من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف؛ پایان هالیوودی
در باز شد و خانم آنجلینا جولی وارد آسانسور شد. من یک لبخند به قاعده زدم که خانم جولی بفهمد ایرانیها مهماننواز هستند! همین که داشت در آسانسور بسته میشد، یک دفعه دیدم یک پا از لای در آمد تو و جلوی بسته شدن در را گرفت. آهی کشیدم و با عصبانیت گفتم: «پات رو بردار... مگه نمیبینی مسافر فرنگی دارم؟»
یارو، "پا"هه، گفت: «پات رو بردار یعنی چی؟ منم! صبر کن...»
در باز شد و "پا" آمد تو. پا، پای سروش روحبخش بود. گفت: «کن یو اسپیکینگ انگلیش؟»
من گفتم: «نه.»
گفت: «پس چه طوری میخوای با یه هنرپیشهی خارجی صحبت کنی؟» بعد رو کرد به خانم آنجلینا و گفت: «خیلی ببخشید! کن یو اسپیکینگ انگلیش؟!»
خانم آنجلینا گفت: «یس!»
سروش گفت: «پس بیزحمت از آسانسور پیاده شین...»
طبقهی همکف؛ گربهرقصانی در آسانسور
آخر معلوم نشد چرا سروش نگذاشت من مسافر قبلیام را بالا و پایین ببرم. پکر نشسته بودم و آه از نهاد میکشیدم که دیدم بهمن قبادی وارد آسانسور شد. میخواستم دکمهی حرکت را بزنم که دیدم یک دفعه دو تا پا با هم پرید توی آسانسور. دوتا پا، متصل به منصور ضابطیان بود. گفت: «داری چی کار میکنی؟»
گفتم: «هیچی، این داداشمون رو ببرم بالا و بیارم پایین و جریانش رو برای چلچراغ بنویسم.»
گفت: «مثلا دربارهی چی مینویسی؟»
گفتم: «مثلا دربارهی نامه و کیارستمی و اینا.»
بعد دوتا پا یک قدم آمد جلو. پاها هنوز متصل به منصور بود. بعد کلهش را آورد جلو و توی گوشم چیزهایی گفت. من کاملا متقاعد شدم. رو کردم به آقا بهمن و گفتم: «این آسانسور به بالارفتن هیچ کسی کمک نمیکنه.» بعد محترمانه به بیرون اشاره کردم.
طبقهی همکف؛ شهر فرشتگان
حداد عادل و علی لاریجانی سوار آسانسور شده بودند که افشین صادقیزاده بدو بدو آمد و گفت: «آقای آسانسورچی... آقای آسانسورچی...»
گفتم: «بله؟»
گفت: «من رو هم تا بالا میبری؟»
گفتم: «تو همونی که هفتهی پیش جای بزرگمهر گوساله کشیده بود؟»
خیلی خوشحال شد شناختمش. با خنده گفت: «آره! من بودم! من بودم!»
گفتم: «برای همین هیچجا نمیبرمت! من بچهم دپرس زده از وقتی اون نقاشی بیمزهی تو رو دیده!»
افشین ناراحت شد دست عادل و لاریجانی را گرفت و آنها را با خودش برد.
داد زدم: «افشششششششششین... خودت میری چرا اینها رو با خودت میبری؟»
افشین سخن نگفت. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت. رفت.
طبقهی همکف؛ بیل را بکش
من نمیدانم چرا این بچههای چلچراغ مثل این شخصیها هی میآیند مسافر آدم را از ماشین پیاده میکنند، بعد هم هی میگویند چرا مطلبت را نمیرسانی؟ چرا نمینویسی؟ چرا یک مسافر توپ سوار نمیکنی که بترکاند؟
این حرفها را داشتم با صدای بلند با خودم میزدم که یکدفعه بزرگمهر حسینپور آمد تو. گفت: «آسانسورچی تویی؟»
گفتم: «منم.»
گفت: «پس چرا مطلبت رو ننوشتی؟ مجله داره میره برای چاپ.»
شروع کردم به گله و شکایت. گفت: «چیزی نیست درست میشه.» توی همین حرفها بودیم که آقا کامران دانشجو سوار آسانسور شد. گفتم: «پس دیگه این رو بنویسم؟ خیلی خوبهها!»
گفت: «بزار یه زنگ بزنم.»
یک زنگ زد. بعد گفت: «الان برقها میره بهتره از آسانسور پیاده شید!»
آقا کامران گویا عجله داشت. پلهها را سه چهار تا یکی شمرد و رفت بالا. رو کردم به بزرگمهر و گفتم: «چرا اینطوری کردی؟»
گفت: «تو بودی حال افشین رو گرفتی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «دیگه نگیریها... افشین نقاشیش خوبه... یه وقت دیدی پیکاسو شد.»
طبقهی همکف؛ چاقوکشی در آسانسور
حیران در هستی، انگشت به دهان گرفته، ایستاده بودم و داشتم کف آسانسور را نگاه میکردم که یک دفعه درخشش نور سردی به چشمم آمد. سرم را که بلند کردم دیدم دوباره مسعود کیمیایی است و هفده نفر دور و برش. از آن طرف دیدم مسعود دهنمکی هم سوار موتور 1000 دارد نزدیک میشود. من داد زدم: «من هر مسافری رو یه بار بیشتر سوار این آسانسور نمیکنم...» که صدای تیر هوایی آمد. شلوغ پلوغی شد که بیا و ببین... جان من هم در خطر بود. داشتند همدیگر را با چاقو و زنجیر و اینا میزدند که سوار آسانسور شوند که یکدفعه مجید توکلی مثل زورو خودش را انداخت بین من و آنها. بین آنها و من. داد زد: «آ... سان... سور... چی...»
گفتم: «ببببببببببببببببللللله» صدام میپیچید خوشم میآمد من هم این طوری داد بزنم! وگرنه دلیل دیگری نداشت.
گفت: «من جلوی اینها رو میگیرم، تو خودت رو نجات بده...»
فردینیت نمرده است. من دکمهی طبقهی آخر را زدم. بعد دستهامان را به طرف هم دراز کردیم... مجید یک چاقو رفت توی کتفش، یک زنجیر روی جمجمهاش فرود آمد، یک قمه از این گوشش رفت تو، از آن یکی آمد بیرون... هنوز دستمان به هم نرسیده بود، داد زد: «آ... سان... سور... چی..»
من اشکم را با آستین آن یکی دستم پاک کردم و گفتم: «جونم... بگو...»
گفت: «بووووو... رووو... برو...» و بنگ صدای یک تیر آمد و خون به صورت من پاشید. در آسانسور هم تلپ بسته شد و من باز هم بدون مسافر ماندم. راستی نفهمیدم مجید مرد یا زنده ماند. البته اگر فیلم کیمیایی باشد که زنده میماند تا آخر فیلم. اگر فیلم دهنمکی باشد وقتی تیر میخورد عارف میشود و چهرهاش نورانی میشود.
طبقهی همکف؛ شمع و گل و پروانه
دپ زده بودم اساسی و تکیه داده بودم به دیوارهی آسانسور که دیدم آقا رحیم مشایی آمد داخل آسانسور. از خوشحالی گل از گلم شکفت که یک آسانسور خوب خواهم نوشت. دستم هنوز به دکمههای طبقات نرسیده بود که یک دفعه دیدم آقا عموزاده خلیلی با احترام وافر آمد تو. بعد یک طوری که انگار اصلا من را نمیشناسد گفت: «باز هم این آسانسور خراب است که! عجبا! باز هم باید پلهها را با پای پیاده برویم بالا...» بعد رو کرد به آقا مشایی و گفت: «شما هم معطل این آسانسورچی نشوید... پیاده بروید زودتر به کارتان میرسید!»
موقع رفتن، آقا خلیلی در گوش من گفت: «نگران نباش... من هوات رو دارم، ولی این هفته یه مسافر دیگه سوار کنی بهتره!»
طبقهی همکف؛ همینطوری
با بچههای چلچراغ همینطوری الکی نشستیم و داریم به نوبت لیلی بازی میکنیم.
طبقهی همکف؛ ای نامه که میروی به سویش
چهارزانو نشستهام گوشهی آسانسور و دارم نامه مینویسم؛
«آقا خلیلی سلام.
پیوست این نامه گزارشی است از کارشکنیها و سنگاندازیهایی که توسط افراد معلومالحال و حتا خود بزرگوار شما! به وقوع پیوسته است، برای عدم دستیابی صلحآمیز آسانسورچی به مسافرهای سیاسی، اجتماعی، هنری. این سنگاندازیها نه تنها مسافران سیاسی را از آسانسور راند، حتا منجر به عدم دستیابی به شخص شخیص خانم آنجلینا جولی شد.
خلاصهاش اینکه با توجه به این که در هفتهی گذشته هر مسافری سوار آسانسور شد، به زور از آسانسور پیادهاش کردند، بنابراین هیچ مطلبی در کار نیست و فقط قصهی پنجششتا طبقهی همکف موجود میباشد.
در ضمن به اطلاع میرساند چه زوری است؟ اگر خیلی اذیت کنید آسانسور را میفروشم و میروم فرار مغزها میشوم.
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 369
طبقهی همکف؛ پایان هالیوودی
در باز شد و خانم آنجلینا جولی وارد آسانسور شد. من یک لبخند به قاعده زدم که خانم جولی بفهمد ایرانیها مهماننواز هستند! همین که داشت در آسانسور بسته میشد، یک دفعه دیدم یک پا از لای در آمد تو و جلوی بسته شدن در را گرفت. آهی کشیدم و با عصبانیت گفتم: «پات رو بردار... مگه نمیبینی مسافر فرنگی دارم؟»
یارو، "پا"هه، گفت: «پات رو بردار یعنی چی؟ منم! صبر کن...»
در باز شد و "پا" آمد تو. پا، پای سروش روحبخش بود. گفت: «کن یو اسپیکینگ انگلیش؟»
من گفتم: «نه.»
گفت: «پس چه طوری میخوای با یه هنرپیشهی خارجی صحبت کنی؟» بعد رو کرد به خانم آنجلینا و گفت: «خیلی ببخشید! کن یو اسپیکینگ انگلیش؟!»
خانم آنجلینا گفت: «یس!»
سروش گفت: «پس بیزحمت از آسانسور پیاده شین...»
طبقهی همکف؛ گربهرقصانی در آسانسور
آخر معلوم نشد چرا سروش نگذاشت من مسافر قبلیام را بالا و پایین ببرم. پکر نشسته بودم و آه از نهاد میکشیدم که دیدم بهمن قبادی وارد آسانسور شد. میخواستم دکمهی حرکت را بزنم که دیدم یک دفعه دو تا پا با هم پرید توی آسانسور. دوتا پا، متصل به منصور ضابطیان بود. گفت: «داری چی کار میکنی؟»
گفتم: «هیچی، این داداشمون رو ببرم بالا و بیارم پایین و جریانش رو برای چلچراغ بنویسم.»
گفت: «مثلا دربارهی چی مینویسی؟»
گفتم: «مثلا دربارهی نامه و کیارستمی و اینا.»
بعد دوتا پا یک قدم آمد جلو. پاها هنوز متصل به منصور بود. بعد کلهش را آورد جلو و توی گوشم چیزهایی گفت. من کاملا متقاعد شدم. رو کردم به آقا بهمن و گفتم: «این آسانسور به بالارفتن هیچ کسی کمک نمیکنه.» بعد محترمانه به بیرون اشاره کردم.
طبقهی همکف؛ شهر فرشتگان
حداد عادل و علی لاریجانی سوار آسانسور شده بودند که افشین صادقیزاده بدو بدو آمد و گفت: «آقای آسانسورچی... آقای آسانسورچی...»
گفتم: «بله؟»
گفت: «من رو هم تا بالا میبری؟»
گفتم: «تو همونی که هفتهی پیش جای بزرگمهر گوساله کشیده بود؟»
خیلی خوشحال شد شناختمش. با خنده گفت: «آره! من بودم! من بودم!»
گفتم: «برای همین هیچجا نمیبرمت! من بچهم دپرس زده از وقتی اون نقاشی بیمزهی تو رو دیده!»
افشین ناراحت شد دست عادل و لاریجانی را گرفت و آنها را با خودش برد.
داد زدم: «افشششششششششین... خودت میری چرا اینها رو با خودت میبری؟»
افشین سخن نگفت. سرش را انداخت پایین و رفت. رفت. رفت.
طبقهی همکف؛ بیل را بکش
من نمیدانم چرا این بچههای چلچراغ مثل این شخصیها هی میآیند مسافر آدم را از ماشین پیاده میکنند، بعد هم هی میگویند چرا مطلبت را نمیرسانی؟ چرا نمینویسی؟ چرا یک مسافر توپ سوار نمیکنی که بترکاند؟
این حرفها را داشتم با صدای بلند با خودم میزدم که یکدفعه بزرگمهر حسینپور آمد تو. گفت: «آسانسورچی تویی؟»
گفتم: «منم.»
گفت: «پس چرا مطلبت رو ننوشتی؟ مجله داره میره برای چاپ.»
شروع کردم به گله و شکایت. گفت: «چیزی نیست درست میشه.» توی همین حرفها بودیم که آقا کامران دانشجو سوار آسانسور شد. گفتم: «پس دیگه این رو بنویسم؟ خیلی خوبهها!»
گفت: «بزار یه زنگ بزنم.»
یک زنگ زد. بعد گفت: «الان برقها میره بهتره از آسانسور پیاده شید!»
آقا کامران گویا عجله داشت. پلهها را سه چهار تا یکی شمرد و رفت بالا. رو کردم به بزرگمهر و گفتم: «چرا اینطوری کردی؟»
گفت: «تو بودی حال افشین رو گرفتی؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «دیگه نگیریها... افشین نقاشیش خوبه... یه وقت دیدی پیکاسو شد.»
طبقهی همکف؛ چاقوکشی در آسانسور
حیران در هستی، انگشت به دهان گرفته، ایستاده بودم و داشتم کف آسانسور را نگاه میکردم که یک دفعه درخشش نور سردی به چشمم آمد. سرم را که بلند کردم دیدم دوباره مسعود کیمیایی است و هفده نفر دور و برش. از آن طرف دیدم مسعود دهنمکی هم سوار موتور 1000 دارد نزدیک میشود. من داد زدم: «من هر مسافری رو یه بار بیشتر سوار این آسانسور نمیکنم...» که صدای تیر هوایی آمد. شلوغ پلوغی شد که بیا و ببین... جان من هم در خطر بود. داشتند همدیگر را با چاقو و زنجیر و اینا میزدند که سوار آسانسور شوند که یکدفعه مجید توکلی مثل زورو خودش را انداخت بین من و آنها. بین آنها و من. داد زد: «آ... سان... سور... چی...»
گفتم: «ببببببببببببببببللللله» صدام میپیچید خوشم میآمد من هم این طوری داد بزنم! وگرنه دلیل دیگری نداشت.
گفت: «من جلوی اینها رو میگیرم، تو خودت رو نجات بده...»
فردینیت نمرده است. من دکمهی طبقهی آخر را زدم. بعد دستهامان را به طرف هم دراز کردیم... مجید یک چاقو رفت توی کتفش، یک زنجیر روی جمجمهاش فرود آمد، یک قمه از این گوشش رفت تو، از آن یکی آمد بیرون... هنوز دستمان به هم نرسیده بود، داد زد: «آ... سان... سور... چی..»
من اشکم را با آستین آن یکی دستم پاک کردم و گفتم: «جونم... بگو...»
گفت: «بووووو... رووو... برو...» و بنگ صدای یک تیر آمد و خون به صورت من پاشید. در آسانسور هم تلپ بسته شد و من باز هم بدون مسافر ماندم. راستی نفهمیدم مجید مرد یا زنده ماند. البته اگر فیلم کیمیایی باشد که زنده میماند تا آخر فیلم. اگر فیلم دهنمکی باشد وقتی تیر میخورد عارف میشود و چهرهاش نورانی میشود.
طبقهی همکف؛ شمع و گل و پروانه
دپ زده بودم اساسی و تکیه داده بودم به دیوارهی آسانسور که دیدم آقا رحیم مشایی آمد داخل آسانسور. از خوشحالی گل از گلم شکفت که یک آسانسور خوب خواهم نوشت. دستم هنوز به دکمههای طبقات نرسیده بود که یک دفعه دیدم آقا عموزاده خلیلی با احترام وافر آمد تو. بعد یک طوری که انگار اصلا من را نمیشناسد گفت: «باز هم این آسانسور خراب است که! عجبا! باز هم باید پلهها را با پای پیاده برویم بالا...» بعد رو کرد به آقا مشایی و گفت: «شما هم معطل این آسانسورچی نشوید... پیاده بروید زودتر به کارتان میرسید!»
موقع رفتن، آقا خلیلی در گوش من گفت: «نگران نباش... من هوات رو دارم، ولی این هفته یه مسافر دیگه سوار کنی بهتره!»
طبقهی همکف؛ همینطوری
با بچههای چلچراغ همینطوری الکی نشستیم و داریم به نوبت لیلی بازی میکنیم.
طبقهی همکف؛ ای نامه که میروی به سویش
چهارزانو نشستهام گوشهی آسانسور و دارم نامه مینویسم؛
«آقا خلیلی سلام.
پیوست این نامه گزارشی است از کارشکنیها و سنگاندازیهایی که توسط افراد معلومالحال و حتا خود بزرگوار شما! به وقوع پیوسته است، برای عدم دستیابی صلحآمیز آسانسورچی به مسافرهای سیاسی، اجتماعی، هنری. این سنگاندازیها نه تنها مسافران سیاسی را از آسانسور راند، حتا منجر به عدم دستیابی به شخص شخیص خانم آنجلینا جولی شد.
خلاصهاش اینکه با توجه به این که در هفتهی گذشته هر مسافری سوار آسانسور شد، به زور از آسانسور پیادهاش کردند، بنابراین هیچ مطلبی در کار نیست و فقط قصهی پنجششتا طبقهی همکف موجود میباشد.
در ضمن به اطلاع میرساند چه زوری است؟ اگر خیلی اذیت کنید آسانسور را میفروشم و میروم فرار مغزها میشوم.
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شمارهی 369