قهرمان بچگیهای من عمو حسین بود. آدم فهمیدهای بود چون همان اول کار رفته بود و فامیلش را عوض کرده بود و گذاشته بود عاملی. میدانست خمیر عالمیها به تنور میچسبد و میسوزد و خمیرهشان مشکل دارد. البته واقعی هم از تنور دیگری بود. تافتهی جدابافته. خودش و خواهرهاش و برادرش حسن. خواهرهاش یعنی عمههای ناتنی من دوتا موجود بامزه و دوستداشتنی بودند. یکیشان یعنی بامزه بود و هر دفعه یک بازی را شروع کرده بود و همیشه منتظر بودی ببینی حالا ببین چه قصهای دارد، یکیشان دوستداشتنی، که ترد و شکننده و همیشهمهربان بود.
عموهای تنی صدرحمت به هفتپشت غریبه بودیم. روابط مان مثل ایران و عراق بود و بعد ایران و آمریکا. اولش جنگ بود بعد شد قطع روابط الان هم من که نقش اسرائیل را بازی میکنم و با هیچکدامشان روابط دیپلماتیک ندارم. فقط اسلحه به سمت هم گرفتیم. بچههای عموها مثل همهی بچههای سیاستمدارهای دوستنداشتنی دنیا آدمهای باحالی از کار درآمدند. بابای من هم یکی از خمیر همین عالمیها. همهشان شبیه فطیر هستند.
اما اینها همه یکطرف آنطرف عموحسین. نان فانتزی بود. بوی خوش، بدون دورریختنی، خوردنی، باکلاس. قهرمان بچگیهام بود. کاری به کار کسی نداشت و کار خودش را میکرد و فقط هم کار میکرد. توی جنگ حتما ژنرال میشد. اصلا سرباز بودن بهش نمیآمد. مرد اول بود. همه منتظر بودند چیزی بگوید حرفی بزند. چشمشان به این بود که حسین چی گفت حسین چی کار کرد حسین کجا رفت. اگر مثلا ورزشکار بود الان کل خاندان ما ورزشکار شده بودند. اگر رفته بود مکانیکی همه مکانیک شده بودند. اما او پولدار شده بود و این تنها دلیلی بود که عالمیها همهی عمر برای پول زندگی کردند. الان همه پولدارند در قیاس با خودشان. اما خودشان لحنی دارند نسبت داشحسین، چون کف استانداردش اینها را خسته میکرد از تلاش و دویدن. خستهی خسته. آنقدری که هیچوقت خستگیشان در نرفت و همدیگر را هم خسته کردند.
سنش از همه بیشتر بود. راهش از همه دورتر بود. وقتش از همه کمتر بود. یا اینجا بود یا آلمان. مثل الان. که آلمان است. مثل الان که اینجا نیست. هیچوقت اینجا نبود. همیشه جلوتر از اینجا بود. من براش میمردم. ولی کاری هم با هم نداشتیم. مثل خاله زری. براش میمردم ولی مدتها رفت و آمدی هم نداشتیم. عمو حسین قهرمان بچگیهام بود. یک روز من را بغل کرده بود و جلوی سرسرای خانهاش ایستاده بودیم. من مثلا چهار پنج سالم بوده. چی گفتم یادم نیست که گفت یک روز بیا همین خانه را بخر. خانهشان بزرگ بود. آن موقع، در آن سالها کلی مجوز گرفته بود و تا وسط خانه چاه بزند برای آبیاری چمن حیاط. من همان توی بغلش نگاهم افتاد به خانهی بغلی گفتم نه عمو، اینجا نه. من میآیم این بغلی را میخرم و همسایه میشویم. گفت چرا که نه. منتظرم. بعد من بزرگ شدم. تا راهنمایی قصدم این بود پولدار شوم اما هیچکاری برای پولدار شدن نمیکردم. مینشستم خانه و نقشه سرقت از بانک میکشیدم. دوم راهنمایی بود که تصمیم گرفتم مثل خر بخوانم. مثل خر خواندم. بزرگ شدم و قد کشیدم و الان پا توی سن گذاشتم. چندسال پیش عمو حسین را دیدم. نشستیم کنار هم. گفتم یادت است گفته بودم میآیم همسایهات میشوم؟ که عین خودت یاد میگیرم کار تولید کنم و پول بسازم. گفت نه. دست کم نزدیک سی سال از آن حرفها گذشته بود. من پنج سالم بود و عمو الان چندسالش است؟ به هشتاد رسید؟ خندید. گفت چی شد پس؟ گفتم من جای پول کلمه ساختم. خندید. دستش را گذاشتم روی شانهام. نگاه کرد و گفت میدانم. تو هم عین منی. من عین او شده بودم؟ نمیدانم. او ژنرال جنگهای اساطیری خیالات من بود و من اصلا پام را توی یک جنگ فرضی هم نمیتوانم بگذارم. من هم خندیدم. گفتم شما قهرمان زندگی من بودی وقتی بچه بودم و بهت افتخار میکردم. هر چند الان رفت و آمد کمی داشته باشیم. گفت من هم الان به تو افتخار میکنم. بغض کرده بودم. مثل همین حالا. حالا اما فرق دارد. بغضش یکطور بدی است. او باز هم اینجا نیست و جلوتر است. اینجا ساعت دو است و آنجا دوازده. او مثل همیشه روزش از ما روشنتر است. حالا اینجا نیست. آنجا هم نیست. دراز کشیده روی تخت ولی دیگر بلند شده و رفته پی کارش. با اینکه روی تختش دراز کشیده - به قول عمران صلاحی- تختش سبکتر شده است. قهرمان این ماههای آخر دراز کشیده بود روی تخت. قهرمان ایستاده. ایستاده با مشت. کل کاری که از دستم برآمد چی بود؟ یک سبد گل بفرستم براش آلمان؟ خب. گل هم به دستش رسید. حالا چی؟ یعنی در تمام خاندان عالمی با یک نفر میخواستی معاشرت کنی همین عاملی بود. اما عمو حسین دیگر از جاش بلند نمیشود. به پام نگاه میکنم. به عصاها. به گرفتاری بیموقع. قهرمان حرف زدنش به مشکل خورده بود. چندروز پیش تلفنی حرف زدیم. گوش کرد. من دوباره گفتم قهرمان منی عمو حسین. تافتهی جدابافتهای. این همه سال ایستادن باید خستهات کرده باشد. کمی استراحت کن تا بهتر شوی. صدای نفسهاش میآمد. روزش باز روشنتر بود و دو ساعت زودتر بود از ما. گوش کرد. صدای نفسهاش آمد و بعد یک کلمه توانست بسازد: «میبوسمت.» قهرمان من، ژنرال، مرده ایستاده، مرد سفت، مرد سخت، مرد منطق، احساساتی شده بود؟ یا میخواست احساسات من را جواب دهد؟ میبوسمت؟ اینجا دو ساعت بعد از روز قهرمان اشک بود و اشک. زنعمو گوشی را از گوش عمو و برداشت و گفت شنیدی پسرم؟ گفت میبوسمت. ممنون قهرمان. ممنون که قهرمان من بودی. ممنون که همانی بودی که بودی. و همین برای ما جذاب بود. تو واقعی بودی.
صبر زیاد برای علی و پیمانه و زنعموی نازنینم آرزو دارم. هر چند پام توی گچ باشد و نتوانم آنجا باشم. هر چند آنجا هنوز صبح زود باشد چرا که قهرمان همیشه جلوتر از ما بود.