چهارشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۹۱

چه کسی چه چیزی پخت؟



گشنه نشسته بودیم و منتظر بودیم غذا آماده شود که...

مقام مسوول چه پخت؟
مقام مسوول آمد و زیر دیگ را روشن کرد و دست به کار شد.
ما گفتیم: «داری چه کار می‌کنی؟»
گفت: «دست به کاریم.»
بعد هر چه دستش آمد ریخت توی دیگ و هی هم زد.
گفتیم: «داری چی کار می‌کنی؟»
گفت: «داریم هم می‌زنیم ته نگیرد.»
شش ساعت بعد مقام مسوول در دیگ را باز کرد و گفت: «غذا آماده است.»
ما گفتیم: «این چی هست؟»
گفت: «این آش شلم شوربا است.»
ما گشنه بودیم اما لب نزدیم که نزدیم...
افتخاری چه پخت؟
علیرضا افتخاری آمد و زیر دیگ را روشن کرد و نخود و لوبیا را ریخت توی دیگ و گفت: «لوبیا برای صدا خوبه‌س. همچین صدا رو بم می‌کند که بیا و بیبین...»
ما گفتیم: «درسته.»
افتخاری شروع کرد به پخت و پز و گفت: «من عادت دارم موقع آشپزی آواز بخونم. عیبی ندارد که؟»
ما گفتیم: «عیب ندارد.»
خواند. خواند و خواند و خواند. بعد شش ساعت یادش رفته بود به غذا سر بزند، در دیگ را برداشت دید غذا سوخته گفت: «غذا آماده‌س. چطوره‌س؟»
ما گشنه بودیم اما لب نزدیم که نزدیم... 
دهنمکی با شریفی‌نیا چه پخت؟
دهنمکی از موتور پیاده شد و گفت: «حالا نوبت منه.»
و نوبت را رعایت نکرد و پرید جلو و آتش روشن کرد. بعد دوساعت گذشت و هیچ کاری نکرد.
ما گفتیم: «چرا کاری نمی‌کنی؟»
دهنمکی گفت: «من آتش روشن کردم.»
ما گفتیم: «همین؟»
گفت: «من همین یک کار را خوب بلدم.»
بعد زنگ زد به محمدرضا شریفی‌نیا و گفت: «آتیش را روشن کردم، دیگ را گذاشتمش، تو بیا پرش کن.»
بعد شریفی‌نیا آمد. با خودش هر چی شلغم و کدو و بادمجان و سیب‌زمینی و باقی میوه‌جات و صیفی‌جاتی که سیب‌زمینی بودند را آورده بود ریخت توی دیگ و گفت: «این هم از این.»
بعد دهنمکی گفت: «یه کمی هم توش نمک بریزیم. مردم خوش‌شان بیاد.» و یک طاقار نمک خالی کرد توی دیگ.
شریفی‌نیا گفت: «نمک زیاد ریختی. بذار فلفل هم بریزیم که مردم خیلی هم خوش‌شان نیاد.» و یک طاقار فلفل ریخت توی دیگ.
بعد از شش ساعت در دیگ را باز کردند. آشپز که دوتا باشد آش یا شور می‌شود یا بی‌نمک یا تند. به من گفتند: «غذا آماده است.»
ما گشنه بودیم اما لب نزدیم که نزدیم...
نجف‌زاده چه پخت؟
کامران نجف‌زاده دستیار سرآشپز بود. سرآشپز که ضرغامی بود رفته بود ساندویچی سر کوچه. در همین فاصله نجف‌زاده در دیگی که دیگ نبود گوشت و لپه‌ای را که گوشت و لپه نبود ریخت و نمکی را که نمک نبود به غذا اضافه کرد و کمی از ادویه‌ای که ادویه نبود ریخت توی دیگ و به این‌ها مقداری آب که آب نبود بست و گذاشت روی اجاقی که اجاق نبود و زیر اجاقی را که اجاق نبود آتشی که آتش بود روشن کرد.
بعد از شش ساعت در دیگی را که دیگ نبود برداشت و گفت: «به گزارش خبرنگار اعزامی که خبرنگار اعزامی نیست این غذا که غذا نیست آماده است اما آماده نیست.»
ما گشنه بودیم اما لب نزدیم که نزدیم...
جیرانی چی پخت؟ فراستی چی پخت؟
فریدون جیرانی که قبلا آشپز بود و الان آشپزی یادش رفته و الان دیده توی تلویزیون یک سفره‌ی پهن است نشسته سرش، غذاهایی را که دیگران پخته بودند گذاشت روی میز و گفت: «ایناهاش.»
مسعود فراستی گفت: «این‌ها غذا نیست. در نیومده.»
یکی از کارگردان‌ها که مهمان برنامه بود گفت: « در نیومده یعنی چی؟»
فراستی گفت: «یعنی در نیومده. درست در نیومده. کارگردان‌های ما درست در نمی‌آرند فیلم‌هاشون رو.»
کارگردان مزبور عذرخواهی کرد و گفت: «امیدوارم دفعه‌ی بعد درست در بیارم...»
بعد شش ساعت جیرانی خندید و گفت: «با هم دوست باشید... با هم دوست باشید... من به این کارها کاری ندارم... بابا جان حالا توی این برنامه یه سفره‌ای پهن شده، البته در واقع هفت سفره پهن شده، به به... به به... غذا آماده است...»
ما گشنه بودیم اما لب نزدیم که نزدیم...
بوی کباب است؟
اول فکر کردیم بوی کباب می‌آید بعد نگاه کردیم دیدم کباب نیست دارند خر داغ می‌کنند!
طبیعی است که گشنگی از سرمان پرید و به راه خودمان ادامه دادیم.
محمودرضا خاوری چی پخت؟
خاوری که بغل سلین دیون است و همسایه‌شان است، یک سفره انداخت از اینجا تا آنجا. هفت قلم غذا. هفتاد رنگ. چرب و چیلی. وسوسه‌کننده.
ما گفتیم: «از کجا آمده این‌ها؟»
گفت: «چه فرقی داره؟ سفره‌ای است که پهن شده، بشین لقمه‌ات را بگیر و بارت را ببند. به باقی چیزها هم کاری‌ت نباشد. نپرس چی از کجا آمده و کی آن را آورده... بشین و دولپی بخور و هیچی نپرس.»
ما قهقهه زدیم. گفتیم: «آقا رو باش.»
ما گشنه بودیم اما لب نزدیم که نزدیم...  
رحیم مشایی چی پخت؟
رحیم مشایی خیلی لفتش نداد. یک بشکن زد و اجاق روشن شد و دیگ رفت روی اجاق و در گونی‌ها باز شد و نخود و لوبیا و نمک رفتند توی دیگ و شلنگ آب بلند شد رفت و آب بست به دیگ و ملاقه آمد و شروع کرد به هم زدن. بعد از شش ساعت رحیم مشایی در دیگ را برداشت و یک وجب روغن ریخت روش و گفت: «غذا آماده است.»
ما نگاه کردیم به آشی که پخته بود و دیدیم یک وجب روغن روش است.
گفتیم: «ما که لب نمی‌زنیم...»
رحیم مشایی گفت: «خلاصه این آش کشک خاله است. بخورید پای‌تان است نخورید پای‌تان است.»
ما گشنه بودیم اما لب نزدیم که نزدیم...
مادر رجب چه پخت؟
مادر رجب سبزی‌ها را پاک کرد. برنج را پاک کرد. حبوبات را پاک کرد. خیلی باحوصله هر چی خرده‌سنگ و خرده‌شیشه بود از این‌ها گرفت و سوا کرد. بعد غذا را بار گذاشت.
ما گفتیم: «کی آماده می‌شود؟»
مادر رجب گفت: «این خورشت قرمه‌سبزی است. باید بماند روی اجاق تا درست و حسابی جا بیفتد ننه. غذای زودپزی که غذا نمی‌شود ننه.»
من چی پختم؟ شما چی پختی؟
(این بخش حاوی پیام اخلاقی و نتیجه‌گیری پندآموز است!)
هر کی هر چی پخت نوش جانش. چشم‌مان به دست دیگران نباشد. نمک‌گیر هر سفره‌ای که نباید شد. بلند شو... بلند شو... بیا برویم دوتا تخم مرغ بشکنیم و یک نیمرو درست کنیم و شکر خدا را کنیم و منت حاتم طایی را نکشیم. نان و نمک حاتم طایی را بخوری یک حرف دارد، فردا پشیمان شوی و بخواهی نمک‌خورده نمکدان را بشکنی هزار و یک حرف برایت می‌ماند. بله. این طوری‌ هاست... (پایان پیام اخلاقی و نتیجه‌گیری پندآموز.)

منتشرشده در مجله‌ی چلچراغ.