چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

به جای لاریجانی و حداد عادل یک خانم بیاید

داشتیم برای ستون کاناپه‌ای که مرتبط با سعید مرتضوی نوشته بودیم و تمام و کمال و بدون کمک دول خارجی توسط مدیران حذف شده بود عزاداری می‌کردیم و بر خشم‌مان فائق می‌آمدیم که آشوب نکنیم و چیزی نشکنیم که یک‌دفعه در تحریریه باز شد و روح‌الله حسینیان آمد تو و گفت: «من دیگر نمی‌توانم... من دیگر نمی‌توانم.»
 
ما گفتیم: «آرام... آرام... چیزی نیست... بیا... بیا روی کاناپه... آهان... دراز شو... خودت را رها کن... ببین ما چطوری از دست مدیران روزنامه بر خشم‌مان چیره می‌شویم... آفرین... حالا شما هم آرام شو... خب حالا تعریف کن ببینم چی را نمی‌توانی؟»
حسینیان که معلوم بود دارد خشمش را مهار می‌کند، گفت: «من نمی‌توانم... به اینجام رسیده (چانه‌اش را نشان داد)... هر روز هر روز همان برنامه...همه‌اش همان آش و همان کاسه... اصلا نمی‌توانم ادامه بدهم... به اینجام رسیده (یک کم بالاتر از جای قبلی‌ش را نشان داد)... نمی‌خواهم آقا جان... مگر زوره؟... اه... واقعا تحملم تمام شده... هر روز دعوا... هر روز بحث... هر روز قهر... خیلی وقت‌ها هم که اصلا با هم حرف نمی‌زنیم... صد دفعه گفتم این دفعه‌ی آخره، نـ / می / خوام... (در سه بخش گفت نمی‌خواهد.) نـ / می / خواااااام. ما اصلا همدیگر را نمی‌فهمیم...»
 
من گفتم: «آقای حسینیان، خیلی عذر می‌خواهم. روم به دیوار. ستون کاناپه مسائل سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را بررسی می‌کند. مسائل خانوادگی را باید بروید یک کوچه بالاتر پیش مشاور خانواده.»
حسینیان جست زد و از حالت ولو خارج شد و روی کاناپه نشست و گفت: «مسائل خانوادگی کدام است؟ مسائل من همه‌اش سیاسی است.»
 
گفتیم: «یعنی با توجه به حرف‌هایی که دوتا پارگراف بالاتر خواندیم، شما توی سیاست با کسی مشکل خانوادگی اینا داری؟»
حسینیان گفت: «شما ذهنت مشغول است ها. آقای کاناپه‌چی، من با علی لاریجانی و حداد عادل مشکل دارم. با هیچ کدام این‌ها نمی‌سازم و آبم در یک جو نمی‌رود.»
 
ما گفتیم: «خوب شد شفاف توضیح دادید. پس با هم نمی‌سازید. آخه چرا؟»
حسینیان گفت: «همدیگر را درک نمی‌کنیم. اگر حداد رییس مجلس شود بیا و درستش کن. همه کارها را احمد توکلی‌اینا می‌گیرند دست‌شان. بعد اصلا انگار نه انگار که من هم توی مجلسم. خب آدم، حالا حسودی‌ش که نه، ولی خب یک طوری می‌شود آدم. این احمد توکلی از اول یک کاری می‌کرد تا خودش را برای حداد شیرین کند که اگر فردا حداد رییس مجلس شد همه کارها را بدهد به توکلی‌اینا... اییییش...»
 
ما گفتیم: «حالا حرص نخور شما. شاید لاریجانی، جوادشون نه، علی‌شون، شد رییس مجلس. آن وقت چه؟»
حسینیان گفت: «دیگه بدتر. مثل همین الان مجلس هشتم می‌شود. اییییییش.... آدم نمی‌تواند نفس بکشد. اصلا آقای لاریجانی هم من را دوست ندارد. من نـ / می / خواااااام (در سه بخش گفت نمی‌خواهد.)... این‌ها نباید رییس مجلس شوند. نباید، نباید، نباید... من نمی‌خوام... همین که گفتم.»
 
ما گفتیم: «مشکلات شما بر اثر عدم شناخت صحیح طرفین است. بهتر است شما چند جلسه هم همراه این عزیزان تشریف بیاورید تا حرف علی آقا و حداد آقا را هم بشنویم ببینیم جریان چیست... شاید آن‌ها هم گله و شکایتی نسبت به شما و وظایفی که در خانه... خانه ملت را عرض می‌کنم، دارید مطرح کنند... بله. کمی مهربانی، کمی عطوفت، کمی روی خوش، کمی دوستی شاید به شما کمک کند... به نظر ما شما گاهی یک تغییراتی هم بدهید بد نیست... حالا نه این‌که بروید خیلی تغییر کنید، همین محیط خانه، خانه ملت را عرض می‌کنم، تغییر دهید. مثلا یک بار جای صندلی‌ها را عوض کنید و گرد بچینید دور هم. یا چه می‌دانم مثلا صندلی علی آقا را بیاورید بگذارید روبه‌روی صندلی خودتان که او هم متوجه شود شما بهش توجه می‌کنید و نیاز به توجه دارید. بله...»
 
حسینیان رفته بود توی فکر. خیلی. معلوم بود ذهنش مشغول شده.
 
من گفتم: «حالا آقای حسینیان، خودت راهکارت چی‌یه؟»
حسینیان گفت: «پیشنهاد شخص من این است که ما این بار ریاست مجلس را به عهده خانم‌ها بگذاریم.»
ما گفتیم: «آخه چرا؟»
حسینیان به نقل از خبرگزاری‌ها گفت: «علاوه بر این که "بگو و مگوهایی که غرب علیه نظام جمهوری اسلامی دارد، خنثی شود، این مورد مطرح شود؛ غرب یکسره در تلاش است تا بگوید جمهوری اسلامی به زن بها نمی دهد" حسنش این است که لاریجانی و حداد رییس نمی‌شوند. خوبه؟ مگه نه؟»
 
ما گفتیم: «پیشنهاد دیگری نداری؟»
گفت: «چرا. به نقل از رسانه‌ها عرض کنم که"پیشنهاد می کنم هم برای تجربه و هم نشان دادن اعتقاد به ارزش زنان، رییس و نایب رییس اول و دوم و کل کار پردازان و منشی ها به عهده خانم ها گذاشته شود." یعنی همه ها...»
 
ما گفتیم: «یعنی همه از دم خانم شوند؟ چرا آخه؟»
حسینیان گفت: «این‌طوری هم حال غرب را گرفتیم، هم غرب حالش گرفته شده، هم حداد و لاریجانی رییس نمی‌شوند و من یک نفس راحت می‌کشم. چطوره؟»
ما گفتیم: «خسته نباشی.»
 
 
منتشرشده در روزنامه‌ی اعتماد، 16 فروردین 91
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)