ابراهیم نبوی طنزپژوهی
کتاب آسآنسورچی پوریا عالمی به چاپ پنجم رسیده و مثل سایر کارهایش موفق و خوش استقبال است. او طنزنویسی خوش فکر، داستان نویسی توانا و شاعری با ایماژهای زیباست. مجموعه داستان « آدمهای عوضی» او بهواقع داستان کوتاه است و رگههای طنز در آن هست و نه بسیار، اما از نظر فنی داستانهای خوبی است. تفنگ بازی او نیز مجموعه خوبی از مینیمالهای طنز است که با تصویرسازی مهدی کریم زاده منتشر شده و نمونه طنز روشنفکرانه است.
اما آسانسورچی مجموعه طنزهای ژورنالیستی اوست. در آغاز کتاب نوشته است: « من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایین رفتنهام رو براتون تعریف میکنم.» آن طور که پوریا در مقدمه کتاب نوشته است آسانسورچی صفحه طنزی بود که به دعوت بزرگمهر حسین پور در چلچراغ راه افتاد. این نوشتهها که غالبا مواجهه راوی با شخصیتهای مختلف و گوناگون است، در کتاب گرد آمده و اثری ماندنی و خواندنی را ساخته است.
پوریا نوشته: « برخلاف باقی نویسندگان و روزنامه نگاران، تا الآن هیچکدام از مجموعه آثار پیوسته مطبوعاتی این قلم، شانس نداشته غول مرحلهی آخر را رد کند و مجوز انتشار بگیرد. الآن هم که این سطر را نوشتم با خودم گفتم این مجموعه هم مثل باقی کارها، باید بگذاری توی کشو. اگر الآن دارید این سطور را میخوانید یعنی کتاب آسانسورچی در نشر خوب مروارید چاپ شده و این معجزات و طلسم شکسته شده است. پس لطفا کمپوت بگیرید و بیایید ملاقات من؛ البته در بیمارستان را عرض میکنم. چون حتما بعد از این چند سال به یکی از کتابهایم مجوز داده باشند، از تعجب سکته خواهم کرد.»
آسانسورچی مجموعه ۵۱ نوشته است، اگر مطلب آخری یعنی « چه بلایی بر سر آسانسورچی آمد؟» که یکی از بهترین طنزهای پوریاست، به مطالب اضافه کنیم، میشود یک دست ورق ۵۲ تایی که میتوان با آن پوکر بازی کرد. اینکه کدام یک از شخصیتهای مطالب آسانسور شاه هستند یا بی بی یا سرباز یا ده لو خوشگله، هنوز معلوم نیست، اما شخصیتهای این نوشتهها همه به خوبی تعریف شده و به زیبایی به طنز آمدهاند.
پوریا در توضیح ستون آسانسورچی نوشته است: « یادم رفت بگویم که آسانسورچی یک صفحهی ثابت بود که به موضوعات کلی جامعه میپرداخت. خبرهای هر داستان در خودش مستور است و خیال کردم اگر به خبر اصلی سوا اشاره نکنیم، بهتر باشد. این طوری میفهمیم در سال هشتاد و هشت، هشتاد و نه که آسانسورچی چاپ میشد حال و هوای کلیمان چطوری بود؛ چطوری بود؟ « انحرافی»»
آسانسور و ایرج میرزا
این نوشته تقدیم شده به بلوار ایرج میرزای مشهد که قرار بود اسمش عوض شود یا عوض شد و یا اصولا از اول بیخودی چنین اسمی روی آن گذاشته شد.
طبقهی همکف
در باز شد و ایرج میرزا سوار آسانسور شد. در آسانسور بسته شد. آب دهانم را قورت دادم. البته من فوبیای فضای بسته ندارم. یا حتی از روح هم نمیترسم، اما راستش مثل هر آدم ادبیات خواندهای وقتی خیال کردم باید با ایرج میرزا در کابین آسانسور تنها بمانم، بدجوری هول برم داشت. رفتم توی فکر که وقتی ایرج میرزا از آسانسور پیاده شود، آیا سر ذوق میآید و قصیدهی دیگری به دیوان اشعارش اضافه میکند؟ و لابد قصیدهای با عنوان « اون پسر آسانسوریه!»
زیر چشمی نگاهی به ایرج میرزا و در بستهی آسانسور انداختم و فکر کردم « پسر نترس! اگه قراره تو بهانهای بشی که برگی به برگهای زرین ادبیات فارسی اضافه بشه، نه تنها ترس نداره، حتی باید به خودت و اینا افتخار کنی!»
طبقهی اول
خطر از بیخ گوشم گذشته بود. گفتم: « ببخشین استاد! خیلی تو فکرین. من خیال کردم در نظر دارین روی قصیده جدیدی کار کنین!»
ایرج میرزا گفت: « پسرجان! تازه نکیر و منکر کارشان با بنده تمام شده بود که دیدم یک پرونده اخلاقی برایم در خیابانهای مشهد نصب کردهاند. تازه از این لجم درآمده که اسم من را از روی آن بلوار برداشتهاند و جایش اسم آل احمد را گذاشتهاند.»
گفتم: « حتما آن بابایی که به اسم شما گیر داده بوده کتابهای آل احمد را نخوانده… حالا کجا؟»
گفت: « دنبال برگهی سوء پیشینه!»
طبقهی دوم
یک آقایی وارد آسانسور شد و گفت: « من پیک موتوریام. یک بسته از جنوب تهران آوردم. کجا باید تحویل بدم؟»
رنگ از روی ایرج میرزا پرید و خودش را جمع و چور کرد و آن ورتر ایستاد.(…)
من زیرلبی گفتم: « همه از ایرج میرزا میترسیدن، ببین اوضاع دنیا چقدر عوض شده که ایرج میرزا از این یارو پیک موتورییه که از اونور تهران اومده میترسه.»
طبقهی سوم
پیک موتوری طبقهی سوم پیاده شد و رفت پی کارش. ایرج میرزا گفت: « بی زحمت برگرد طبقهی همکف.»
قبل از اینکه دکمهی طبقه همکف را فشار بدهم، گفتم: « استاد! مگه قرار نبود از اسم و رسمتون دفاع کنید؟!»
ایرج میرزا سری تکان داد و گفت: « پسرجان! توی این دور و زمونه اگه من برگردم زیر یک خروار خاک از هر لحاظ که حساب میکنم جام امن تره!»
در سایت حلزون
کتاب آسآنسورچی پوریا عالمی به چاپ پنجم رسیده و مثل سایر کارهایش موفق و خوش استقبال است. او طنزنویسی خوش فکر، داستان نویسی توانا و شاعری با ایماژهای زیباست. مجموعه داستان « آدمهای عوضی» او بهواقع داستان کوتاه است و رگههای طنز در آن هست و نه بسیار، اما از نظر فنی داستانهای خوبی است. تفنگ بازی او نیز مجموعه خوبی از مینیمالهای طنز است که با تصویرسازی مهدی کریم زاده منتشر شده و نمونه طنز روشنفکرانه است.
اما آسانسورچی مجموعه طنزهای ژورنالیستی اوست. در آغاز کتاب نوشته است: « من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایین رفتنهام رو براتون تعریف میکنم.» آن طور که پوریا در مقدمه کتاب نوشته است آسانسورچی صفحه طنزی بود که به دعوت بزرگمهر حسین پور در چلچراغ راه افتاد. این نوشتهها که غالبا مواجهه راوی با شخصیتهای مختلف و گوناگون است، در کتاب گرد آمده و اثری ماندنی و خواندنی را ساخته است.
پوریا نوشته: « برخلاف باقی نویسندگان و روزنامه نگاران، تا الآن هیچکدام از مجموعه آثار پیوسته مطبوعاتی این قلم، شانس نداشته غول مرحلهی آخر را رد کند و مجوز انتشار بگیرد. الآن هم که این سطر را نوشتم با خودم گفتم این مجموعه هم مثل باقی کارها، باید بگذاری توی کشو. اگر الآن دارید این سطور را میخوانید یعنی کتاب آسانسورچی در نشر خوب مروارید چاپ شده و این معجزات و طلسم شکسته شده است. پس لطفا کمپوت بگیرید و بیایید ملاقات من؛ البته در بیمارستان را عرض میکنم. چون حتما بعد از این چند سال به یکی از کتابهایم مجوز داده باشند، از تعجب سکته خواهم کرد.»
آسانسورچی مجموعه ۵۱ نوشته است، اگر مطلب آخری یعنی « چه بلایی بر سر آسانسورچی آمد؟» که یکی از بهترین طنزهای پوریاست، به مطالب اضافه کنیم، میشود یک دست ورق ۵۲ تایی که میتوان با آن پوکر بازی کرد. اینکه کدام یک از شخصیتهای مطالب آسانسور شاه هستند یا بی بی یا سرباز یا ده لو خوشگله، هنوز معلوم نیست، اما شخصیتهای این نوشتهها همه به خوبی تعریف شده و به زیبایی به طنز آمدهاند.
پوریا در توضیح ستون آسانسورچی نوشته است: « یادم رفت بگویم که آسانسورچی یک صفحهی ثابت بود که به موضوعات کلی جامعه میپرداخت. خبرهای هر داستان در خودش مستور است و خیال کردم اگر به خبر اصلی سوا اشاره نکنیم، بهتر باشد. این طوری میفهمیم در سال هشتاد و هشت، هشتاد و نه که آسانسورچی چاپ میشد حال و هوای کلیمان چطوری بود؛ چطوری بود؟ « انحرافی»»
آسانسور و ایرج میرزا
این نوشته تقدیم شده به بلوار ایرج میرزای مشهد که قرار بود اسمش عوض شود یا عوض شد و یا اصولا از اول بیخودی چنین اسمی روی آن گذاشته شد.
طبقهی همکف
در باز شد و ایرج میرزا سوار آسانسور شد. در آسانسور بسته شد. آب دهانم را قورت دادم. البته من فوبیای فضای بسته ندارم. یا حتی از روح هم نمیترسم، اما راستش مثل هر آدم ادبیات خواندهای وقتی خیال کردم باید با ایرج میرزا در کابین آسانسور تنها بمانم، بدجوری هول برم داشت. رفتم توی فکر که وقتی ایرج میرزا از آسانسور پیاده شود، آیا سر ذوق میآید و قصیدهی دیگری به دیوان اشعارش اضافه میکند؟ و لابد قصیدهای با عنوان « اون پسر آسانسوریه!»
زیر چشمی نگاهی به ایرج میرزا و در بستهی آسانسور انداختم و فکر کردم « پسر نترس! اگه قراره تو بهانهای بشی که برگی به برگهای زرین ادبیات فارسی اضافه بشه، نه تنها ترس نداره، حتی باید به خودت و اینا افتخار کنی!»
طبقهی اول
خطر از بیخ گوشم گذشته بود. گفتم: « ببخشین استاد! خیلی تو فکرین. من خیال کردم در نظر دارین روی قصیده جدیدی کار کنین!»
ایرج میرزا گفت: « پسرجان! تازه نکیر و منکر کارشان با بنده تمام شده بود که دیدم یک پرونده اخلاقی برایم در خیابانهای مشهد نصب کردهاند. تازه از این لجم درآمده که اسم من را از روی آن بلوار برداشتهاند و جایش اسم آل احمد را گذاشتهاند.»
گفتم: « حتما آن بابایی که به اسم شما گیر داده بوده کتابهای آل احمد را نخوانده… حالا کجا؟»
گفت: « دنبال برگهی سوء پیشینه!»
طبقهی دوم
یک آقایی وارد آسانسور شد و گفت: « من پیک موتوریام. یک بسته از جنوب تهران آوردم. کجا باید تحویل بدم؟»
رنگ از روی ایرج میرزا پرید و خودش را جمع و چور کرد و آن ورتر ایستاد.(…)
من زیرلبی گفتم: « همه از ایرج میرزا میترسیدن، ببین اوضاع دنیا چقدر عوض شده که ایرج میرزا از این یارو پیک موتورییه که از اونور تهران اومده میترسه.»
طبقهی سوم
پیک موتوری طبقهی سوم پیاده شد و رفت پی کارش. ایرج میرزا گفت: « بی زحمت برگرد طبقهی همکف.»
قبل از اینکه دکمهی طبقه همکف را فشار بدهم، گفتم: « استاد! مگه قرار نبود از اسم و رسمتون دفاع کنید؟!»
ایرج میرزا سری تکان داد و گفت: « پسرجان! توی این دور و زمونه اگه من برگردم زیر یک خروار خاک از هر لحاظ که حساب میکنم جام امن تره!»
در سایت حلزون