عیبش این است که میتوانم ثابت کنم به هزار و یک دلیل رفتنت بیفایده بود، که آنجا خبری نیست، که حتما بهت خوش نمیگذرد، که حتما حالت بدون ما گرفته، مثل ما که حالمان بدون تو گرفته است، اما عیبش این است که میتوانم ثابت کنم به هزار و یک دلیل رفتنت تو را پژمرانده ولی توی عکسهات توی آنجا، توی آن خرابشده، چشمهات واقعا میخندد و چشمهات واقعا زنده است و حالَت توی عکسهای دستهجمعی با آنها که بلد نیستند باباکرم برقصند تا خندهات بیفتد بهتر از حالَت در عکسهای دستهجمعی با ماست که برای خنداندنت پدر خودمان را در میآوردیم. عیبش این است که میتوانم بهت ثابت کنم و به خودم ثابت کنم رفتنت بیفایده بوده، اما چه فایده توی عکسها حالت خوب است و واقعا اگر بپرسی دلم برای تو نه دلم برای خودم میسوزد.
بعد مامانبزرگ میآید جلوی چشمم که میگفت ببین این یادت باشه چون در یمنی پیش منی چون پیش منی در یمنی. آره مادر.
واقعا فرقی داشت؟ واقعا میارزید ماندن من به قیمت از دست دادن تو؟ واقعا اگر با تو آمده بودم هنوز با هم بودیم؟ واقعا میارزید نگه داشتن تو، پیش تو ماندن، به قیمت از دست دادن همه چیزها؟ نه. نمیارزید. بعد تو چیزی بود توی زندگی من که دیگر جفت و جور درنیامد.
قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»