مرتضا آقاتهرانی این بار رفت روی کاناپه و شروع کرد به حرف زدن و گفت: «اگر واقعا بنا دارید یک آدم خوبی به مجلس برود، رأی ندزدید.» ما با شنیدن ترکیب نامانوس و غریب رایدزدی، همینطوری مبهوت و هاج و واج ماندیم.
آقا تهرانی اضافه کرد: «رأی نخرید.» ما و رای خریدن؟ ما و ...؟ هیهات. چشمهامان از تعجب شد چهارتا.
وی افزود: «در انتخابات تقلب نکنید.» ما یک جفت شاخ هم روی سرمان در آمد از حیرت و پرسیدیم: «شما تازه آمدی ایران؟»
جر سیاسی
آقاتهرانی گفت: «در انتخابات جر نزنید.»
ما داشتیم خودمان را جر میدادیم که نپرسیم که فقط جر نزنیم یا جر هم ندهیم پوسترها و عکسهای رقیب را و باقی چیزها را. که نپرسیدیم البته.
آقاتهرانی روی کاناپه اضافه کرد: «رفوزه شدن مردانه خیلی بهتر از این است که آدم دروغکی قبول شود.»
آقاتهرانی دربارهی اینکه "رفوزه شدن دروغکی" چه وضعیتی دارد، اظهار نظر نکرد. برای همین ما پرسیدیم: «حالا اگر یکی درسش خوب بود و بهش نمره نداند تا قبول شود چه؟»
آقاتهرانی گفت: «درس مهم است، اما اخلاق و انضباط برای ما مهمتر است. اگر کسی درسش خوب بود اما در حیاط شلوغی کرد، باید بفرستیمش خانهی سرایدار مدرسه، ... تا به خودش بیاید.»
ما گفتیم: «باشه.»
فتنه از ابتدا بلند نمیشود
آقاتهرانی، استاد اخلاق دولت، روی کاناپه با دقت اضافه کرد: «فتنه یا انحراف در ابتدا خیلی سر و صدا ندارد، بعدها بلند میشود.»
ما پرسیدیم: «الان دقیقا در کدام مرحله است؟ بلند شده یا هنوز در ابتدا است و سر و صدا ندارد؟»
میفهمیم
وی با حوصله اضافه کرد: «در نظر داشته باشیم که هیچ وقت هدف وسیله را توجیه نکند؛ دوستان برای اینکه به هدف برسید، از هر راهی استفاده نکنید.»
ما گفتیم: «میفهمم.»
از من نپرس ای دل چرا...
آقا تهرانی روی کاناپه کماکان اضافه کرد: «من میتوانم روی آبروی مردم سوار شوم، برای اینکه آبرو پیدا کنم؟»
ما گفتیم: «از من میپرسی؟»
وی گفت: «میتوانم لجنمال کنم همه را تا برای خودم کسی شوم؟»
ما گفتیم: «از من میپرسی؟»
ده سال پیش در چنین روزی
آقا تهرانی مجددا اضافه کرد: «ننشینیم و بگوییم اکبر گنجی فلان؛ خودمان ممکن است ۱۰سال دیگر اکبر گنجی بشویم؛ آن هم پاسدار بود و از انقلاب حمایت میکرد اما حالا اصول زیر پایش است.»
ما گفتیم: «ما میدانیم 10 سال پیش در چنین روزی کجا بودیم، شما کجا بودید؟»
نسخه
ما میخواستیم برویم نانوا شویم. نانوا میگفت: «شما باید صبحها زودتر از همه بیایی تنور را گرمش کنی.»
ما میگفتیم: «یعنی فقط من را برای گرم کردن میخواهی؟»
نانوا میگفت: «نه. گرم کردن تنور که تمام شد، میتوانی بروی آخر صف، اگر نان رسید بهت و پول داشتی، یکی بخری.»
ما: «میفهمم. میفهمم.»
منتشرشده در روزنامهی اعتماد، دورهی جدید، ستون کاناپه، 2 آبان 90، شمارهی 2293
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)