دوست داشت درخت شود
جوانه بزند
و در امنیتش لانه کنند پرندگان
زیر سایهاش بیارامند رهگذران
و تنش سندی باشد بر عشقهای آتشین و نامهای نوبرانهی عاشقانه
حالا دستش بند باتونی است
که عاشقان را فراری میدهد
رهگذاران را میزند
پرندگان را میکشد
وقتی عاشقان و رهگذران و پرندگان را میتاراند
خسته میشود
باتون را به درخت تکیه میدهد تا خستگی در کند
چشمش به دو نام میافتد که کنار قلبی روی درخت نقش بستهاند
نام خودش را به یاد میآورد
و صورت خودش را روی تن درخت میبیند
به باتون نگاه میکند
و صورت معشوقش را روی تن باتون میبیند
باتون را میبوسد
لبهاش زبری پلاستیک فشرده را لمس میکند
باتون را میبوسد
لبهاش زبری پلاستیک فشرده را لبهای نازک معشوقش میبیند
قلبش فشرده میشود
پوست پلاستیک باتون سختشده را در دستانش حس میکند
میخواهد گریه کند
درخت شود
جوانه بزند
پرندگان و رهگذران و عاشقان را دوست داشته باشد
باتون او را میبوسد
در گوشش زمزمه میکند که گریه نکن
گریه نمیکند
باتون میگوید گریه نکن من را ببوس
من را ببوس و پرندگان و رهگذران و عاشقان را ببین که حاضرند پایت را ببوسند...