تلفن زنگ خورد و کوفی عنان گفت: «من بود کوفی عنان. مستر ما آمد تهران. نیست خبری؟»
ما گفتیم: «نه خبری نیست.» و گوشی را قطع کردیم.
دو دقیقه بعد دوباره صدای تلفن درآمد و صدای کوفی عنان هم درآمده بود که: «مستر ما یک تُک لگ آمد تهران با مستر احمدینژاد یک آیستی زد و برگشت. بات نیست خبری در سیتی. من در ایرپورت لاوآباد بود در حالت استندآپ. راستی، ایرپورتهای شما چرا اینترنتش بود اینقدر زاقارت؟ لذا ور ایز مای احمدینژاد؟ چمدونم هم گم شده. لذا ور ایز مای چمدان؟ حالا چی کار کرد؟»
ما گفتیم: « شما پا شو بیا کاناپه. آقای احمدینژاد رفته سفرهای استانی. »
عنان گفت: «من شنید در ایران برای صفا کردن رفت مجلس، سفرهای استانی رفت چی کار؟»
اپیزودم دوم: عنان روی کاناپه
کوفی عنان روی کاناپه نشست و گفت: «من دوست داشت ایران. حالا چی کار کرد؟»
ما گفتیم: «برو کلک. شما دبیرکل سازمان ملل که بودی یک بار با هزار سلام و صلوات پا شدی آمدی ایران. حالا چی شده؟ راستش را بگو.»
کوفی عنان گفت: «بیکاوس در آن تایم کاری بر نمیآمد از مای هند.»
ما گفتیم: «آن موقع هم سرت به کار خودت گرم بود. الان هم دلت برای ایران تنگ نشده دلت پیش سوریه است.»
کوفی عنان گفت: «نعم. یس. بلی. نعم. نعم.»
ما گفتیم: «آقا یک چیزی بگویم از خنده رودهبر شوی. الان کیهان اینا را نبین تیتر خوشگل میزنند برایت. بروی کتابخانه ملی و آرشیو کیهان را ورق بزنی میبینی تا چندسال پیش اسم شما را با الف توی تیتر یک مینوشت.»
کوفی عنان گفت: «اوه. هل با می شوخی دستی داشت یا بیادب بود؟»
ما گفتیم: «هیچکدام. فقط خواستیم با ذکر مثال ثابت کنیم سیاست پدر و مادر مشخصی ندارد و در هر دوره شناسنامهاش را عوض میکند.»
در این لحظه تلفن کوفی عنان زنگ زد: «نعم؟ یس.. یس... یو آر محمود احمدینژاد؟ اوه مای بست فرند... دلم برات میس یو... حالا چی کار کرد؟ وات؟ وات؟ ور آر یو؟ بندر عباس؟ قشم؟ اوه... اوکی... اوکی... موتور گرفت آمد.»
کوفی عنان قبل از این که بپرد ترک موتور و برود گفت: «راستی، وای؟ وای بشار اسد را نیاورد روی کاناپه؟ بیارش. باحاله. دیدم که میگم...»
اپیزود سوم: عنان روی لنج
کوفی عنان روی لنج با لباس جنوبی ایستاده بود و داشت با آقای احمدینژاد که روی لنج با لباس محلی (یعنی کاپشن) ایستاده بود حرف میزد. متاسفانه محتوای این مذاکرات به گوش ما نرسید چون ما همراه تیم همراه آقای احمدینژاد و آقای عنان و باقی خبرنگاران لب ساحل ایستاده بودیم و داشتیم با بندریها دست میزدیم و به صورت سمبلیک میخواندیم:
لب کارون... چه گل بارون، میشه وقتی که میشینند دلدارون... (در این لحظه دلداران از روی لنج برای ما دست تکان دادند) /
تو قایقها دور از غمها میخونند نغمهی خوش لب کارونج... [...] / الی آخر...
در این لحظه یک شناسنامه آمد روی آب خلیج فارس، عکس صاحب شناسنامه عکس سه در چهار سیاست بود، جای اسم پدر و مادرش هم ناخوانا بود.
منتشرشده در روزنامهی اعتماد، 24 فروردین 91
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)