وارونهها، مجموعه طرحهای متفاوت توکا نیستانی است در اجرا و نگاه.
به ورطه درافکندن انسان و اسب و این دو را گاهی با هم گلاویز کردن و گاه برابر پنداشتنشان، نخستین گمان من از دیدن تابلوها بود. ورطهای که نوعی بیاطمینانی و ناایستایی را تداعی میکند. من بیننده با مرور مسیر پر فراز و فرودی که پدرانم طی کردهاند تا به امروز برسم و حوادث و تاریخی را که از سر گذراندهام و گذراندهاند تا تاریخ امروز من و این مرز و بوم شود، وقتی در برابر طرحهای وارونهی توکا نیستانی میایستم، احساس تماشا کردن خود را در آینه دارم.
به ورطه درافکندن انسان و اسب و این دو را گاهی با هم گلاویز کردن و گاه برابر پنداشتنشان، نخستین گمان من از دیدن تابلوها بود. ورطهای که نوعی بیاطمینانی و ناایستایی را تداعی میکند. من بیننده با مرور مسیر پر فراز و فرودی که پدرانم طی کردهاند تا به امروز برسم و حوادث و تاریخی را که از سر گذراندهام و گذراندهاند تا تاریخ امروز من و این مرز و بوم شود، وقتی در برابر طرحهای وارونهی توکا نیستانی میایستم، احساس تماشا کردن خود را در آینه دارم.
این وارونگی، چیز غریبی نیست. اتفاقی است که در سیاست ما، اقتصاد ما، فرهنگ ما روی داده است. وارونگیای است که با آن از خواب بیدار میشویم. با آن از خانه بیرون میزنیم. سوار تاکسی و مترو میشویم. و روز خود را با همین وارونگی در کنار فوج فوج آدمهای وارونهی دیگر میگذرانیم. این وارونگی، شاعرانگی انسان امروزی نیست، دگردیسی طبیعی اوست که به هر سازی رقصیده و چرخیده، حالا چرخانده، یک دور کامل زده و باز منتظر ساز دیگر و قر دیگر است. این وارونگی از سرخوشیاش و تلو تلو خوردنهای پس از مستیاش نیست، از دلقکشدن و مسخرهبازیاش است در سیرکی که گردانندهاش غیر از این نمیخواهد. این وارونگی وانهادگی انسانی نیست، وادادگی آدمی است. وادادن اوست به ترسش از انتخاب. ترسی که تقدیر مینامدش.
وارونگی جز حاصل روزمرگی نیست. چهرههایی را میبینی در این طرحها که بیتفاوتند. که لبخندی ندارند که بدانی شادند از این چرخیدن. که گرهای به ابرویشان نیست که بدانی دلخورند از این تغییر. وارونگی روزمرگی انسانهاییست که ذاتا این طور به دنیا میآیند و همان طور ادامه میدهند؛ حالا هم که وارونه آمدهاند وارونه میزیند.
وارونگی جز حاصل روزمرگی نیست. چهرههایی را میبینی در این طرحها که بیتفاوتند. که لبخندی ندارند که بدانی شادند از این چرخیدن. که گرهای به ابرویشان نیست که بدانی دلخورند از این تغییر. وارونگی روزمرگی انسانهاییست که ذاتا این طور به دنیا میآیند و همان طور ادامه میدهند؛ حالا هم که وارونه آمدهاند وارونه میزیند.
(طرح عجیبی که بینهایت دوستش میدارم)
وارونگیهای این آدمها حاصل تفکر فلسفیشان نیست که به یاسی منتج شده باشد تا حاصلش این وارونگی باشد. وارونگیها اضطراب است. دلهره است. تردیدی است که تو در برابرش قرار میگیری. دور و برت را زیرچشمی نگاه میکنی تا کسی تو را نپاید. بعد خودت را از بالا تا پایین برانداز میکنی. از این ور به آن ور. دستهایت را میگذاری کف زمین تا مطمئن شوی وارونه نیستی. تا مطمئن شوی این مرگ تا ابد برای همسایه است که خوب است. که به هر نوع عوامیت و وادادگی، واکسینه هستی. دستهایت هنوز روی زمین است. زانوهایت خم شده، کمرت تا شده، سرت را آوردهای پایین، کمی مکث میکنی و نگاهی به دور و برت میاندازی. آدمها را میبینی که روی دستهایشان در هوا ایستادهاند. خیالت راحت میشود که درست ایستادهای. که تو وارونه نیستی. دیگران، آن عوام که دستشان میاندازی، وارونهاند. کمی خودت را جمع و جور میکنی. تا میشوی. کمی خمتر. چرخی میزنی. یک قل کوچک میخوری. وارونه میشوی. وارونه میمانی. وارونهتر از هر وارونهای. همین. و تمام.
(یک قل کوچک میخوری. وارونه میشوی. وارونه میمانی. وارونهتر از هر وارونهای. همین. و تمام)
(تصویری از توکا نیستانی که پس از هزاران هزار سال بر دیوارههای کافهغاری در تهران کشف میشود)
اگر تصویری از ما بر دیوار غاری بود و سالیان سال میگذشت، از آن چه میماند؟ وارونه بود؟