شور گفت: «مرده صدا داد.»

طبقه‌ی تیری  
آقای روزنامه‌نگار به نمایندگی از روزنامه‌نگاران، هنرپیشگان، مجری‌ها، خوانندگان، گزارشگران، سلاخان، قصابان و باقی کسبه‌ی محل داشت این موضوع را ثابت می‌کرد که خیلی هم کارش درست است.
آقای مرده‌شور گفت: «ما مرده‌شورها یه اصطلاحی داریم که می‌گیم: "طرف صورتش رو با آب مرده‌شورخونه شسته". شما با این مساله مشکلی ندارید؟»
آقای روزنامه‌نگار من و من کرد و چندتا لیچار بار آقای مرده‌شور کرد.
آقای مرده‌شور گفت: «دیدی گفتم. رو نیست که.»


طبقه‌ی فور 
 آقای مرده‌شور گفت: «تو نمیری قسم، ما هم هر مرده‌ای رو نمی‌شوریم. مثلا کرکی‌ها. پودر می‌شن می‌ریزن. چطوری آب بریزیم بشوریم‌شون؟ یا...»
آقای روزنامه‌نگار گفت: «اگه حرفه‌ای باشی باهاس بشوری‌ش.»
آقای مرده‌شور گفت: «الهی مُردم هم رو تخت مرده‌شورخونه نیای بالا سرم، با این حرفه‌ای که انتخاب کردی.»

طبقه‌ی فایو  
من گفتم: «پدرکشتگی که ندارید با هم. دوست باشید.»
هیچی نگفتند.
گفتم: «نفت رو آتیش این حرف‌ها نریزید. بذارید هر کسی کار خودش رو کنه. سرش به کار خودش باشه.»
هیچی نگفتند.
گفتم: «اصلا هر کسی کاری به کار اون یکی نداشته باشه. توی یه دهنه مغازه دوجور کسب راه انداختن از لحاظ وزارت کار هم غیرقانونی‌یه.»
هیچی نگفتند.
گفتم: «آخرش همه این‌ها به اسم من تموم می‌شه. شما دوتا اومدید به هم لیچار بار کردید، حالا هم می‌ذارید و می‌رید، من می‌مونم و آسانسورم و هزارتا حرف و حدیث.»
هر دو خندیدند.
گفتم: «به روح اعتقاد ندارید نه؟»


طبقه‌ی شش!
 
حالا داشتند درباره‌ی این حرف می‌زدند که آبدارچی اداره‌ی فلان توی قاسم‌آباد بودن فرقی با بازی توی فیلم فلانی و نوشتن برای بهمانی و... دارد یا ندارد.
گفتم: «الان همین آقای فلانی و بهمانی نشستند دارند تخمه می‌شکنند. خوشحال هم هستند که شماها افتادید به جان هم. از قدیم هم گفتند تفرقه بینداز پادشاهی کن.»
هر دو مبهوت شدند.
در ضمن این جمله پیام اخلاقی آسانسور این شماره بود. 

طبقه‌ی هفت  
حالا باز چه حرف‌هایی زدند و چه چیزهایی بار هم کردند بماند. من دیدم این‌طوری درست نمی‌شود. گفتم استناد کنم به یک سند تاریخی. سند تاریخی را که منسوب به بزرگمهر حسین‌پور است، رو کردم:


بعد از مواجه با این سند تاریخی، آقای روزنامه‌نگار گفت: «رسیدیم. من همین طبقه پیاده می‌شم.» و بدو بدو رفت.


طبقه‌ی هشتم

من و آقای مرده‌شور دوست‌های خوبی شدیم. حسنش این است که جفت‌مان به روح اعتقاد داریم. قرار شده که من روی روح هر کسی رنگ‌آمیزی متافیزیکی اجرا کردم، آقای مرده‌شور روی تخت مرده‌شور خانه با وایتکس بشوردش، بلکه این رنگ‌آمیزی متافیزیکی پاک شود.


پس‌نویس:
طبق نظر فارسی‌دانان، "مرده‌شو" درست‌تر، "مرده‌شوی" درست و "مرده‌شور" غلط مصطلح است که هر سه این کلمات در لغت‌نامه‌های معتبر ثبت شده است.

+ حرمت غسال‌خانه

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 422
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

سه‌شنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۰

جمله‌ای از ناباکوف

چهار پنج نفری توی کتابفروشی نشسته بودیم و گپ می‌زدیم که یک آقایی آمد مستقیم جلوی من و پرسید: «ببخشید دوسال پیش - زمستون بود فکر کنم - یه جمله‌ای از ناباکوف * روی این تخته‌هه‌ی توی ویترین نوشته بودید، چی بود؟»
پرسیدم «دقیقا چه روزی بود؟» و بعدش یک کم ادای فکر کردن را در آوردم و گفتم «یادم نمیاد!»
با بچه‌ها خندیدیم. خودش هم خنده‌اش گرفته بود وقتی می‌خواست دوباره توضیح بدهد که دوسال پیش دقیقا چه اتفاقی افتاده بوده و آن اتفاق دقیقا چه روزی بوده است.
گفتم: «راستی چی شد - به این زودی؟ - یاد اون جمله افتادی؟»
باز هم خندید. فضای خوش غروب کتابفروشی از غم توی خیابان جدا شده بود. بعد کاوه بلند شد تا کتاب ناباکوف را نشانش بدهد.
سوال آخر را ولی جدی پرسیده بودم. یک کلمه مثل مین خنثانشده‌ای است که توی میدان جنگ جا مانده باشد. بعد تو خیال می‌کنی جنگ تمام شده، زمین‌ها را مزرعه، حیاط، مدرسه، روستا یا کوچه و خیابان می‌کنی. بعد از چندسال، دست‌هات توی جیب، داری قدم می‌زنی پایت می‌رود روی خرده‌سنگی که فشار تن تو از طاقتش بیشتر است و این فشار را به زمین منتقل می‌کند... تلق... یک صدای کوچک و بعد یک انفجار بزرگ. منفجر می‌شوی بی‌آنکه بدانی پایت روی چه چیزی رفته، بی‌آنکه بدانی از کجا خورده‌ای، بی‌آنکه بدانی تاوان چه چیزی را پس می‌دهی. وقتی پس از چند سال یاد کلمه‌ای می‌افتی...

آن آقا تصویری از خودم بود. بعد از چند سال یاد خودم افتادم.

یکشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۰

در این آسانسور رنگ‌آمیزی متافیزیکی روح پذیرفته می‌شود

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی جی اف  
الان همه‌چیز تخصصی شده است. یک زمانی این‌طوری نبود. یعنی هیچ چیز تخصصی نبود. قدیم هر کسی هر کاری از دستش برمی‌آمد انجام می‌داد. ولی این‌طوری نیست الان. الان مملکت را آدم متخصص برداشته. الان یا همه‌چیز تخصصی است، یا اختصاصی. در واقع همین اختصاصی کردن کارها و شغل‌ها و سمت‌ها و بودجه‌ها و باقی چیزمیزها یک تخصص است. برای همین کسی که تخصص نداشته باشد کاری بهش اختصاص نمی‌دهند. خیلی کارها و سمت‌ها هم هست که مختص بعضی‌هاست. حالا شما فکر می‌کنید من دارم سیاسی حرف می‌زنم؟ نه اصلا این‌طوری نیست. من اصلا با سیاست کاری ندارم. یعنی فتیله سیاسی را کشیدم پایین. الان پایین پایین است. می‌گویید نه؟ دوتا کارشناس بفرستید بیایند ببینند من کشیده‌ام پایین یا نه، من اصلا وقتی فتیله‌ام را پایین بکشم دیگر بالا نمی‌کشم. همین کار کارشناسی کردن هم یک چیز تخصصی است. قبلا کسی کارشناس نبود. اگر هم کارشناس بود کارش درست بود یا کارها را درست می‌کرد. الان کارشناس کاری به این کارها ندارد، حرف خودش را می‌زند، کار خودش را می‌کند. حالا این که گفتم کارشناس بود، یک درجه بالاتر از این هم هست، بهش می‌گویند کارشناس ارشد. کارشناس ارشد کار کارشناس‌ها را رد می‌کند، یا کار می‌دهد دست دیگران.

طبقه‌ی وان  
حالا شما فکر می‌کنید من یک آسانسورچی داغونی هستم که نشستم توی آسانسور و دارم غر می‌زنم؟ فکر می‌کنید از وقتی که آقای مدیرمسوول که دست به بندش خوب است، آسانسور را بست من همین‌طوری دست روی دست گذاشتم و هیچ کاری نکردم؟ نه. اصلا این‌طوری نیست. بگذارید برای‌تان تعریف کنم...

طبقه‌ی تو  
اولش رفتم دفتر امور مطالبات. 
آقاهه گفت: «چی کار داری؟» 
گفتم: «من آدم پیگیری هستم. حالا هم اومدم مطالباتم رو پیگیری کنم.» 
آقاهه گفت: «برو کنار بذار باد بیاد.» 
گفتم: «کنار هم نروم باد میاد.»
انداختندم بیرون!
 
طبقه‌ی تیری  
وقتی باد آمد کلاه من را برداشت و با خودش برد و انداخت یک جای دور. بلند شدم و رفتم دنبال کلاهم. کلاهم را باد برده بود و گذاشته بود روی سر یک آقاهه. 
آقاهه که کلاه سرش رفته بود گفت: «حالا کلاه سر من می‌ذاری؟»
گفتم: «من خودم شاکی‌ام. کلاه من را برداشتند، شما می‌گید من سرتون کلاه گذاشتم؟»
آقاهه گفت: «خیلی کلکی. آره؟»
گفتم: «آره.»
بعد با هم دوست شدیم.
آقاهه گفت: «تعریف کن.»
گفتم: «من نه که بار اولمه روم نمی‌شه تعریف کنم. اگه می‌شه اول شما یه کم از خودت بگو. تعریف کن بینم چی کارا بلدی.»
آقاهه کلاهی را که سرش رفته بود برداشت و گذاشت سر من، بعد گفت: «من کارم اینه که ببینم کی چی کار داره و کی چی کار نداره و کی به کی کار داره و کی کاری به کار کسی نداره و کی سرش به کار خودش گرمه و کی با کاراش سر دیگران رو گرم می‌کنه.»
گفتم: « شما چه آدم کارکشته‌ای هستی. چه دوست‌هایی بشویم ما.»

طبقه‌ی فور  
خلاصه بعد از آشنایی با آقای کلاهی، دوباره رفتم دفتر امور مطالبات.
به آقاهه گفتم: «سلام آقاهه. من اومدم مطالباتم رو پیگیری کنم. تا سقف مطالبتم رو هم نگیرم از اینجا نمی‌رم.»
آقاهه گفت: «سقفش رو که نمی‌تونیم. منتها کف مطالبات‌تون رو می‌تونیم بهتون بدیم.»
بعد یک سطل از توی کمد کنار میزش در آورد و گذاشت روی میز. آن وقت با آب و صابون کلی کف درست.
گفت: «این هم کف مطالبات شما.»
من هم کف مطالباتم را گرفتم دستم و آمدم بیرون.

طبقه‌ی فایو  
خلاصه، باید یک مدتی بی‌خیال آسانسور می‌شدم. برای همین رفتم دنبال شغل.
قبل از هر چیز رفتم برای وزارت امور خارجه یا هر وزارتخانه‌ی دیگری درخواست وزارت دادم. منتها نشد. یعنی گفتند: «این شغل‌ها اختصاصی است.»
پرسیدم: «اختصاصی است یا تخصصی؟»
گفتند: «اختصاصی.»
گفتم: «خیلی ببخشید توی مسائل خصوصی‌تون دخالت کردم.»

طبقه‌ی شش!  
در این طبقه بود که دچار افسردگی شدم. یاد آن موقع‌ها افتادم که آسانسور برو و بیایی داشت و من هم حالت ازدواج پیدا کرده بودم و می‌خواستم دوتا شوم... هی... هی...

طبقه‌ی سون  
خیلی حیف شد. اگر ما امکانات داشتیم و فرنگی‌ها حق ما را نمی‌خوردند، به من باید نوبل شیمی یا فیزیک می‌دادند.
اگر فناوری "رنگ‌آمیزی متافیزیکی روح" را هر دانشمند جوان دیگری در هر کجای دنیا اختراع کرده بود صد در صد بهش نوبل می‌دادند.
برای همین مطمئن هستم این روزها خیلی‌ها به روح اعتقاد ندارند. شما چطور؟

طبقه‌ی ایت  
وقتی رسیدم طبقه‌ی هشتم دکمه‌ی جی اف را زدم. آسانسور همان‌طور که با سرعت رفته بود بالا آمد پایین.

طبقه‌ی جی اف  
الان همه‌چیز تخصصی شده است. من هم تخصصم آسانسور است. باید ملت را سوار کنم و ملت را پیاده کنم. آستین‌ها را باید بزنم بالا... یک پوستر می‌چسبانم روی در آسانسور و منتظر اولین نفر می‌شوم. روی پوستر نوشته‌ام:
«در این مکان رنگ‌آمیزی متافیزیکی روح پذیرفته می‌شود.» 



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 421
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)



کارتون روز


اثر: بزرگمهر حسین‌پور

جمعه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۰

آیا :) عکس‌برگردان لبخند است؟

1
خیال می‌کنم وقتی به‌جای نوشتن لبخند، تصویر :) را می‌کشم، این :) عاریتی است، انگار از آدم‌آهنی‌ای چیزی قرضش گرفته باشم. خیال می‌کنم بی‌روح و بی‌جان است و نمی‌تواند حسم را منتقل کند.
خیال می‌کنم وقتی در هر کجای اینترنت - پای مطلب دوستی یا در پاسخ عزیزی - (یا حتا در نوشته‌های موبایلی) می‌نویسم "لبخند"، این کلمه مثل هر کلمه‌ی دیگری باری از معنا و مفهوم و احساس را می‌تواند در تصور خواننده بیافریند که :) از پسش بر نخواهد آمد.

همین توضیح برای وقتی است که به جای :( می‌نویسم "غصه"، و یا کلمه‌های دیگر به جای شکلک‌های دیگر.

2
دوستان مهربانم می‌گویند این "لبخند نوشتنم" - در اینترنت و موبایل، باری از غم را انگار بر دوش می‌کشد و شکل غمگینی از لبخند زدن است انگار وقتی می‌نویسم "لبخند" به جای این‌که شکل :) را بکشم.
راستش همین که این "لبخند نوشتن" احساس ظریفی از غم را منتقل می‌کند، یعنی هزار برابر از :) که عکس‌برگردان مستعمل خندیدن است، زنده‌تر است.

3
لبخند.

یکشنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۹۰

دروغ‌های سی‌گانه

فاز نخست بهره‌برداری از دروغ‌های سی‌گانه به بهره‌برداری رسید.
به گزارش بنگاه خبرپراکنی پورا، یکی از آگاهان به شدت تاکید کرد: «با توجه به موفقیتی که در تولید دروغ سیزده توسط دانشمندان جوان و باقی شهروندان داشتیم، از همین امروز بهره‌برداری رسمی از دروغ چهارده، دروغ پانزده، دروغ شانزده، دروغ هفده، دروغ هجده، دروغ نوزده، دروغ بیست، دروغ بیست و یک، دروغ بیست و دو، دروغ بیست و سه، دروغ بیست و چهار، دروغ بیست و پنج، دروغ بیست و شش، دروغ بیست و هفت، دروغ بیست و هشت، دروغ بیست و نه، دروغ سی، و اگر ماه سی و یک روز باشد دروغ سی و یک را به اطلاع عموم هم‌میهنان اعلام می‌داریم.»
وی با بیان این مطلب که شهروندان می‌توانند تاثیر بهره‌برداری از این فناوری جدید را طریق رسانه‌ها پیگیری کنند، تصریح کرد: «فاز دوم بهره‌برداری از دروغ اول تا دروغ دوازده با تلاش شبانه‌روزی دروغ‌گویان عزیز در آینده‌ای نزدیک افتتاح می‌شود.»
این مقام آگاه در پایان گفت: «فکر می‌کنید این رو هم دروغ می‌گم؟»

پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۹۰

روز یازدهم

و در تهران روزهای تعطیل لذتی است که در هیچ میوه‌ی استوایی یا پلاژ ساحلی قرار ندادیم. و آنان که نمی‌بینند به آنتالیا سفر می‌کنند مسافرانی نابینا.

چهارشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۹۰

حرمت غسال‌خانه

1
یک جمله‌ای هست که می‌گوید "روزنامه‌نگاری مثل مرده‌شوری است؛ برای مرده‌شور فرقی ندارد مرده‌ی چه کسی را بشوید." و نتیجه می‌گیرند روزنامه‌نگار می‌تواند در هر تحریریه‌ای کار حرفه‌ای‌اش را انجام دهد.
خب حرف قشنگی است. منتها در عرف و شرع گفته شده بعضی از مرده‌ها - به خاطر وضعی که دارند - شستن ندارد. باید همان‌طور دفن‌شان کرد و حتا مرده را با چنین وضعیتی به خاطر حفظ حرمت غسال‌خانه به ده‌متری آن هم نمی‌برند و مستقیم مراسم کفن و دفن را انجام می‌دهند.

به صورت کلی زیاد می‌شنویم که هر کاری را با مرده‌شوری قیاس می‌کنند. (این خاصیت شکل اجتماع، در هم تنیدگی مشاغل با بدنه‌ی دولت و... است) مثل بازیگری سینما یا تلویزیون، مثل مجری‌گری سیما یا یک همایش، مثل ترانه‌سرایی یا آوازخوانی، و یا مثل هر کار دیگری. و بعد از گفتن این جمله، می‌بینیم که گوینده‌ی آن آستین‌ها را می‌زند بالا و دست به کار می‌شود و در حالی که دارد چکش را می‌گیرد یا مزایاش را استفاده می‌کند، به دوربین و به مردم لبخند می‌زند.
خب حرف قشنگی است. منتها در عرف و شرع گفته شده بعضی از مرده‌ها - به خاطر وضعی که دارند - شستن ندارد. باید همان‌طور دفن‌شان کرد. 
وقتی کسی در بعضی از فیلم‌ها یا سریال‌ها و بعضی از مطبوعات و نشریات و یا جاهای دیگر کار می‌کند یا در یک برنامه‌ی تلویزیونی حاضر می‌شود - که ممکن است جامعه نسبت به آن "جا" یا "چیز" واکنش تدافعی یا تهاجمی داشته باشد - چنین حرف‌ها و دلایلی را که مثال زدیم به زبان می‌آورد.


2
این حق هر کسی است که کارفرما، شغل و محل اشتغالش را انتخاب کند. هدف این نوشته تقبیح عمل ایشان نیست. تذکر این نکته است که برای انتخاب‌های کاملا شخصی نمی‌توان دلایل اجتماعی و عمومی مطرح کرد، یا با برابر قرار دادن اتفاق‌های به ظاهر شبیه در زمان‌های متفاوت بدون در نظر گرفتن شرایط اجتماعی، اقتصادی و... نتیجه‌ی دلخواه و دلیل موجه بودن انتخاب شخصی را به دست آورد. همچنین توجیه دم دستی اگر این کار را ما نکینم دیگران انجامش می‌دهند، یا غیره دلایل معتبری نیست. برای این‌که مخاطب می‌تواند گارد بگیرد که؛ نه، فلان شخص - در طول تاریخ یا تاریخ معاصر یا فردی هم‌عصر ما که به خاطر عدم چنبن انتخابی هزینه‌های گزاف پرداخته است - چنین کاری نکرد.


3
از مرده‌ شورها که در جمله‌هایی شبیه "روزنامه‌نگاری یا بازیگری و... شبیه مرده‌شوری است و فرقی ندارد آدم مرده‌ی چه کسی را بشوید" کاملا به آن‌ها، شخصیت اجتماعی و شغل‌شان توهین شده است و مورد تحقیر قرار گرفته‌اند، عذر می‌خواهم.

جمعه، فروردین ۰۵، ۱۳۹۰

کاردستی

- - - - - - - - - - - - - - - - - - -)( - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
- - - - - - - × - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - × - - - - - - -
- - - - - - - - - - - - - - - - - - -)( - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

مانیتور خود را از محل نقطه‌چین بریده و از محل‌های مشخص‌شده تا بزنید تا کاردستی زیبای‌تان درست شود.

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

شخم زدن تاریخ 89

روایتی از سال 1000 و 300 و 80 و 9 خورشیدی
 
اینکه در سال 1389 خورشیدی چه اتفاقاتی افتاد بر کسی پوشیده نیست و کاملا لخت و پتی است. اما ما همچون آن اکبرالمورخین، استادالتواریخ، تاریخ‌دان بسیط و حجیم و عریض و طویل، آن همه سندهای تاریخی‌اش منگوله‌ای، آن منگوله‌ی تاریخش جیرینگ جیرینگ کنان، آن سر و صدایش صدا و سیما را برداشته، آن صدا و سیمایش بر روان، آن روانش شاد، آن شاد بی‌دلیل، آن بی‌دلیل شاد؛ خسرو معتضد، با استفاده از فانتزی ذهنی و ادبیات علمی تخیلی، تصمیم گرفتیم یک شخمی به سال 89 بزنیم و اتفاقات آن را زیر و رو کنیم و ببینیم چطور شد که این طور شد.


بیل‌زنی  
حالا که قرار است ما سال گذشته را شخم بزنیم، ممکن است تنگ‌نظران بگویند، اگر شما بیل‌زنی اول باغچه‌ی پشتی خودت را بیل بزن.
در جواب ایشان باید بگوییم باغچه‌ی پشتی ما در طرح تعریض خیابان آزادی افتاده، و در ابتدا تخریب، سپس گودبرداری و هم‌اینک کارگران در آنجا مشغول کار هستند. برای همین شما به جای نگرانی باغچه‌ی پشتی بنده، به فکر خودتان باشید.


خبر بد  
چون ما معتقدیم خبر بد را باید اول داد، اول خبر بد می‌دهیم.
در سال گذشته هانیبال الخاص، طراح و نقاش، درگذشت. مرگ الخاص این امکان را ایجاد کرد که ما متوجه شویم چند هنرمند دیگر هم داریم. اصولا وقتی یک هنرمند طراز اول می‌میرد ما متوجه چند هنرمند طرازچندم می‌شویم. مثل وقتی که باران می‌زند و بعد از باران متوجه حلزون‌ها و کرم‌ها می‌شویم. دقیقا طبق همین فرمول بود که بعد از درگذشت هانیبال الخاص دوباره سر و کله‌ی یک سری خاطره‌نویس و یادبودنویس پیدا شد و چشم جهان را به خود روشن کردند.

 
پیشنهاد ادبی، کنه‌نویسی  
پیشنهاد می‌کنیم یک ژانر ادبی به عنوان کنه‌نویسی ثبت شود. کنه‌نویسان کسانی هستند که به دیگران می‌چسبند و از آنان می‌نویسند تا بگویند ما هم هستیم. منتها باید صبر کنند هنرمند و نویسنده و متفکر مورد نظرشان دار فانی را وداع بگوید تا بتوانند ماترک‌خور خاطرات وی شوند و آرام آرام شروع به رشد کنند یک چیزی شبیه Beetle Burial. یا سوسک مرده‌خوار.


خبر بد بعدی، خصوصی‌سازی نوری
با اینکه همه می‌دانستیم تنها صداست که می‌ماند، محمد نوری که صاحب صدایی خوش بود نماند و صدایش در آرشیو صدا و سیما و در ذهن مردم ایران ماند.
صدا و سیما خیلی سعی کرد، یعنی منتهای سعی‌اش را کرد، از این کانال به آن کانال هم زور زد، یک هفته‌ای بیشتر هم وقت گذاشت که صدای محمد نوری را جزو املاک و مستغلات سازمان صدا و سیما معرفی کند. ولی نشد. خب مردم گفتند بعضی چیزها مثل بیت المال است و به بخش خصوصی یا نیمه‌خصوصی هم نمی‌شود واگذارش کرد، صدا و سیما که جای خود دارد.


شجریان
نمی‌دانیم چطور شد که محمدرضا شجریان هم به صدا و سیما گفت اجازه ندارد آثار او را پخش کند. واقعا نمی‌دانیم‌ها. اگر شما می‌دانید لطفا ما را در جریان قرار دهید. ممنون.
خلاصه صدا و سیما گفت ما تو رو بزرگ کردیم.
شجریان گفت من قبل شما هم بزرگ بودم. اصلا از عکس‌هام معلومه.
صدا و سیما گفت نه ما بزرگت کردیم.
شجریان گفت کاش جای اینکه من رو بزرگ می‌کردید خودتون بزرگ می‌شدید.
صدا و سیما گفت نه ما بزرگت کردیم. ما بزرگ کردیم.
شجریان گفت گفتم که شما بزرگم نکردید. من بزرگ بودم. حالا بدو برو حیاط خودتون بازی کن. آفرین.
بعد صدا و سیما در بخش‌های مختلف خبری‌اش، زبانش را برای شجریان در آورد و گزارشگرها و کارشناس‌ها و مجری‌هاش به شجریان گفتند: ررررررر. یعنی زبان‌درازی کردند.
شجریان هم گفت اوهوکی.
صدا و سیما گفت زکی.
خلاصه ما نفهمیدیم چطور شد باید یهو برویم سراغ خبر بعدی.

 
راست پنجگاه  
در همین رابطه استادالاساتید آواز ایران، استاد افتخاری، گفت: «موضوع چی‌چی‌یس؟ اصن کی گفته‌س ممدرضا خواننده‌س؟ این ممدرضا چیزی از تو صداش درنیمیاد. صدا می‌خوای صدای من. همه چی از توش درمیاد. راستیاتش اینه‌س که من مردمی‌ترین خواننده‌ی جهانم. منتها مشکل اینجاس که همه مردم جهان نه فارسی بلدند نه لهجه اصفهانی سرشون می‌شه دادا.»


چهره‌ی افتخاری  
کمی بعد از این موضوع علیرضا افتخاری به عنوان چهره‌ی افتخاری معرفی شد.

پی‌نویس: 
با عرض پوزش از حضور شما سروران گرامی و جناب آقای علیرضا افتخاری، به اطلاع می‌رساند خبری که برای‌تان خواندم یک اشتباه لپی داشت که بدین وسیله اصلاح می‌شود:
"علیرضا افتخاری به عنوان چهره‌ی ماندگار معرفی شد."

که همان‌طور که دیدید اشتباه لپی پیش آمده وگرنه جناب آقای افتخاری افتخاری نیست و ماندگار است.


تبلیغات بین متنی
"لبنیات چهره" با ماندگاری زیاد. لطفا در یخچال یا سردخانه نگه دارید.


خبر بعدی، از گیشا تا صادقیه آل احمد، برادرش درگذشت. خود آل‌احمد هم که می‌دانید چیست؟ یک اتوبان در تهران است که وقتی به گیشا می‌رسد برجسته می‌شود. وقتی به اتوبان بعدی می‌رسد روگذر می‌شود. و در آخر وقتی به آریاشهر می‌رسد می‌گوید به صادقیه رسیدم.
این از جلال آل‌احمد. شمس، برادرش هم، شغلش این بود که برادر آل احمد بود که یک اتوبان در تهران است...


خبر بد، فوتبال ایرانی   
حالا که توی مرگ و میر هستیم، بد نیست درباره‌ی تیم ملی فوتبال هم حرف بزنیم. البته وضعیت تیم ملی ایران مثل بیماری است که توی کما رفته و آدم را دق می‌دهد تا جان بکند.
حذف تیم ملی ایران از جام ملت‌های آسیا این نوید را به ما داد که آدم باید بالاسر گوری گریه کند و فاتحه بخواند که مرده‌ای توش باشد.
البته در کل به نظر ما فوتبال ایران، مثل سفره‌ای است که پهن شده، تا هر چند وقت یک‌بار یکی بنشیند سرش و سیر بخورد و بیاشامد و اطرافیان را اطعام کند و انبان و انبار پر کند و بعد از مصاحبه‌ی مطبوعاتی یا بدون مصاحبه‌ی مطبوعاتی بزند به چاک.


سلحشور یا یوزارسیف؟ مساله این است 
 فرج‌آقای سلحشور سال عجیبی را داشت. بهترین سریال جهان را ساخت. بهترین و منحصربه‌فردترین داستان را روایت کرد. بعد هم آمد گفت وقتی ما فیلمبرداری می‌کردیم یک تکه ابر می‌آمد بالای سرمان. یا آشنایان شبش من را خواب می‌دیدند که در حالت خاص و قشنگی در یک باغ زیبا دارم فیلم می‌سازم. خلاصه احوالاتی رو تعریف کرد محیرالعقول و خارق‌العادت همگی... بگذریم. حالا جریان چه بود را ما نمی‌دانیم.
اما آنچه می‌دانیم این‌که؛ فرج‌آقا به عنوان متهم به سرقت ادبی فیلمنامه‌ی یوزارسیف به دادگاه احضار شد. بعد یک مبلغ‌هایی به عنوان حق‌التالیف فیلمنامه گفته شد که اگر کل حق‌التالیف نویسندگان مستقل را می‌گذاشتی روی هم، یک پنجم آن هم نمی‌شد؛ یک میلیارد و دویست میلیون تومان! البته سه سال حبس هم قرار بود فرج‌آقا بکشد. اما...
اما دست تقدیر چنان رقم زد که طفلک فرج‌آقای سلحشور در نهایت از جریمه‌ی یک میلیارد و دویست میلیون تومانی و سه سال حبس به جزای سنگین پرداخت 4000 تومان (چهار هزار تومان! درست خواندید.) وجه نقد محکوم شد.
در پی این حکم جامعه هنری اعلام کرد کاش مسوولان کاری می‌کردند که این 4000 تومان قسطی شود و فرج‌آقا چهار تا پونصد تومن می‌داد یا اگه راه داشت ماهی دویست و پنجاه تومن پرداخت می‌کرد که اذیت نشود.


پرویزیاداموس  
هم نوستراداموس هم محسن پرویز در زمان خود ارج و قرب چندانی نداشتند و کسی ارزش پیشگویی‌های آنان را نمی‌دانست. از نوستراداموس اجنبی که بگذریم باید درباره‌ی تنها و مهم‌ترین پیش‌بینی محسن پرویز، معاون سابق کتاب وزارت ارشاد، داد سخن سر دهیم که در یک غروب دل‌انگیز گفته بود اجنبی‌ها به ماریووارگاس یوسا نوبل خواهند داد چون در رمانش از آمریکایی‌ها تعریف کرده است. البته او سال 87 پیش‌بینی کرد و آکادمی نوبل برای این که ضایع نشود مجبور شد یوسا رو دوسال بعدش برنده نوبل اعلام کند.
پرویز معتقد بود باید کتاب‌های بد و ناجور جمع‌آوری شود و انصافی در این راه تلاشش را کرد. حتا گفته می‌شود او با این که دیگر سمتی در ارشاد ندارد، هنوز هم پا می‌شود می‌رود کتابفروشی‌ها و کتاب‌هایی را که به نظرش ناجور می‌آید با پول تو جیبش می‌خرد و در یک پیت روغن نباتی می‌سوزاندشان.


نوبل چینی
پیش از آن‌که چین به فکر ساخت نوبل چینی و ارزان‌قیمت بیفتد، آکادمی نوبل تصمیم گرفت جایزه صلح نوبل را به لیو شیانگ، فعال حقوق بشر چینی که هم‌اینک در زندان است بدهد، تا شاید مصونیت پیدا کند و نوبل چینی وارد بازار نشود.


بسته‌بندی مطبوعات  
در راستای خودکفایی در صنعت بسته‌بندی مطبوعات چند روزنامه و مجله‌ی دیگر نیز در سال 89 بسته‌بندی شد. شنیده شده به زودی صنعت بسته‌بندی مطبوعات (به همراه کارشناس‌های آن) به کشورهای دیگر نیز صادر خواهد شد. به امید آن روز.


آمریکا آرنولد نیست مک‌دونالد است
شهرام امیری که گفته شده بود توسط آمریکا و خیلی عجیب و غریب و مرموز ربوده شده است در یک صبح دل‌انگیز و کاملا طبیعی و توسط هواپیما به ایران بازگشت.
وی از خاطرات و خطرات سفرش کلی تعریف کرد. خلاصه‌ی سفرنامه‌ی او یک همچین چیزی بود که آمریکا آرنولد نیست که آدم از پسش برنیاید و مثل مک‌دونالد می‌شود یک لقمه‌ی چپش کرد. امیری اذعان کرد: من خودم به تنهایی دوتا مک‌دونالد را یک لقمه‌ی چپ کردم.


آرامگاه کوروش زیر آب، منشور کوروش در ویترین
الان آغاز دهه نود است و در آغاز دهه هشتاد بود که به خاطر آبگیری سد سیوند آب آرامگاه کوروش را گرفت، بعد به دیوارهاش نفوذ کرد، بعد دانشمندان از ملات سیمان برای بازسازی این بنا استفاده کردند... خلاصه اصلا وضعی شده بود و هست وضعیت آرامگاه کوروش. در همین راستا بود که سال گذشته منشور کوروش (خودش بود یا چینی‌اش؟ ما نمی‌دانیم.) به صورت عاریتی به کشور بازگردانده شد. یکی از کارشناس‌ها درباره‌ی دلیل اصلی به عاریت گرفتن منشور کوروش چنین گفت: «ما منشور کوروش را لازم داریم تا بگذاریم جلوی سوراخ سد سیوند که دیگر آب به آرامگاه کوروش نفوذ نکند.»
از جمله حاضران در این مراسم می‌توان به یک سرباز هخامنشی، کاوه آهنگر و استاد رحیم مشایی اشاره کرد.


استاد رحیم مشایی
حالا که پای استاد الاساتید رحیم مشایی به این تاریخ‌نگاری باز شد باید پاراگراف خاصی را تقدیم او نماییم. استاد این پاراگراف تقدیم تو؛

یکی از تفاوت‌های اصلی رحیم مشایی با دیگران این است که اگر دیگران بخواهند صدای حبیب را بشنوند باید بروند دوبی کنسرت. اما اگر استاد رحیم مشایی بخواهد حبیب می‌آید تهران پاستور.
از دیگر تفاوت‌های استاد رحیم مشایی با ملت این است که ملت می‌روند از سوپراستارها امضا می‌گیرند و می‌زنند به دیوار، اما سوپراستارها می‌روند دنبال امضای استاد رحیم مشایی تا عکس‌ها و نقاشی‌هاشان را بزنند به دیوار یا فیلم‌شان را ببرند روی پرده.


ورامین
اگر از دزفول راه بیفتید و بیایید سمت تهران می‌رسید به ورامین. بعد از ورامین می‌شوید رامین، وقتی شدید رامین یهو می‌شوید معاون مطبوعاتی ارشاد و قرار می‌شود برای ارشاد و مطبوعات بشوید امین. اما الف قامت دوست در لوگو ترویج بی‌ادبی می‌کند و فکر آدم را منحرف می‌کند و باید حذف بشود. برای همین می‌ماند مین. که پای مطبوعاتی‌ها برود روش، یا منفجر می‌شوند، یا لغو مجوز، یا اخطار می‌گیرند. بعد از مین، ین می‌ماند که واحد پول ژاپن است. اما واحد پول آلمان مارک بوده و الان هم که یورو است که در واردات و صادرات از آلمان نقش مهمی دارد. خلاصه از آن ورامین که اول گفتیم آخرش یک نون می‌ماند برای آدم و دغدغه‌اش.


پدر اروپا در آمد
خبر آتش‌سوزی در جنگل‌های شمال و از بین رفتن بخش وسیعی از آن، مدت‌ها در صدر خبرها بود. یکی از آگاهان گفت: «این آتش‌سوزی‌ها عمدی بوده.»
ما پرسیدیم: «آخه چرا؟»
وی گفت: «به نظر شما این آتش‌سوزی‌ها به صورت قضاقورتکی سر راه مسیر کشیدن اتوبان بوده؟»
ما گفتیم: «ما نمی‌دانیم.»
در همین لحظه بود که یکی دیگر از آگاهان پرید وسط حرف آگاه اول و گفت: «به نظر ما دلیل این آتش‌سوزی این بوده که ما به اروپا ضربه‌ی جدی وارد کنیم.»
ما پرسیدیم: «آخه چطوری؟»
آگاه دوم گفت: «چون طبق نظریات علمی، پدر جنگل‌های اروپا همین فلات خودمان و ایران بوده است. برای همین اگر جنگل‌های شمال ایران از بین برود، در واقع پدر اکوسیستم اروپا در می‌آید! و اتحادیه‌ی اروپا هم ضربه‌ی سختی می‌خورد.»


یارانه‌ها هدفمند و بنزین خودکفایی شد
طبق خبری که همین الان به دست‌مان رسید در سال 89 یارانه‌ها هدفمند و بنزین خودکفایی شد. در راستای همین خبر برویم سراغ خبر بعدی.

 
هفت منفی هجده  
تمام آن جوک‌هایی را که نباید در دوران کودکی و جوانی‌تان تعریف کنید، می‌توانید در فیلم‌های مفهومی اخراجی‌های آقا دهنمکی ببینید و تمام آن حرف‌هایی را که وقتی هم بزرگ شدید نباید میان جمع بزنید، می‌توانید در برنامه‌ی هفت آقا جیرانی و از زبان آقا فراستی بشنوید.
به خاطر محتوای منفی هجده برنامه هفت، این برنامه به پرمخاطب‌ترین برنامه‌ی آخرشبی صدا و سیما در طول این سال‌ها تبدیل شده، که به نظر کارشناسان بهتر است فقط شب‌های جمعه پخش شود.


بادبان فردوسی  
آقا عادل فردوسی‌پور هر دو هفته یک‌بار باید برود لباس‌فروشی و تنبان نو بخرد، چون دقیقا هر دو هفته یک‌بار دوشنبه‌ها، تنبان این طفلک تبدیل به بادبان می‌شود. چرا؟ چون درباره‌ی فوتبال حرف می‌زند و طوری هم حرف می‌زند که توپ را در زمین همه می‌اندازد، برای همین همه ازش شاکی هستند.
طبق شنیده‌های ما آخرین بار رییس شبکه سه گفته: «عادل توپ رو زمین هر کی می‌ندازی بنداز، فقط سر ظهری ننداز حیاط این ...‌اینا. (متاسفانه به خاطر شنیدن صدای بوق شیپورچی‌های ورزشگاه نام صاحب این حیاط شنیده نمی‌شود) آره عادل جان! ...اینا (ببخشید! دوباره شیپور زدند!) شوخی‌ندارندها. می‌زنند توپت رو .... (صدای مجدد شیپور!) پاره می‌کنند.»


وزیر راه راه نمی‌آید  
سال 89 سال عجیبی بود. مجلس بعد از مدت‌ها خواست یک حرکت نمادین بزند و یک وزیر را استیضاح کند. برای همین وزیر راه را به مجلس دعوت کرد. وزیر راه نیامد و رای اعتمادش را از دست داد. اما، وزیر راه درباره‌ی علت نیامدن خود به جلسه‌ی استیضاحش گفت: «راه‌ش دور بود.»


موج‌سواری  
یک محمد حسینی بود توی صدا و سیما یادتان هست؟ که مهم‌ترین افتخارش این است که اولین (و آخرین؟) کسی است که در تلویزیون ادای هندی‌ها را در آورده و دور درخت چرخیده است! (حالا چطوری به همچین چیزی افتخار می‌کند ما نمی‌دانیم!) یادتان هست که رفت آن ور آب و بندری رقصید؟ بعد زد تو کار اقتصادی و کارش نگرفت؟ بعد خبری ازش نبود؟ بعد دلش خواست برگردد اما این‌قدر خوش‌رقصی کرده بود که... خلاصه. این ممد حسینی جدیدا سوار موج شده و حس وطن‌دوستی‌اش گل کرده و ادا و اطوارهای عجیبی می‌آید که ذات کارها و حرف‌هاش با مجری‌گری‌اش هیچ فرقی ندارد. یعنی دارد یک چیز دیگر را اجرا می‌کند که ربطی به خودش ندارد و ادا و اطوار است. وقتی برنامه‌ی ممد حسینی را دیدم یاد آن جمله‌ی معروف افتادم که یادم نیست الان.

 
[…] ممنوع  
چون آوردن نام […] و […] و […] در مطبوعات ممنوع است ما نمی‌توانیم اسمی از […] و […] و […] ببریم. چی؟ عکس […] و […] و […] را منتشر کنیم؟ نه به جان شما. انتشار عکس […] و […] و […] هم ممنوع است! حتا ممکن است همین […] و […] و […] هم ممنوع باشد. آیا ممنوع است؟ آیا ممنوع نیست. آیا […] ؟ ما نمی‌دانیم.


هوا پس است  
مناطق شمال غربی، جنوب غربی و غربی کشور مثل چندسال گذشته با مشکل گرد و غباری که از عراق به ایران وارد می‌شود مواجه بودند. این آلودگی به مناطق مرکزی کشور و پایتخت هم رسید. در همین رابطه یکی از آگاهان در پاسخ به این سوال که «گرد و غبار و آلودگی هوا داره پدر مردم رو درمیاره. چی کار می‌شه کرد؟» گفت: «توی فرانسه، بیکاری و توی انگلیس ناامنی اجتماعی داره بیداد می‌کنه. توی آمریکا هم به خاطر بحران مالی، همه بدبخت شدند دارند از گشنگی و بی‌کفایتی مسوولان‌شون، گوشت خر می‌خورند. آهان! اگه راست می‌گید پس اون چی؟»
ما: «پس اون هیچی. دست شما درد نکنه.»


توپولوف موپولوف  
یکی از عادات حسنه ایرانیان، علاوه بر مهمان‌نوازی سقوط با هواپیماست که هرساله با سفرهای هوایی داخل کشور، ایرانیان بی‌شماری با سقوط و مرگ خود، این سنت را زنده نگه می‌دارند.
یکی از مسوولان در واکنش به آخرین سقوط هواپیما در کشور گفته بود: «آئوووو... حالا گنده‌ش می‌کنید شما... شصت هفتاد نفر کشته که چیزی نیست. من خودم ماکسیما دیدم دویست و شصت تا پر کرده.»


تونس و مصر و اینا  
مردم بعضی از کشورهای خاورمیانه در اعتراض به گشاد شدن سوراخ لایه‌ی اوزون، تجمعات پراکنده‌ای انجام دادند.
بر پایه‌ی همین گزارش یک خبر دیگر هم گذاشته‌اند که برای‌تان می‌خوانم: «دکی مکی، شهروند مصری، به خبرنگار ما گفت: «خیلی از مردم مصر با سوراخ لایه‌ی اوزون مشکل دارند و پذیرفتن این نکته که سوراخ لایه‌ی اوزون دارد گشاد می‌شود برای مردم آسان نیست.»


انتهای 89  
در سال گذشته خیلی اتفاق‌ها افتاد که من دیگر حوصله‌اش را ندارم تاریخش را بیانگارم.


ابتدای 90  
ما پیش‌بینی می‌کنیم در سال جدید اتفاقات زیادی بیفتد. اگر اتفاقات زیادی نیفتاد خودتان دست به کار شوید و اتفاقات را بیندازید.



منتشرشده در ویژه‌نامه‌ی نوروز 1390 مجله‌ی رودکی

نوستالژی


 
من هم می‌شوم یکی از نوستالژی‌بازهای حرفه‌ای. اما فعلا، تا آن موقع به طراحی امروز و نقاشی فردا فکر می‌کنم، نه گردگیری دیروز.

مدخلی بر پرونده‌ی نوستالژی مجله‌ی تاک ویژه‌ی نوروز.




این ویژه‌نامه علاوه بر نوستالژی، پرونده‌ای درباره‌ی دیوانگی با مدخلی به قلم عباس صفاری - شاعر نازنین - و پرونده‌ای درباره‌ی خانه با یادداشتی از آیدا احدیانی دارد.

(برای دانلود تاک نشانگر موس‌تان را بمالید اینجا)

جمعه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۹

شب عیدی

صدای همسایه می‌آید. هوا گرم شده و پنجره‌ها باز هستند. شب عید است. زن دارد جیغ می‌زند. اولش از نداشتن خرجی و خالی بودن یخچال غر می‌زد، بلند بلند هم غر می‌زد. بعد به اخلاق بد و بی‌پولی و نامهربانی مرد گیر داد. بعد صدای مرد آمد. صداهاشان جوان است. شاید سه چهارسالی باشد که ازدواج کرده‌اند. مرد حتما برای جایی کار می‌کند، که وقتی زن می‌گوید عرضه نداری حقوقت را بگیری، نمی‌تواند همه‌ی مشکلات صنفی و بیکاری و قراردادهای یک ماهه و سه ماه و نیمه‌تعطیلی کارخانه‌ها و چه و چه را برای زن توضیح دهد. حتما با خودش فکر می‌کند فایده‌ش چی‌یه؟ من نشسته‌ام نزدیک پنجره. هم از تماشای آسمان لذت می‌برم، هم صدای پرنده‌ها حس و حال بهار را برایم زنده می‌کند. دارم روی یک متن بلندبالا کار می‌کنم. طنز است. ده دوازده ساعت بیشتر وقت ندارم که کار را تمام کنم. غرهای زن همسایه تبدیل به فریاد می‌شود. سرکوفت می‌زند. می‌گوید که خسته شده از بس صورت‌شان را با سیلی سرخ نگه داشته‌اند. صدای مرد می‌آید، اما معلوم نیست چه می‌گوید. شاید خواسته توضیح بدهد مشکلات صنفی‌اش را. که چطور شب عیدی شرمنده‌ی زنش شده. بعد صدای ریز زن می‌آید. صدای گریه‌ی یک بچه هم بلند می‌شود. معلوم است که ترسیده. بعد چیزی شبیه جیغ. بعد زن می‌گوید ولم کن. ولم کن. ولم کن. وقتی می‌گوید ولم کن، ولم کن، ولم کن، من دیگر اشکم سرازیر شده. من آدم احساساتی‌ای هستم. شب عید فکر می‌کنم مثل سرود کریسمس چارلز دیکنز باید همه چیز با خیر و خوشی اتفاق بیفتد و تمام شود و یک هپی اند تمام و کمال وجود داشته باشد. از بچگی همین فکر را می‌کردم، و هر سال که از راه رسید دیدم هیچ کسی انگار داستان‌های دیکنز را نخوانده، هیچ چیز شب عیدی، هیچ وقت هپی اند نشد. یا مادربزرگم مرد، یا زن "ع" که عاشق و معشوقی افسانه‌ای بودند گذاشت و رفت، یا فهمیدیم "م" سر برادرش کلاه میلیونی گذاشته است و خانه‌خرابش کرده، یا... حالا هم شب عید است، حالا هم زن دارد کتک می‌خورد. فحش‌های زن و فحش‌های مرد را می‌شنوم. فقر چیز بدی است. مخصوصا اگر شب عید باشد. غم چیز بدی است. مخصوصا اگر شب عید باشد. اگر اسکروچی باشد که تا آخر قصه، تا آخر دنیا اسکروچ بماند. اسکروچی که...
این‌ها را نوشتم که ذهنم خلاص شود. شب عید است، غم و فقر پشت در است، غم و فقر روی طاقچه است. داخل حساب بانکی است. پشت ویترین رنگارنگ مغازه‌هاست. توی مشت پدری است که دست کودکانش را با عجله می‌کشد تا از جلوی پیتزا دانه‌ای هفت هزار تومان به سرعت ردشان کند تا آن‌ها بوی ادویه‌ی بی‌انصاف پیتزا را در هوا نشوند. غم و فقر به اندازه به همه رسیده، توی لحن آدم‌ها، توی لحن آقای راننده، توی لحن عیدت مبارک‌گفتن‌ها، همه جا پیداست.
زنگ اساماس موبایلم می‌آید. نوشته: طنزت را زودتر برسان. باید این صفحه را ببندم، صفحه‌ی وردِ نیمه‌کاره را باز کنم و دق و دلی‌ام را سر اسکروچ‌های روزگار خالی کنم. من داستان‌های هپی اند را دوست دارم؛ حتا اگر دیگر گذشته باشد دوره‌ی داستان‌های هپی اند...



هپی اند - 1
یکی دو ساعت پیش، ویرایش اول کارم که تمام شد، پا شدم رفتم پای پنجره. سکوت. سکوت. سکوت. شاید پا شده‌اند رفته‌اند بیرون، خرید شب عیدی.



هپی اند - 2
حالا دارم نسخه‌ی نهایی کارم را آماده می‌کنم. دو و نیم شب است. هوا گرمتر شده. هنوز برای کولر هم زود است. پنجره‌ها باز است. پنجره‌های همسایه‌ها هم لابد. لابد رفته‌اند خرید شب عیدی، خوش و خرم، شام را با خنده و شادی رفته‌اند رستوران یا یک ساندویچی ارزان - چه فرقی می‌کند؟ - بعد مرد دست بچه‌اش یا بچه‌هاش را گرفته، زن هم دست مردش را سفت چسبیده. راه افتاده‌اند سمت خانه. ما نمی‌دانیم مرد از کسی پول قرض کرده یا طلای زن فروخته شده، اما می‌دانیم که دیروقت آمده‌اند خانه. بچه یا بچه‌ها خسته بوده‌اند و زود خوابیده‌اند. آن‌ها آمده‌اند در همان اتاقی که دعواشان شده بود - شاید خیال می‌کنند اتاق عایق صدا است و صدای داد و هوارشان را بچه یا بچه‌هاشان و شاید هم همسایه‌ها نمی‌شنوند.
آن‌ها فکر می‌کنند اتاق‌شان عایق صداست، حالا دیگر مطمئنم! پنجره‌شان به خاطر گرمای شب عیدی باز است... صدای یکنواخت و آرام‌شان حیاط پشتی را پر کرده... پنجره را می‌بندم و می‌آیم تا اینجا بدون هیچ عذاب وجدانی بنویسم؛ هپی اند.

پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۹

گاوشناسی

1
یک گاو خیلی که پیشرفت کند می‌شود سوسیس.


2
از لحظه‌ی ورود آهن به تاریخ تمدن، آدم تبدیل به آدم‌آهنی شد و گاو به گاوآهن. شاید فکر کنید آدم تکامل یافت و آدم‌آهنی در هر صورت از گاوآهن بهتر است، اما باید یادآور شویم گاو موجودیت خودش را حفظ کرد و گاوآهن یک چیزی غیر از گاو است، در حالی‌که گاو هنوز گاو است، بر خلاف آدم که وقتی آدم‌آهنی شد نه آدم ماند نه آهن؛ یعنی قدر گاو هم نمی‌فهمد و تا این‌اندازه خوش‌باور است گوساله.

شنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۹

شعری برای چیزها

منتشرشده در ستون طنز هفتگی هزار کتاب

عیدمبارکی
سال نود است و به نظرم بعد از این همه زمستان و سردی، بعد از این همه پاییز و زردی، بعد از این همه سختی، باید گل طلایی را بزنیم و بهار و سبزی را به شهر بیاوریم... این بهار در دقیقه‌ی نود است. باید گل دقیقه‌ی نود را بزنیم.
سال نو و نود مبارک.

شعری برای محمود دولت‌آبادی
در این زمستان سخت
برای این‌که بهمن بزرگ با خود نبردش
بهمن کوچک
دود می‌کرد


شعری برای عباس کیارستمی
عب
باس
س
کی
یا
رس
تم
می



شعری برای نیازمندی‌ها
برای فصل بارندگی
به معشوقه‌ای با چتر ِ دو نفره نیاز دارم
برای فصل زمستان
به معشوقه‌ای
با کلبه‌ای گرم
و توانایی پختن یک کاسه سوپ ِ خوب

برای فصل بهار و تابستان
خودم از پس کارهایم برمی‌آیم
دیگر به شما زحمت نمی‌دهم


شعری برای رخت‌چرک‌ها
اثر عشق تو
مثل قرمزیِ لباسی که رنگ می‌دهد
روی تمام لباس‌هایم پیداست
و بی‌پدر با هیچ وایتکسی هم نمی‌‎رود



ابله و مادام بوواری پای دیگ نذری
توی کاسه‌ی خالی شله‌زرد نذری‌اش
کتابی را به امانت می‌گذارم
کتابخانه‌ی من بوی دارچین می‌دهد 


شعری برای غم
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
از قدیم هم گفته‌اند
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
غم چیز خوبی است
از قدیم هم گفتم که گفته‌اند
قمارباز وقتی که می‌بازد
اگر نگوید «به فلان‌جایم» می‌میرد
پاش رو انداخته بود رو پاش و این‌طوری می‌خووند
مرد غمگینی که لبخند می‌زد و
می‌گفت غم چیز خوبی‌یه



شعری برای سوانح طبیعی
صاعقه است نگاه تو
سیل است اشک تو
آتشفشان است قهر تو
زلزله است دعوای تو

ای بر پدر تو
چقدر خرابی به بار آورده‌ای



جمعه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۹

کتاب منتخب سال 88

  • دروغ چرا؟ بنده همه‌ی کتاب‌ها را نخوانده‌ام خب. نه پولش (و وقتش) را داشتم که بخرم و بخوانم، نه کسی پولی داد که آن همه کتاب را بخوانم (و در کسوت داوری نظرم را اعلام کنم.). و اگر کسی این پول را داده بود، الان من نشسته بودم آن‌ورتر و داشتم پولم را می‌شمردم و فحشم را می‌خوردم (چون پولش را گرفته بودم عیبی نداشت! حتا "آینه" هم نمی‌گفتم!) و کاری به این نظرسنجی‌ها نداشتم.
    دروغ چرا؟ نه من، که هیچ‌کدام از داورها هم همه‌ی این کتاب‌ها را نخوانده‌اند. به اطلاع عموم می‌رساند داوری‌ها در دومرحله انجام می‌شود؛ مرحله‌ی اول و مرحله‌ی دوم. (که به بحث ما ربطی ندارد.)
.
این بند به نقل از توضیحاتم برای انتخاب کتاب محبوب سال 87 است. برای انتخاب کتاب محبوب سال 88 هم همین توضیحات را باید دوباره می‌دادم.

حالا با این اوصاف کتاب محبوبم در سال 88- تاکید می‌کنم که این داوری نیست و صرفا یک انتخاب شخصی با معیارهای شخصی است - رمان شب ممکن محمدحسن شهسواری است. دلایل این انتخابم را قبلا در سایت هزار کتاب نوشته بودم که اینجا دوباره می‌آورم؛

شب آبستن

1- یک نظر بدوی در ذهن من سال‌هاست که جا خوش کرده و آن این‌که یک منتقد بهتر است خط‌کش نقد خود را سفت بچسبد و وارد تولید اثر هنری نشود تا مبادا خودش در کوزه‌ی خودش بیفتد و چوب‌خط اعتبارش با علامت‌های بی‌شمار سوال درباره‌ی آن‌چه گفته و آن‌چه خلق کرده، پر شود. اتفاقی که به‌راحتی هیبت یک منتقد طراز اول را به یک هنرمند دم‌دستی تبدیل می‌کند.
یک منتقد ادبی (و هنرهای تجسمی) ممکن است به علوم زیادی درباره‌ی گونه‌ی ادبی (و هنری) مورد بحث خود آگاه باشد ولی عالم بودن به یک هنر، مثل داشتن نقشه‌ی گنجی اساطیری، به تنهایی برای کشف دست‌‌نیافتنی‌های هنر و فرهنگ کافی نیست. و هم‌چنین یک منتقد ادبی (و هنری) ممکن است از فنون بسیاری در زمینه‌ی گونه‌ی مورد نظر خود اطلاع داشته باشد، اما دانستن و محیط بودن به شیوه‌ها و فن‌های شطرنج و کونگ‌فو، هیچ فردی را قهرمان جهانی (و حتا استانی) این دو هنر- ورزش نمی‌کند.
در این‌باره بیش‌تر می‌توان نوشت، اما هدف از آوردن چنین مقدمه و توضیحی، رسیدن به این نکته است که گاهی، می‌توان منتقدی را یافت که می‌تواند با حفظ جایگاه نقد و داوری آثار ادبی، یک اثر ادبی خوب خلق کند. کتاب شب ممکن محمدحسن شهسواری که در روزهای پایانی سال 1388 در نشر چشمه منتشر شده است، نمونه‌ای بر این مدعا است. چرا که نویسنده، علاوه بر نقد و داوری جایزه‌های ادبی، کارگاه‌های نویسندگی نیز برگزار می‌کند. برای چنین شخصی، که خواسته ناخواسته طرفداران پر‌و‌پا قرص و دشمنان قسم‌خورده خواهد داشت، چاپ اثر مثل دوئل روسی است. یعنی با انتشار هر اثر، خود را در برابر نقدی بی‌رحمانه‌تر – از طرف موافقان و مخالفان خویش - قرار خواهد داد؛ موافقان از این‌رو که ‌استاد معلم‌، خود تا به کجا بر همان مسیر که درس درست و نادرست می‌دهد قدم برمی‌دارد و نکند عالم بی‌عمل و زنبور بی‌عسل باشد. و مخالفان از این‌رو که مترصد و در کمین هستند تا ‌استاد منتقد‌ را در دام نقد خودش بیندازند و بگویند او گفته و کرده‌اش یکی نیست و طبل خالی را ماند که صدای بلندش گوش فلک را کر می‌کند.

2- کتاب شب ممکن که به این دلایل، از نظر من، کتاب مهمی است؛
  • نگاه طنزآمیز راوی به فضای ادبی و نقد ادبی، حاشیه‌های فرهنگی، و دست‌مایه قرار دادن مناسبت‌های شخصی و عمومی بین مثلث هنرمندان – منتقدان – مخاطبان، که نمونه‌های شیرین و موفقی از این نگاه طنزآمیز در کل اثر وجود دارد.
  • انتخاب موضوعی مانند پشت پرده‌ی فرهنگی و زندگی فرهنگیان – هنرمندان که همان‌اندازه که برای عامه‌ی مخاطبان جذاب است می‌تواند اثری دم‌دستی و بفروش و بازاری از آب درآید. اما نویسنده با مدیریت و تسلط به قصه و فنون ادبی، به بسط و پرورش داستان پرداخته تا اثری که به‌راحتی توانایی عامه‌پسند شدن و پاورقی شدن را دارد یک اثر ادبی باهویت و مستقل بماند.
  • کتاب در واقع اثری با مولفه‌ها و مشخصه‌های عمومی داستان و رمان همه‌خوان و متداول (یعنی شیوه‌هایی که امتحانش را پس داده!) نیست و از شیوه‌های گوناگون فن داستان‌نویسی بهره برده است. یکی از دلایل موفقیت این کتاب همین نکته است که با آن‌که تفاوت‌های روایی بسیار، مواجهه با یک موضوع از چنیدن منظر، چند راوی و بازی‌های زمانی هم‌پوشان دارد، (یعنی همه‌ی آن‌چه که در اجرای بد، می‌تواند مخاطب را پس بزند)، اما شب ممکن، رمانی صرفا فنی محسوب نمی‌شود. بلکه نویسنده توانسته با زیرکی و به پشت‌گرمی دانسته‌ها و تجربه‌های ادبی خویش، داستانی خوش‌خوان و روان بنویسد که تنها ‌مخاطب خاص‌ و ‌خیلی خاص!‌ –‌یعنی همان مخاطبی که توجیه ادبی این سال‌ها برای خوانده نشدن بسیاری از آثار خوب اما صرفا فنی داستانی است- نداشته باشد و بتواند بین مخاطب خاص، اثر داستانی صرفا فنی، مخاطب کلی ادبیات جدی و یک اثر داستانی موجه و باهویت، پل بزند.
3- پرداختن بیشتر به قوت‌ها و کاستی‌های این اثر، به حتم باید توسط منتقدان ادبیات انجام شود. (چه من در این یادداشت هرگز به فضای نقد وارد نشدم و هرگز دربارهی نکته‌هایی درباره‌ی این کتاب که موافقشان نبودم و دوست نداشتم، صحبتی به میان نیاوردم، که هر‌کس را برای کاری ساختند.) این یادداشت تنها در معرفی اثری نوشته شد که به نظر من یکی از کتاب‌های موفق و مهم ادبیات این سال‌ها بوده است، از نویسندهای که آخرین اثرش، یعنی کتاب شب ممکن تا حدودی نقض آن نظر بدوی من است که آثار منتقدها، کم‌تر خواندنی هستند و بیشتر به درد بحث‌های نظری می‌خورند تا به درد لذت بردن از خواندن یک داستان.