بازرگانان آمریکایی آخرش پاشان به ایران باز شد و دلارها به کشور باز میگردد و جوانی تو اما در چمدانی که در هواپیمای بیست و زیباییسالگیات جا گذاشتی سر از کدام گمرک کدام فرودگاه کدام کشور جهان درآورده دختر؟ تو هم باز میگردی. من از اولش گفته بودم. بازرگانان آمریکایی هم بازگشتند. پدرم از اولش گفته بود. من به پدرم میخندیدم تو به من. تو برمیگردی جوانیت چی صحرا؟ دلار بیست و هفت تومنی رفت و دلار سه هزار تومنی بازگشته. جوانی تو رفته و تو پیر و خسته با چشمهایی خالی از ماجرا برمیگردی. حواست هست؟ برنگرد صحرا. همانقدر که از ارزش ریال کم شد جوانی و زیبایی تو هم کم شد. همانقدر که دلار رفت بالا تنهایی من هم بزرگتر شد. حواست هست؟ برنگرد. مادر خودش را جلوی آینه همیشه شبیه رفتن تو آرایش میکند که وقتی برگشتی احساس غریبی نکنی. اتاقت را هم دست نزده. البته به جای مادر صدام به اتاقت دست زده و با سلیقه بمبیاش کمی چیدمان آن را به هم زده. ولی فدای سرت. برنگرد. مادر شبیه بیست و چندسال پیشش است. تو شبیه چندسالگی مادری آبجی؟ صبر کن مادر شاید آخر دلش آمد و دست برداشت از این خانه و خاطرههاش. شاید حاضر شد بکند بیاید آن سر دنیا و بعد از این همه سال تو را ببیند. تو را باید همانجا ببیند. تو در آن پسزمینه برجهای بلند و آن فستفودها و آن نورهای سالنهای رقص جوانتر به نظر میرسی. پا نشوی نیایی صحرا. هر طور تصور میکنم که چطور بنشانمت پشت میز تحریر جوانیت که از رو شعرهای فروغ برایم بلند بلند میخواندی نمیشود. به خاطر مادر هم شده، به خاطر خدا هم شده، نیا. من کم کم مادر را راهی میکنم. با این حال راستش دکترش گفته سفر به این دور و درازی احتمالا توش و توان بازگشتش را میگیرد و باید همانجا چمدانش را باز کند. میفهمی؟ میفهمی وقتی میگویم اعتبار تنهایی من روز به روز بیشتر میشود یعنی چی؟ یعنی همین. یعنی کارم درآمده صحرا. نمیفهمی که. مادر هر روز برات تو اگه قصه بخوای دل پر غصه بخوای همه شهر برات قصه میشند میخواند. صداش را ضبط کردم و همراه این نامه برایت ایمیل کردم.
قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»