مچم باز شد
تاريكى در مشتم پنهان بود
آفتاب ماسيد
باغ فرسود
شهر شُره كرد
و تكليف يكسره شد
نقاب را برداشتم
ترس در چشمم پيدا بود
ترسناك شده بودم
از من نمى ترسيدند
شبيه آنان شده بودم
و روز، روز به روز كوتاه آمده بود