یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

مسعود دهنمکی در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی هم‌کف
در باز شد و مسعود دهنمکی سوار بر یک موتور 1000 وارد آسانسور شد. یک دکمه‌ای ماسماسکی چیزی هم روی دسته‌ی موتورش بود که هر چند لحظه یک‌بار آن را فشار می‌داد. وقتی آن ماسماسک را فشار می‌داد صدای تتتق تتق تق تق آسانسور را برمی‌داشت. هر بار که صدا می‌آمد من پاهام سست می‌شد و ناخودآگاه دستم را می‌گذاشتم روی قلبم و توی دلم می‌گفتم «توپ تانک تتق تتق، دیگر اثر ندارد!».
دهنمکی گفت: «حرکت کن... واینسا... تحصن‌محصن نداریم... »
من گفتم: «ولی من که تحصن نکردم.»
گفت: «مدنی‌بازی درنیار بچه‌سوسول... می‌گم راه بیفت و حرکت کن... برین خونه‌هاتون...»
من گفتم: «ولی این شغل منه...» بعد گفتم: «آخ...» بعد گفتم: «چشمم سوخت...» بعد به سرفه افتادم و گفتم: «کاغذ آتیش بزنین... اشکام داره درمیاد...»
خلاصه این‌طوری شد که مسلمت‌آمیز و به دور از هر گونه تنش، راه افتادم.

طبقه‌ی اول
یک وسیله‌ی تزیینی دست دهنمکی بود که حالت جسم سخت را داشت. در فیزیک دبیرستان هم اشاره شده که جسم سخت جسمی است که بر خلاف جسم نرم اگر با آن برخورد کنی، ممکن است دردت بیاید و بگویی «آخ!»
دهنمکی وسیله‌ی تزیینی را بالای سرش چرخاند. من ترس برم داشت، هر چه این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کردم دیدم کسی نیست که بگوید «نترسین... نترسین... ما همه با هم هستیم.»
دهنمکی وسیله‌ی تزیینی را چرخاند و چرخاند و دوتا نفس‌کش گفت.

طبقه‌ی دوم
آسانسور که رسید طبقه‌ی دوم، دهنمکی دستش خالی بود. یک نگاه کرد به من. من یک نگاه کردم به او. او یک لبخند زد. من آب دهانم را قورت دادم. من کلا فوبیای فضای بسته‌ی یک متر در یک متر بدون پنجره و بدون ملاقاتی دارم.
در همین‌وانفسا دیدم دست برد در جیبش و دنبال چیزی گشت. بعد آرام آرام، دستش را از جیبش درآورد. اول خواستم جیغ بزنم، ولی بعد وقتی دیدم توی دستش یک قلم است، خیلی جا خوردم.
دهنمکی گفت: «این قلم ابزار جنگیدن است. یک زمان فقط جسم سخت لازم بود، ولی الان درست است که قلم بیرونش سخت است، اما درونش نرم است. الان باید دیالوگ کرد. الان تریپ‌گفت‌وگو مده...»
خلاصه تا به طبقه‌ی سوم برسیم شروع کرد به روزنامه‌نگاری و سرمقاله نوشتن.

طبقه‌ی سوم
در فاصله‌ی سرمقاله‌نویسی دهنمکی، تا ما به طبقه‌ی چهارم برسیم، توی کوچه و خیابان موتورسوارها در صفوف به هم پیوسته و منظم هی رفتند و هی آمدند. هی رفتند و هی آمدند. یک سری جوان هم برای سلامت بیشتر در کوچه‌ها می‌دویدند. هی می‌دویدند این‌طرف هی می‌دویدند آن‌طرف.

طبقه‌ی چهارم
آسانسور که رسید به طبقه‌ی چهارم برادرمون مسعود دهنمکی، یک دوربین هندی‌کم گرفت دستش. اول فکر کردم می‌خواهد از دانشجویان فیلم بگیرد. بعد دیدم نه بابا! کمر همت به کار فرهنگی بست و دو تا حلقه فیلم مستند پر کرد.

طبقه‌ی پنجم
نشانگر آسانسور که عدد پنج را نشان داد، دیدم برادرمون مسعود، دارد پول‌هاش را می‌شمارد.
گفتم: «آسانسور مجانی‌یه.»
گفت: «به تو نمی‌خوام پول بدم که... می‌خوام با ممدرضا شریفی‌نیا فیلم بسازم.»
گفتم: «شرط می‌بندم هیشکی نیاد تو فیلمت بازی کنه.»
گفت: «مگه نمی‌بینی دارم پول می‌شمارم؟!»

طبقه‌ی ششم
شرط را باختم. همه آمدند و در فیلمش بازی کردند. بعد گفتم: «شرط می‌بندم کسی نیاد فیلمت رو تماشا کنه...»

طبقه‌ی هفتم
آسانسور به خاطر ازدحام جوانان نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. من اول فکر کردم این همه جوان و دانشجو دارند هجوم می‌آورند که... بعد دیدم نه بابا، این همه جوان و دانشجو، دارند هجوم می‌آورند که از برادرمون مسعود امضا بگیرند.
جوان‌ها داد می‌زدند: «دیدیدریم دیدیدریم اخراجی‌های 1و 2و 3 !... دیدیدریم دیددیدریم دهنمکی!»
بعد یک سری داد می‌زدند: «مسعود دهنمکی...» و دیگران جواب می‌دادند: «جومونگ فیلم فارسی!»
برادرمون مسعود رو کرد به من و یک چشمک زد و گفت: «دیدی باز شرط رو باختی.»
گفتم: «برادرمون مسعود! تو عاقبت‌به‌خیر می‌شی مرد... تو راهش رو بلدی مرد... تا حالا ندیده بودم هیشکی این‌طوری متحول بشه مرد... ملت هم که فراموشی دارند، تو خیالت راحت باشه مرد... »

طبقه‌ی هشتم
برادرمون مسعود دهنمکی رفت. جوان‌ها هم، جومونگ‌گویان، دنبالش راه افتادند تا ازش امضا بگیرند. آدم دچار افسردگی موضعی می‌شود، دلش می‌خواهد آسانسورش را بفروشد و دیگر کار فرهنگی‌ای که با موتور 1000 ارتباط مستقیم داشته باشد، نکند.

...
منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شماره‌ی 368