فکر میکردم دوستم داری. فکر میکردم در قصهی تو نقش اول هستم. بعدها با خودم گفتم شاید نقش دومی چیزی هستم که دیده نمیشوم اما حضورم ملموس است. حالا میبینم هزارتا شخصیت دارد این قصهی تو. حالا، دردش همینجاست، میبینم در این هزار نام، نام کوچکی از من نیست. حالا فکر میکنم اگر قصهی تو، کتابی بود مثل یکی از آن کتابهای مفصلی که مخابرات چاپ میکند، و نام همه در آن است، باز هم نام همه در آن بود و نام من نبود. فکر میکنم نام همه در گوشی تلفن همراه تو هست. نام همه. و من هر بار که به تو زنگ زدهام، تو سریع مرا شناختهای. چون شمارهای را دیدهای و این تنها شمارهی عالم است که نام صاحبش را در حافظهی گوشیات ثبت نکردهای و نمیشناسیاش؛ نام مرا. شمارهی مرا. حالا فکر میکنم حضورم مکمل نقش تو نیست. فکر میکنم حضور هر یک از ما، نافی حضور که هیچی، نافی وجود دیگری است. مطمئنم اگر در قصهای ببینم نام مرا کنار نام تو قرار دادهاند، با یک فانتزی احمقانه روبریم. نه، راستش مطئن میشوم که من مردهام. رفتهام. و این یک جریان سیال ذهنی مالیخولیایی است که خواسته عناصری را که هرگز در کنار هم جانمیگیرند، کنار هم جا داده باشد. جمع اضدادی که قدیمترها میگفتند. جمع من و تو. که خیالم راحت است تا دنیا دنیاست این جمع، ما نمیشود. حالا فکر میکنم دوتا قصهی جدا هستیم. تو رمانی که خواندنت تا ابد طول میکشد، من داستان کوتاه کوتاهی که نخواندم تا ابد طول کشیده است