وقتی شروع میکنی به قضاوت خیالت راحت است که قضاوت نمیشوی. چیزها را میگذاری کنار هم و دقیقا همان چیزی را از ته و توی آن چیزها استخراج میکنی که میخواهی نتیجهی قضاوتت باشد. دقیقا همان چیزی را انتخاب میکنی که چیزهای دیگر را در ذهنت بیارزش نشان دهد. همان چیزی که وقتی به دستش آوردی توی ذهنت به چیزهای دیگر که فکر میکنی بگویی: «اینها که چیزی نیست.» و آن چیزها که چیزی نیست هر قدر هم چیز قابل توجهی باشد در نظر تو بدیهی و علیالسویه و ناچیز است و این موضوع تو را آرام میکند. چون وقتی شروع به قضاوت دیگران میکنی خیالت راحت است که دیگران نمیتوانند تو را قضاوت کنند. و کسی که قاضی است کلاهش روی میز یا گل چوب لباسی است و فرصت نمیکند یا دستش نمیرود که آن را برای خودش قاضی کند. و البته این هم چیزی نیست.
+ واقعا چیزی نیست؟
+ چیزی نیست؟
+ واقعا چیزی نیست؟
+ چیزی نیست؟