یک چیزی هست که به زبان نمیآوری. میترسی چیزی نباشد یا چیز کمی باشد چیزی که برای گفتن کم است یا دایرهی کلمههایت لغت مناسبی برای توضیحش در اختیارت قرار نمیدهد. یک چیزی هست. چیزی که نمیدانی چیست. دستهات را میکنی در جیبت و راه میروی، به کسی میرسی نگاهت را میدزدی تا چشم در چشم نشوی. او میپرسد: «چیزیت شده؟» تو میگویی: «نه. چیزی نیست.» و به راهت ادامه میدهی.
سالها بعد این چیزها، این حرفهای نگفته، تبدیل به چیزی میشود که میدانی چیست، اما نمیدانی از کجا آمده. چیزی مثل بغضی نارس در گلو. آن موقع دیگر نگاهت را از چشم دیگران نمیدزدی. بیتفاوتی. زل میزنی به چشمها. به دیگران. آنها میپرسند: «چیزیت شده؟» و تو لب از لب باز نمیکنی که بگویی نه چیزی نیست و بعد به راهت ادامه دهی. میدانی لب از لب باز کنی بغض نارس میرسد و...
سالها قبل باید چیزی را ناگفته نمیگذاشتیم و حرفها را به زبان میآوردیم.
+ چیزهای ترسناک
+ اما و اگرهای دوست داشتن و دوست داشته شدن هم چیزی نیست
+ چیزهای کوچک
+ این هم چیزی نیست
+ واقعا چیزی نیست؟
+ چیزی نیست؟