من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
.
طبقهی همکف
در باز شد و ایرج میرزا سوار آسانسور شد. در آسانسور که بسته شد آب دهانم را قورت دادم. البته من فوبیای فضای بسته ندارم، یا حتا از روح هم نمیترسم، اما راستش مثل هر آدم ادبیاتخواندهای وقتی خیال کردم باید با ایرج میرزا در کابین آسانسور تنها بمانم، بدجوری هول برم داشت. رفتم توی فکر که وقتی ایرج میرزا از آسانسور پیاده شود، آیا سر ذوق میآید و قصیدهی دیگری به دیوان اشعارش اضافه میکند؟ و لابد قصیدهای با عنوان "اون پسر آسانسوریه!" .
زیرچشمی نگاهی به ایرج میرزا و در بستهی آسانسور انداختم و فکر کردم «پسر نترس! اگه قراره تو بهانهای بشی که برگی به برگهای زرین ادبیات فارسی اضافه بشه، نه تنها ترس نداره، حتا باید به خودت و اینا افتخار کنی!»
طبقهی اول
خطر از بیخ گوشم گذشته بود. گفتم: «ببخشین استاد! خیلی تو فکرین. من خیال کردم در نظر دارین روی قصیدهی جدیدی کار کنین!»
ایرج میرزا گفت: «پسر جان! تازه نکیر و منکر کارشان با بنده تمام شده بود که دیدم دوباره یک پروندهی اخلاقی برایم در خیابانهای مشهد نصب کردهاند... تازه از این لجم درآمده که اسم من را از روی آن بلوار برداشتهاند و جایش اسم آل احمد را گذاشتهاند.»
گفتم: «حتما آن بابایی که به اسم شما گیر داده بوده کتابهای آل احمد را نخوانده... حالا کجا؟»
گفت: «دنبال برگهی عدم سوءپیشینه!»
طبقهی دوم
یک آقایی وارد آسانسور شد و گفت: «من پیک موتوریام. یه بسته از "جنوب شهر" آوردم. کجا باید تحویل بدم؟»
رنگ از روی ایرج میرزا پرید و خودش را جمع و جور کرد و آنورتر ایستاد.
من زیر لبی گفتم: «همه از ایرج میرزا میترسیدن، ببین اوضاع دنیا چقدر عوض شده که ایرج میرزا از این یارو پیک موتورییه که از اونور تهران اومده میترسه.»
طبقهی سوم
پیک موتوری طبقهی سوم پیاده شد و رفت پی کارش. ایرج میرزا گفت: «بیزحمت برگرد طبقهی همکف.»
قبل از اینکه دکمهی طبقهی همکف را فشار بدهم، گفتم: «استاد! مگه قرار نبود از اسم و رسمتون دفاع کنید؟!»
ایرج میرزا سری تکان داد و گفت: «پسر جان! توی این دور و زمونه اگه من برگردم زیر یک خروار خاک از هر لحاظ که حساب میکنم جام امنتره!»
...
منتشر شده در هفتهنامهی چلچراغ، شمارهی 360
طنزها را همانطور که در نشریات منتشر میشود با جرح و تعدیل منتشر میکنم اینجا.