جمعه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۹۴

برویم سیدمهدی آش بخوریم - 8

نه تمام شدن کودکی مشخص است، نه ورود به نوجوانی، نه سر کردن جوانی. هیچ‌کدام در زندگی مشخص نیست، جز یک لحظه. و در آن لحظه است که به صرافت گذر از همه‌ی دوران‌های زندگی و ورود به روزگاری دیگر می‌افتی. می‌فهمی اتفاقی افتاده است که دیگر دنیا شبیه لحظه پیش نیست. انگار ترکی را که روی لیوان می‌افتد درست در لحظه‌ای که ترکی روی لیوان می‌افتد حس کنی. انگار خواب ببینی ماشینی از روبه‌رو به سمتت می‌آید و چشم باز کنی و ببینی در صندلی عقب ماشین خوابت برده است و ماشینی از روبه‌رو دارد به سمتت می‌آید و جیغ دیگران از خواب پرانده باشدت. انگار سوار قطاری سریع‌السیر هستی که از پنجره خط مرزی برای لحظه‌ای از جلوی چشمانت می‌گذرد. نه سر برمی‌گردانی تا به گذشته نگاه کنی، نه دست سایبان می‌کنی تا به آینده چشم بدوزی. فقط به آن لحظه که مرز را دیده‌ای چشم می‌دوزی. لحظه‌ای که از جلوی چشمت گذشته و نمی‌خواهی از دستش بدهی. فقط می‌بینی که از مرز گذشتی و وقتی ببینی از مرز گذشتی می‌فهمی از مرز گذشته‌ای و برگشتی در کار نیست. انگار یهودی شاعرپیشه‌ای که خاکستر معشوقه‌اش را در هوا حس کرده باشد و نتواند به همبندانش در قطار این موضوع را توضیح دهد که به‌زودی خاکسترشان در هوا در ذهن شاعر دیگری که در راه است تبدیل به شعری خواهد شد که هرگز به زبان نخواهد آمد. یک لحظه بیشتر طول نمی‌کشد. آن را حس می‌کنی و زیر لب می‌گویی: «از امروز پیرمردی خواهم زیست.»



قسمتی از داستان بلند «برویم سیدمهدی آش بخوریم»