یک موجودی شبیه اجنه با شنل بلندی بر دوش، صورتی که در سایهی کلاه پنهان شده بود، دستانی فرتوت، لباسی گل و گشاد و قهوهای رنگ که رویش پر از ادعیه خفیه بود، و گردنبندهایی که همگی طلسمهای جورواجور بود آمد و روی کاناپه به شکل غمانگیزی دراز کشید و گفت: «من جریان انحرافیام. حالا چی کار کنم؟»
ما گفتیم: «جان؟ حالا دیگه جریان انحرافی هم آدم شد؟»
جریان انحرافی گفت: «شوخی نمیکنم. من جریان انحرافیام. هیچچیزی توی دنیا از من انحرافیتر نیست.»
ما گفتیم: «اگه راست میگویی ببینم.»
جریان انحرافی گفت: «ایناهاش.» و انحرافش را نشان داد: دستش کج بود و انحراف داشت برای همین اختلاس میکرد. پایش کج بود و انحراف داشت برای همین از همه چیز – یعنی همه چیزها – عبور میکرد. دماغش کج بود و انحراف داشت برای همین نگاهش تنگنظرانه بود و جلوتر از دماغش را نمیدید. چشمش چپ بود و انحراف داشت برای همین همه چیز را راست میدید در حالی که همه داشتند چپ میکردند.
ما گفتیم: «اینطوری که ما میبینیم با این وضعیت انحرافی دیگر برگشتن به اصول نمیگرایی و راست نمیشوی.»
جریان انحرافی یهو شروع کرد به زار زار کردن و گفت: «من خیلی بدبختم. هیشکی من رو دوست نداره. من اول فکر میکردم بچهی انحرافیاینا هستم. بعد هر کسی هر کاری میکرد میچسبوندش به من و میگفتند بیا این هم داداشت. خلاصه دلم خوش بود که سایهی یه بابایی بالای سرم هست و یک عالم فک و فامیل داریم همه جا. توی بانکها، توی وزارتها، توی سفارتها، توی مجلس... خلاصه همه جا. اما حالا چی؟»
ما گفتیم: «حالا چی؟»
جریان انحرافی گفت: «حالا هیچی. دیروز یک نفر، که من همیشه صداش میکردم عمو خبرساز، برگشته گفته من با اونها هیچ نسبتی ندارم و اصلا من بچهی همسایهی سر کوچه هستم. مگه میشه؟ من کجام شبیه همسایهس؟» جریان انحرافی زار زار گریه میکرد: «فکر کن توی دوسالگی بفهمی بیپدری و هیشکی نمیخواد بابات باشه.» جریان انحرافی بینیش را کشید بالا و گفت: «یعنی من از زیر بوته به عمل اومدم؟»
ما گفتیم: «حالا از این حرفها گذشته، بگو ببینم کی اسمت را انتخاب کرد؟»
جریان انحرافی گفت: «عمو کیهان روم اسم گذاشت. گفت "جریان" به خاطر اینکه بابام همیشه در سفر است و هی طیالعرض میکند، "انحرافی" هم چون دید همهجام کج است و انحراف دارد. اینطوری شد که اسمم را گذاشت جریان انحرافی. »
ما گفتیم: «از باقی عموها چه خبر؟ عمو اختلاساینا چطور هستند؟»
جریان انحرافی گفت: «عمو اختلاس که رفت بغل سلین دیون اینا، الان با هم همسایه شدند.»
ما گفتیم: «آخی. نازی. خوب عمو جنگیرهات چطورند؟»
جریان انحرافی گفت: «اونها که رفتن توی بطری. درشون هم چوب پنبه گذاشتند. پرتشان کردند توی دریا.»
ما گفتیم: «پس اوضاعت زیاد هم بد نیست.»
جریان انحرافی گفت: «چرا. من بحران هویت پیدا کردم. من جریان انحرافیام، من را پس انداختهاند بعد من را دور انداختهاند. حالا چی کار کنم؟ من دست بردار نیستم... یو ها ها... من رو نشناختند... یو هاها...»
و در همین حین انگشتری عجیبی که دستش بود را دور انگشتش چرخاند و غیب شد.
منتشرشده
در روزنامهی اعتماد، 17 فروردین 91
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)