بقایای مردی که در خانه جا گذاشتهای
در سطرهای نامههات
و لابهلای این اساماسهای لعنتی
و حرفهایی که در گوشش زمزمه میکردی
دنبال پیامبری میگردد
که دست به کار معجزه ببرد
دهان بگشاید
و نام مرد را
چون رازی مگو به زبان بیاورد
نامم را به زبان بیاور
فریاد کن این نام فراموششده را
و چشم بدوز به قدرت اعجاز ناز کلام سحرانگیزت
که بقایای من را
از چهار قلهی چهار کوه در چهار جای اندوه مستقر
به خود فرا میخواند
بنگر که چگونه زنده میکنی مردی از دست رفته را
از یاد رفته را
که از فراموشی تو
که از فراموشی دیگران
که از فراموشی دنیا
که از فراموشی خود
خودش را جمع میکند و به سمت تو سر برمیگرداند
با ترنم نام گمراهش به آوای مقدس تو
بنگر که چگونه پیامبران به تماشات نشستهاند
و کرنشکنان و رقصکنان
نامت را در آسمانها سرودی ساختهاند
که کبریا را اعتباری دوباره داده است
بنگر من را
و بازی بده نامم را در فاصلهی حنجره و زبان و دندانهایت
به احترام بازی قدیمی من و موهات
و بازی قایم شدن چشمهای من در امنیت دستهایت
به حرمت نان و نمک بناگوش تو
بازی بده نامم را و نگهام ندار در دورترین جای جهان بر نوک زبانت
معجزه را آغاز کن و نامم را به زبان بیاور
نمیبینی که چطور نام من با لب و دهان تو بازی میکند؟
پیرزنی باش
که پای برهنه روی مین میرود
تا پیدا کند تکه استخوان پسرش را هر کجا که شد
تکههای من بر اندوه خانه پاشیده است
و دیگر دارم ایمانم را به کائنات از دست میدهم
به خاطر خدا هم شده
معجزه باش لعنتی
کلید بینداز
و چراغ را روشن کن
در سطرهای نامههات
و لابهلای این اساماسهای لعنتی
و حرفهایی که در گوشش زمزمه میکردی
دنبال پیامبری میگردد
که دست به کار معجزه ببرد
دهان بگشاید
و نام مرد را
چون رازی مگو به زبان بیاورد
نامم را به زبان بیاور
فریاد کن این نام فراموششده را
و چشم بدوز به قدرت اعجاز ناز کلام سحرانگیزت
که بقایای من را
از چهار قلهی چهار کوه در چهار جای اندوه مستقر
به خود فرا میخواند
بنگر که چگونه زنده میکنی مردی از دست رفته را
از یاد رفته را
که از فراموشی تو
که از فراموشی دیگران
که از فراموشی دنیا
که از فراموشی خود
خودش را جمع میکند و به سمت تو سر برمیگرداند
با ترنم نام گمراهش به آوای مقدس تو
بنگر که چگونه پیامبران به تماشات نشستهاند
و کرنشکنان و رقصکنان
نامت را در آسمانها سرودی ساختهاند
که کبریا را اعتباری دوباره داده است
بنگر من را
و بازی بده نامم را در فاصلهی حنجره و زبان و دندانهایت
به احترام بازی قدیمی من و موهات
و بازی قایم شدن چشمهای من در امنیت دستهایت
به حرمت نان و نمک بناگوش تو
بازی بده نامم را و نگهام ندار در دورترین جای جهان بر نوک زبانت
معجزه را آغاز کن و نامم را به زبان بیاور
نمیبینی که چطور نام من با لب و دهان تو بازی میکند؟
پیرزنی باش
که پای برهنه روی مین میرود
تا پیدا کند تکه استخوان پسرش را هر کجا که شد
تکههای من بر اندوه خانه پاشیده است
و دیگر دارم ایمانم را به کائنات از دست میدهم
به خاطر خدا هم شده
معجزه باش لعنتی
کلید بینداز
و چراغ را روشن کن