داشتن تو، یعنی همین که آدم بداند تو چهارتا کوچه آنورتری، دل آدم را قرص میکند که این شهر با این همه غم و غصهاش جای خوبی برای زندگی است. که عجیبترین دوران تاریخ این سرزمین، با حضور تو به دلنشینترین فصلش رسیده. به خواندنیترین. به امیدوارکنندهترین. به شادترین.
دل آدم را قرص میکنی. که من از شهر تو تکان نخورم. که دلم نمیآید. که نه دلم میآید، نه پام میرود که از تو دوقدم دور بشوم. آدمها به دلیلی به دنیا میآیند؟ نمیدانم. اما تو دلیلی هستی که آدم از دنیا نخواهد برود. که آدم کم نیاورد. که دوسال است، دیدی چه زود دو سال شد؟ که صدات پیچیده توی گوش من، و از آن موقع گوشم به حرف کسی بدهکار نیست. ببین دختر، من را صدا کن پورا... دلم را ببر. شیرینزبانی کن. دلم به همینها، به تو خوش است. برای خندیدنت نقشه میکشم. صدام کن: ببین پورا... و کشفهای بکرت را نشانم بده، از گلی روی قالی، تا دیواری که با لگوت ساختهای. پورا... دلم را ببر. از پس تغییر دادن دنیا که برنیامدم، باید از پس تو بربیایم، باید برای خندیدنت نقشه بکشم. داشتن تو، دوست داشتنت، صدا کردن نام من از دهان تو، آدم را مغرور میکند. تولدمبارکی دوسالگیات را اینجا نوشتم که دوسهسال بعد که شروع کردی به خواندن بدانی کی از کی برات میمرده، دورت میگشته، و دلش برای تو رفته بوده، دیانا.