سه‌شنبه، دی ۲۴، ۱۳۹۲

شبانه بی شاملو - 30

چشم‌هاش شبیه چای دم نکشیده بود
من صبر می‌کردم دم بکشد
بعد حرفم را بزنم
بعد چای‌ام را بنوشم
بعد او را ببوسم

کتری قل می‌زد
جوش می‌زد
جوش می‌زدم که تو از دستم نروی
چای می‌ترسید و می‌جوشید
و از ترس با مردم
از ترس با همه
از ترس با من می‌جوشید
نه چای نه تو به دلم نمی‌نشینید

امید تفاله‌ی چایی‌ست که دور خود می‌چرخد

چای از دهان و
تو از دهانم افتادی

من جوشیدن تو را دوست نداشتم
جوشیدن تو
چشمه نبود که طبیعت تو باشد
قوری فکسنی بود
که از ترس می‌جوشید
و طبق قول کارخانه
داغ و داغ‌تر می‌شد
تا بیست و چهار ساعت در گرما
و دوازده‌ساعت در سرما

من روی تو تکیه کرده بودم
تو تکیه‌ای مردد بودی

پیر شده‌ام
چای تی‌بگ می‌نوشم
 برای کودکم از کسی شبیه تو تعریف می‌کنم
که بوی هل می‌دهد
و با عطر چای هل‌انگیز، دل‌انگیزتر می‌شود
زنی شبیه دارچین
ترکیبی از نذری و شب‌زنده‌داری
همین‌قدر ساده
همین‌قدر کلاسیک
انگار تو در خانه‌ام می‌خرامی با موهای خرمایی
موهایی که از پیشانی پس می‌زنی
پیشانی‌ای که روش نام من افتاده است
و این معجزه است
باید شهر را بیدار کنم

هنوز با لالایی
با همین زمزمه بی‌تحکم ادبیات عامه
با همین زمزمه اساطیری
با همین زمزمه خدایان
با همین زمزمه صدای زنی در گوشم به خواب می‌روم
که می‌خواهد من را خواب کند
تا خواب‌هاش تعبیر شود

چشم‌هام راه نمی‌آید
تصویر تو سراب می‌شود
تلو تلو می‌خوری می‌زنم تلو تلو
فُلو می‌شوی
خرمایی بر درخت و دست من کوتااااااه... آه... خوابم نمی‌برد

من خواب تو را دیده‌ام

خواب دیده‌ام که کسی می‌آید
و در بیداری می‌بینم تو می‌روی

چشم‌هام را می‌بندم
روی واقعیت
روی تو
و صبح که می‌شود در سرزمینی جنگ‌زده از شاخه زیتون می‌گویم
می‌خندند
به ریش من
به کیش من
به خواب من
من چشم‌هام را می‌بندم

خوابت را دیده‌ام
برایت خوابی دیده‌ام
نقل ادبیات فارسی نیست
این مرد خسته است

و عکس تو را در ادبیات فارسی می‌بیند
در دلواپسی شیرین پیش از دلهره فرهاد

و عکس تو را در زنان دیگر می‌بیند
در تفاوت مشهود لبخندت با دندان‌های محذور پنهانی
با خنده‌ای با نمایش دندان‌ها در عکس‌های اینستاگرام

ساعت را زنگ گذاشته‌ام که اگر بیدار شدم
بگویی باز هم بخواب
تا خواب به خواب باید بروم
در عطر تو و آغوش تو
شبیه فیلمی از کیشلوفسکی نه، شبیه فیلمی هندی
تیر می‌خورم
پیش از آنکه بمیرم
تا بدانی برایت می‌مرده‌ام

- باید بخندیم

این اضمحلال روشنفکری در عصر معاصر نیست
این عاقبت‌به‌خیری مردی است
که پیش از آن‌که قیام کند
و شهری را از هم بپاشاند
به قامتت رسیده است
اقامه کرده است
و شهر را و خودش را از اساس از هم پاشیده است

تماشاش کن
باید هم که بخندی
قدرتی‌از هم‌پاشیده مضحکه است
مردی از هم‌پاشیده مضحک

و این تصور عامه از کمدی است
هر چند  با متنی تراژیک مواجه بوده باشیم