دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۹

خدایا من شکایتم رو از بدرالسادات مفیدی پس گرفتم

خدایا
من وقتی اون لیوان بدشکل و بدرنگ انجمن صنفی روزنامه‌نگاران ایران رو گرفتم پیش خودم گفتم: «با حق عضویت من این بی‌ریخت بدقواره رو تولید کردید؟ حالا که این‌طوری‌یه می‌رم ازتون شکایت می‌کنم!»
به خدا! خداجون اگه می‌رفتن دلو می‌خریدند و می‌دادند به بچه‌ها خیلی بهتر از اون لیوان (ماگ) بدریخت بدترکیب بود.
خدایا
بعد وقتی رفتم کارتم رو تمدید کنم، دیدم حق عضویت رو گرون کردند. پیش خودم گفتم: «چندماه چندماه بیکاریم، بعد جای این‌که یه مستمری برای ما ردیف کنند، حق عضویت رو بالا می‌برند؟ باشه، حالا که این‌طوری‌یه ازتون شکایت می‌کنم!»
خدایا
بعد متوجه شدیم دوسالی می‌شه که کارتم رو تمدید نکردم. من ساده خیال کردم بهم تخفیف می‌دن. اما در کمال ناباوری حق عضویت جدید رو ضرب‌در سه کردند! و من چهل پنجاه هزار تومنی، پیاده شدم. فکرش رو بکن خدایا! چهل پنجاه هزار تومن خب پولی‌یه واسه خودش... البته اون‌موقع هنوز طبقه‌بندی خانوار مشخص نشده بود، اما سیب‌زمینی به خاطر انتخابات هنوز ارزون بود، خیلی ارزون بود!... بگذریم. خب این دیگه ظلم آشکار بود که حق‌عضویت امسال رو ضرب‌در سه کنند. بی‌رحمی بود. بی‌انصافی بود. باهاس پول هر سال رو سوا سوا حساب می‌کردند. برای همین پیش خودم گفتم: «حالا که این‌طوری‌یه ازتون شکایت می‌کنم!»
خدایا
اگه این موضوع‌ها پیش پا افتاده باشند هم، بعدش اتفاقی افتاد که من دیگه نتونستم آرامش درونی‌م رو حفظ کنم. اینجا رو گوش کن خدا؛
خلاصه پول بی‌زبون رو که ازم گرفتند، گفتند: «باهاس بری پنج تا نمونه کار بیاری!» آره خدا! موضوع همین‌جاست! اون‌ها با احساسات من بازی کردند! دیگه مطمئن بودم که می‌رم ازشون شکایت می‌کنم! تمام غرور طنزنویس جوانی مثل من رو جریحه‌دار کرده بودند! من اون‌موقع ستون طنز فال قهوه‌ی اعتماد ملی رو می‌نوشتم و خیال می‌کردم اگه حموم عمومی هم برم، همه باید من رو بشناسن! برای همین وقتی توی دفتر انجمن صنفی روزنامه‌نگارن که با خزینه‌ی حموم عمومی فرق اساسی داره، من رو نشناختند یا خودشون رو زدند به اون راه (آخه خانومه داشت ریز ریز می‌خندید خدا جون.) من دیگه خیلی عصبانی شدم و پیش خودم گفتم: «اون ممه رو لولو برد، من می‌رم ازتون شکایت می‌کنم!»
خدایا
اما یه دفعه یه اتفاق سینمایی افتاد. خانم بدرالسادات مفیدی یهو پیداش شد (واقعا عین فیلم‌ها یهویی اومد تو) و گفت: «من می‌شناسمش! کارتش رو تمدید کنید!» (حالا اگه سینما بود یه نمای بسته از چهره‌ی خانم مفیدی نشون می‌داد، بعد یه میمک از من که گل از گلم شکفته، بعد قیافه‌ی جاخورده‌ی کارمندها رو نشون می‌داد که ضایع شده بودند.)
خلاصه وقتی رییس انجمن صنفی روزنامه‌نگاران گفت من رو می‌شناسه، من منیت‌ام ارضا شد و غرورم ترمیم یافت! و از خیر شکایت از انجمن صنفی روزنامه‌نگاران گذشتم.

خدایا عکس فوق برای شناسایی ضمیمه‌ی نامه شده است
 

خدایا
حالا که دارم این مناجات‌نامه رو برات می‌نویسم یه دلیل ساده دارم. گفتم شاید پرسنل شما، توی شلوغی‌ها و شیر تو شیری بعد از انتخابات و توی بروکراسی‌بازی و دفتر دستک‌بازی حسابرسی مردم، بعضی شکایت‌ها رو دریافت کرده باشند، اما دیگه پس گرفتن شکایت رو دریافت نکرده باشند.
خدایا
من همون‌موقع شکایتم رو از انجمن صنفی و رییسش پس گرفتم! آره فدات شم.
خدایا
اون‌روزها روزهای شلوغی و بحبوبه‌ی انتخابات بود. فقط می‌خواستم بهت بگم امروز جایی خووندم آه مظلوم می‌گیره! می‌خواستم یک چیزی رو برات توضیح بدم. اگه به خاطر آه من خانم مفیدی هنوز دربنده، باهاس بگم اشتباه شده. من همون موقعش هم شوخی کردم، الانش هم به صورت کاملا رسمی از خیر شکایتم می‌گذرم!
ببین خدایا
من این‌ور و اون‌ور بررسی کردم، بعید می‌دونم موضوع دیگه‌ای برای ادامه‌ی بازداشت خانم مفیدی باشه. اگه فقط مساله شکایت من به خاطر اون لیوان کذایی بوده، که پرونده‌ش رو ببند و آزادش کن. قربون دستت برم الهی. راستی الان توی لیوان  انجمن مداد گذاشتم، اگه لازمه ضمیمه‌ی پرونده کنی مدادهاش رو خالی کنم با پیک بفرستم، یا یک فرشته‌ای چیزی بگید سر راه بیاد ازم تحویل بگیردش.


پس‌نویس اول:
راستی خدایا! مگه قرار نیست هر چیزی راه طبیعی و اداری خودش رو طی کنه؟
خب، وقتی من هنوز شکایت نکرده بودم چرا ترتیب اثر داده شد؟
در ضمن من شکایتم رو پیش تو آورده بودم، نه به دستگاه قضایی! پس ترجیح می‌دادم خودت بهش رسیدگی کنی نه باقی برادرا! جدی می‌گم خب فدات شم، نه این‌که کار برادرا رو قبول نداشته باشم، می‌گم سرشون شلوغه. همین.

پس‌نویس دوم:
خدایا این دعا و نیایش رو من به صورت رسمی منتشر کردم، تا سریع‌تر ترتیب اثر بهش بدی قربونت برم. بعدش هم همون‌طوری که باهات حرف می‌زنم نوشتم که مطمئن شی این نامه در صحت کامل عقل و روح و جسم و اینا نوشته شده و هیچ فشاری در کار نبوده!

یکشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۹

شعری برای مادر رجب

من خسرو خوبان نیستم
من خسرو گلسرخی نیستم
که برایم بمیرند
یا برای‌تان بمیرم

من مادر رجبم
و اگر از حق خودم
و برابری حق خودم بگذرم
از حق رجبم نمی‌گذرم


چنین گفت مادر رجب:
- آره ننه.

+


شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹

ادبیات تطبیقی!

می‌خواهم بروم سفر
سفر
به من نمی‌رود

شعر: پوریا عالمی


بازگشته‌ام از سفر
سفر از من
باز نمی‌گردد.

شعر: شمس لنگرودی

جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

جریمه‌ی ناموسی

پدر: دخترم بیا این یک میلیون تومن رو بذار گوشه‌ی جیبت، بابا.
دختر: این همه پول؟ چرا آخه؟
پدر: شاید جریمه‌ت کردند. معطل نشی توی خیابون.


سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۹

یادبود انتشار اولین صفحه طنز روزانه

می‌خواستم برای سالروز انتشار اولین صفحه‌ی روزانه‌ی طنز "شبنامه" در روزنامه‌ی اعتماد ملی چیز مفصلی بنویسم، که به هزار و یک دلیل نشد. یادش به‌خیر. این تجربه‌ی خوب که در تحریریه‌ی حرفه‌ای و کاربلد روزنامه‌ای به سردبیری محمد قوچانی اتفاق افتاد، با توقیف روزنامه ناتمام ماند. مسوولیت بخش طنز شبنامه بر عهده‌ی من و مسوولیت بخش کاریکاتورش بر عهده‌ی دوست خوبم هادی حیدری بود. نمی‌توان از شروع این صفحه یاد آورد و از تلاش و تشویق بزرگمهر حسین‌پور برای راه‌اندازی و شکل‌گیری آن حرفی به میان نیاورد.

یک تشکر خشک و خالی اما حقیقی، مخصوص دوستان طنزنویسی که در شبنامه نوشتند و در کنار یک تجربه‌ی کار گروهی باعث پیشرفت و ارتقای کیفی آن صفحه شدند. (به ترتیب الفبا)؛
همایون حسینیان، احمد خدایی، جلال سعیدی، شهرام شهیدی، رویا صدر، مهدی طوسی، سیامک ظریفی، پوریا عالمی، گیسو کمندی، مسعود مرعشی، مجتبوی نایینی، حسین یعقوبی و...
از این دوستان دعوت می‌کنم، یکی از کارهای منتشرشده در شبنامه را دوباره در فضای اینترنت بازنشر کنند.


فال قهوه

10 فرمان مردانه

پوريا عالمي
براي اين كه راحت‌تر زندگي كنيد، فال قهوه در اقدامي خودسرانه دست به انتشار 10 فرمان جهان‌شمول و مردانه مي‌زند. اگر عمري ماند فرامين زنانه را در روزهاي آينده منتشر مي‌كنيم. بديهي است؛
1- اين فرمان‌ها از لحاظ سياسي بي‌ضرر مي‌باشد.
2- اين فرمان‌ها را از دسترس اطفال دور نگه داريد.
3- اين فرمان‌ها براي استعمال خارجي است.
4- قبل از مصرف خوب تكان دهيد.


اول- ازدواج نکنید.
دوم- ازدواج کردید طلاق بگیرید.
سوم- بچه‌دار نشوید.
چهارم- بچه‌دار شدید یک پرستار جوان برایش بگیرید.
پنجم- با پرستار بچه‌تان ازدواج نکنید، فراموش نکنید لذتي كه در پرستار است در مادر بچه نيست.
ششم- با فامیل‌تان، دوست نشوید.
هفتم- با دوست‌تان، فامیل نشوید.
هشتم- قبل از اين‌كه ازدواج كنيد مطمئن شويد همه كتاب‌هايي را كه دوست داشته‌ايد خوانده‌ايد.
نهم- در دوربين نگاه نكنيد تا دور كله‌تان خط قرمز نكشند.
دهم- قبل از آن‌كه فعاليت سياسي كنيد عاشق شويد. يا قبل از اين‌كه فعاليت عاشقانه خود را شروع كنيد، فعاليت سياسي‌تان را تمام كنيد.

به این 10 فرمان عمل کنید تا رستگار شوید.

بازنشر از روزنامه‌ی اعتماد ملی، صفحه‌ی شبنامه 21/ 4/ 87

اینجا خاورمیانه است (روایت سوم)


اینجا خاورمیانه است
همه می‌دانند سیگار برای قلب ضرر دارد
اما وقتی اشک‌آور می‌زنند
با کمال میل
و آسوده و آرام
به قلب‌شان ضرر می‌زنند



اینجا خاورمیانه است (روایت اول)
اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)

دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۹

به نام پدر؛ یا من مزاحمت نوامیس نیستم


 این اثر یکی از نقاشی‌های دیواری قدیم است که ریشه در فرهنگ ما دارد. گفتنی‌ست این اثر ارزشمند با عنوان "به نام پدر" در چند جای مختلف از جمله اینجا و اونجا ثبت شده است. این اثر نشان می‌دهد، پدرهای ما  - دیگر مادرهای ما که جای خود دارند! - از ابتدا (یعنی از اون اول اول) پیشانی و گردن خود را - باقی جاها هم که گفتن ندارد! - با موی خود می‌پوشانده‌اند.
به نظر ما و دیگر دانشمندان جوان، بهتر است دولت بخشنامه‌ای صادر کند تا مردان (و حتا زنان) با استفاده از این الگوی تاریخی (ملی) خود را درست کنند و وارد خیابان شوند. به هر حال در راستای این‌که همه‌چیز  این مملکت دارد "ملی‌اش" تولید می‌شود، به نظر ما تولید جوراب ملی، فکل ملی، پشت موی ملی از اهم مهمات است!

عکس: گیسو کمندی


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 386

شنبه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۹

اینجا خاورمیانه است (روایت دوم)

اینجا خاورمیانه است
در خاورمیانه بر خلاف باقی مردم دنیا که گاهی دچار افسردگی می‌شوند، ما مردمی افسرده هستیم که گاهی دچار شادی می‌شویم.



اینجا خاورمیانه است (روایت اول)

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

فروغ فرخ‌زاد در آسانسور

توضیح: این طنز با آن‌چیزی که در چلچراغ چاپ شده تفاوت‌های اساسی دارد.


من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف در باز شد و فروغ فرخ‌زاد وارد آسانسور شد.
من گفتم: «ببخشی که کلاه سرم نیست.»
فروغ گفت: «چرا؟»
گفتم: «تا به نشونه‌ی احترام از سر بردارم.»
فروغ گفت: «چی کار می‌کنی؟! پس چرا نشستی روی زمین؟»
من در حالی که داشتم دوباره از روی زمین بلند می‌شدم، گفتم: «حالا که کلاه سرم نیست تا از سرم بردارم، می‌شینم زمین که به نشونه‌ی احترام از جام بلند شم!»

طبقه‌ی اول آسانسور داشت اوج می‌گرفت! یعنی داشت طبقات را می‌رفت بالاتر. گفتم: «راستی یک‌چیزی یادم افتاد! مگه شما رو از کتاب شاعران ایران پاک نکرده بودند؟»
فروغ لبخند زد.
گفتم: «جدی می‌گم. اسم همه رو نوشته بودند، حتا اسم سهیل محمودی رو هم به عنوان شاعر توش نوشته بودند... حالا سهیل محمودی هیچی، اسم علی معلم دامغانی رو هم نوشته بودند... فکرش رو بکن... من که بهش فکر هم می‌کنم دون‌دون می‌شه پوستم.»
فروغ لبخند زد.
گفتم: «چند وقت پیش هم توی مشهد یه بلواری اسمش ایرج میرزا بوده.»
گفت: «آخی... چه قشنگ. چه خوب.»
گفتم: «اتفاقا چون قشنگ و خوب بود، شورای شهرشون تصمیم گرفت اسم بلوار رو عوض کنند. گفتند ایرج میرزا شعر بی‌ادبی گفته و اینا.»
فروغ گفت: «خب، جاش چه اسمی گذاشتند؟»
گفتم: «اسمش رو گذاشتند آل احمد.»
گفت: «هوووم... آل احمد؟»
گفتم: «آره دیگه... همون که یه بزرگراه به اسمشه!»
گفت: «می‌گم این اسم رو یه جایی شنیدم!»

طبقه‌ی دهم
فروغ گفت: «راستی این آل احمد شغلش چی بوده که این همه چیز به نامش می‌کنند؟!»
گفتم: «راستش مهم‌ترین دلیل شهرتش این است که شوهر سیمین دانشور بوده! فکر کنم برا همین این‌قدر توی مملکت معروف شده و هم یه بزرگراه به اسمش کردن، هم یه جایزه و هم یه بلوار.»
فروغ گفت: «به اسم من چی؟ جایی یا جایزه‌ای رو به اسم من نام‌گذاری نکردند؟»
گفتم: «به اسمت که هیچی، تازه اسمت را دارند با زور وایتکس و سیم ظرفشویی از فهرست شاعران و تاریخ ایران پاک می‌کنند.»
گفت: «حالا پاک شد؟»
گفتم: «مگه "شعر" بخشنامه‌س که اعتبارش به امضای مسوولان باشه؟ وگرنه همین علیرضا قزوه، علی معلم دامغانی، حالا دیگه اسم سهیل محمودی رو نمیارم، اینا هم توی صدا و سیمای عزت‌اینا هفته‌ای شیش بار شعر می‌خوونند، هم هی ازشون تقدیر می‌شه، ولی خب، کدوم شعرشون رو مردم تو حافظه دارند؟»
فروغ پلک زد.
گفتم: «تازه‌ش هم بعضی از این شاعرها نه تنها اسم‌شون رو از جایی پاک نمی‌کنند، که تازه هی اسم‌شون رو روی میدون‌ها و خیابون‌ها هم می‌ذارند. ولی خب نتیجه‌ش اینه که مردم باز می‌رند کتاب‌های تو و شاملو و اینا رو می‌خونند.»

طبقه‌ی صدم
فروغ یک‌دفعه یک جیغ زد و گفت: «وای خدای من.»
گفتم: «چی شد؟»
گفت: «یاد ابراهیم گلستان افتادم...»
گفتم: «چرا؟»
گفت: «اون اگه بفهمه من سوار آسانسور شدم، دوباره الم‌شنگه به پا می‌کنه.»

طبقه‌ی هزارم
به فروغ گفتم: «ببین فروغ جان! من توی این آسانسور اعلام کردم که آدم‌ها دودسته هستند. دسته‌ی اول به روح اعتقاد دارند. دسته‌ی دوم به روح اعتقاد ندارند.»
فروغ گفت: «من به روح اعتقاد دارم.»
گفتم: «ولی کسی که میاد اسم تو رو ... بگذریم! خلاصه خیلی‌ها به روح اعتقاد ندارند.»
گفت: «راست می‌گی.»
گفتم: «برای همین من یه طرح دارم که بدم شهرداری برای زیباسازی شهر هم که شده، شروع به رنگ‌آمیزی متافیزیکی این عزیزان کنه!»

طبقه‌ی صدهزارم فروغ گفت: «من اینجا پیاده می‌شم.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «فکر نمی‌کردم آسانسورت این‌قدر بالا بیاد.»
گفتم: «بستگی به آدمش داره. وگرنه همین دیروز موسوی گرمارودی رو سوار کرده بودم، آسانسوره اصلا از جاش تکون نخورد! یا چند وقت پیش معلم دامغانی رو سوار کرده بودم یه هفت هشت طبقه به زور بالا اومدیم...»
فروغ گفت: «من برم.»
من گفتم: «خوشحال شدم! ولی راستی به گلستان چیزی نگی‌ها!»



منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 387

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۹

یک عاشقانه‌ی رئالیسم که چادرش بوی دارچین می‌دهد

نذری که بپزی
کاسه‌ی چینی گل‌سرخی را که برداری،
شله‌زرد را فوت کنی تا شکل بگیرد،
با دارچین
اسم من را روش بنویسی
با خلال پسته و خلال بادام دورش را گل بکشی
بیایی دم خانه‌ی ما
خدا خدا کنی که من در را باز کنم...
عشق یعنی این؟


نه. عشق یعنی
چادرت را باد بدهی
تا من گوشواره‌هات را ببینم
که دلم بلرزد

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۹

علی مطهری در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و علی مطهری وارد آسانسور شد.
گفتم: «بالا یا پایین؟!»
گفت: «من اعتراض آیین‌نامه‌ای دارم!»
گفتم: «اینجا مجلس نیست که، آسانسوره. برخلاف جاهای دیگه توی آسانسور آیین‌نامه نداریم، به روح اعتقاد داریم. حالا بالا رو بزنم یا پایین رو؟!»
گفت: «آقا این حرف شما محل اشکاله!»
گفتم: «محله‌ی اشکال کجاست؟ اگه می‌خوای بری محله‌ی اشکال باید آژانس بگیری، اینجا آسانسوره. یا بالا می‌بره یا پایین.»
گفت: «بریم بالا.»
گفتم: «بریم.»
رفتیم.

طبقه‌ی سوم
آقا مطهری داشت تیپ و شکل و شمایل من را بررسی می‌کرد و یادداشت برمی‌داشت.
پرسیدم: «ببخشید! من هم محل اشکالم؟»
گفت: «البته. اصلا هم مرد، هم زن محل اشکال هستند توی جامعه. می‌دونی چرا؟»
گفتم: «نه والله. من همین الان رسیدم!»
گفت: «برای این‌که وقتی فرد بیاد توی جامعه دیگه فرد نیست...»
گفتم: «پس زوجه؟!»
گفت: «نه‌خیر. فرد دیگه فرد نیست قسمتی از جامعه است، پس پوشش فرد در جامعه به ما مربوطه.»
گفتم: «آفرین. به من که مربوط نیست؟!»
گفت: «نه.»
گفتم: «به خود فرد هم که مربوط نیست؟!»
گفت: «نه.»
گفتم: «پس به کی مربوطه؟»
گفت: «به جامعه.»
گفتم: «یعنی به شما مربوطه؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «شما جامعه هستید؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «اگه جامعه نیستید، پس فرد هستید؟»
گفت: «بله.»
گفتم: «پس اگه فردید چطوری به شما مربوطه اما به خود فرد مربوط نیست؟»

طبقه‌ی هفتم
رسیده بودیم به طبقه‌ی هفتم که علی آقای مطهری گفت: «به هر حال فرد حسابش از جامعه جداست! یعنی وقتی که آمد داخل جامعه و اجتماع دیگر چیزهای خصوصی‌اش عمومی محسوب می‌شود. متوجه شدی؟»
گفتم: «بله! ... موضوعات خصوصی فرد در جامعه عمومی است و همه می‌توانند مثل اتوبوس ازش استفاده کنند!»
گفت: «نه! منظورم این است که مثل هر چیز دیگری باید حد و مرزها در جامعه مشخص باشد. مثلا در همین بیست سی سال سلیقه‌ای عمل شده. این غلط است.»
گفتم: «درست کدام است؟»
گفت: «که به سلیقه‌ی ما عمل شود.»
گفتم: «آفرین.»
آقا مطهری ادامه داد: «این رفتار سلیقه‌ای باعث دردسر است. اصلا باید تکلیف فرد و جامعه مشخص شود. توجه کنید که در حالت کلی ممکنه به فرد شل بگیریم ولی به جامعه باید سفت بگیریم. اصلا من با این بحث شل کن سفت کن در پوشش افراد که به‌خصوص دم انتخابات خیلی شل می‌شه و بعد از انتخابات خیلی سفت می‌شه، مخالفم.»
گفتم: «خلاصه‌ی حرف شما می‌شه این که؛ یا این‌قدر سفت بگیرین که شل نشه، یا این قدر شل کنین که دیگه نشه سفتش کرد. درسته؟»
گفت: «احسنت.»

طبقه‌ی نهم
چون علی مطهری نماینده‌ی مجلس است و عادت دارد به جلسات غیرعلنی! طبقه‌ی نهم را کلا به صورت غیرعلنی برگزار کردیم! در این طبقه هم درباره‌ی مفاسد اقتصادی، رویدادهای سال گذشته، انتخابات مجلس، شورای شهر و […]،[…] و اینا صحبت کردیم. همچنین درباره‌ی طرح ازدواج دختران دبیرستانی! هم حرف‌هایی زدیم که چون طبقه‌ی نهم در کل تاریخ مملکت، من‌حیث‌المجموع غیرعلنی بوده، ما هم از این طبقه، فعلا، بی‌سر و صدا عبور می‌کنیم.

طبقه‌ی دهم
وقتی نشانگر آسانسور طبقه‌ی دهم را نشان داد، علی مطهری گفت: «احسنت... هزار احسنت...»
گفتم: «علی جون! جریان چیه؟»
گفت: «من هر جا عدد ده را می‌بینم یاد دولت فخیمه و کریمه‌ی دهم می‌افتم و احسنت می‌گویم.»
گفتم: «آفرین! اما این انتقادهای تند و تیز شما از دولت چی‌یه پس؟ مثلا سر کشف پوشش ورزشکاران و تماشچایان خارجی در مسابقات کیش در همین دولت، […] و اعتراض و انتقاد به عملکرد ضعیف اقتصادی و امنیت اخلاقی جامعه و […] و اینا... جریان این همه انتقاد چی‌یه؟»
گفت: «آن‌ها که نمک زندگی است. اول این‌که زندگی را از یک‌نواختی درمی‌آورد. دوم این‌که به هر حال یک‌نفر باید چندتا انتقاد هم کند دیگر! خب ما باید از مزایای جامعه‌ی باز و آزادی بیان‌مون استفاده کنیم دیگه!»
گفتم: «می‌شه مثلا یه امکان انتقاد سازنده نام ببرید؟»
گفت: «بله... شما مگه توی برنامه‌ی 90 از همه چیز انتقاد نمی‌کنید!؟»
گفتم: «آفرین! راست می‌گی... اگه استقلال و پرسپولیس و سپاهان و اینا رو محروم کنند و اجازه ندهند بازی کنند و مهاجم‌ها و دفاع‌هاشون رو هم با تکل از پشت مصدوم کرده باشند... تازه از اون‌طرف داور هم که آشناست، […] معلومه که دیگه لیگ حرفه‌ای از بین می‌ره. بعد وقتی لیگ حرفه‌ای نباشه، تلویزیون آقا عزت‌اینا مسابقات گل کوچیک خردسالان و نونهالان رو زنده پخش می‌کنه! البته بلانسبت شما، شما که یه پا بایرن‌مونیخ... نه ببخشید یه پا فنرباغچه‌ای!»
گفت: «یعنی چی؟»
گفتم: «می‌گم فوتبال دوست داری؟»
گفت: «همون که فرد در میان جمع و جلوی چشم همه، با شورت ورزشی و لباس آستین کوتاه ظاهر می‌شه؟! خیلی کار زشتی‌یه. هم برای مرد هم برای زن […] ...»
گفتم: «فوتبال رو بی‌خیال شیم! به روح اعتقاد داری؟!»
گفت: «داشتیم؟!»
گفتم: «جدی پرسیدم... می‌گم اگه به روح اعتقاد داشته باشی می‌تونی روح بازی رو درک کنی.»
گفت: «مگه فوتبال روابط زن و شوهری‌یه که فرد در هم در خانه هم در جامعه، باید درکش کنه تا فساد کم شه؟»
گفتم: «پس اعتقاد داری.»
آسانسور تقی صدا داد و ایستاد. گفتم: «تق آسانسور هم درآمد... این‌جا طبقه‌ی آخره. باید پیاده شید.»
در آسانسور باز شد و علی آقای مطهری رفت. من دکمه‌ی طبقه‌ی بالا را زدم.


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 386
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

پیشنهاد برای سرقت یک مجسمه

تو برای من
خیلی وقت است که مثل مجسمه شده‌ای
نه حرف می‌زنی
نه می‌شنوی
نه می‌خندی
نه آه می‌کشی
نه دلت برایم تنگ می‌شود

تو را چرا نمی‌دزدند؟

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

منم که خوابم!






مجسمه‌ی فردوسی در آسانسور
من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف
در باز شد و فردوسی، البته مجسمه‌اش، وارد آسانسور شد. گفت: «درود.»
من گفتم: «سلام آقا فردوسی. خوب هستین؟ ببخشین شما خودشی یا مجسمه‌شی؟»
گفت: «من تندیس وی هستم.»
گفتم: «منظورم حضرت حکیم ابوالقاسم فردوسی، سراینده‌ی شاهنامه‌اس؟ شما مجسمه‌شی دیگه؟»
گفت: «آری.»
گفتم: «اون‌وقت اصلی و اورژینالی یا از این‌هایی هستین که چین تولید می‌کنه؟»
گفت: «چین مگر به روح اعتقاد ندارد؟!»
گفتم: «این رو خوب اومدی... هه هه... مردم از خنده... ها ها.... یعنی الان من دست بزنم شما، شما مجسمه‌ای دیگه؟ قلقلکت بدم؟»
گفت: «با من نکن همچین.»
بگذریم.
گفتم: «شما یعنی همون فردوسی‌ای هستی که چند ساله مثل مجسمه توی میدون فردوسی نشسته؟»
گفت: «جوان گستاخی نکن. خودش هستم. تندیس فردوسی‌ام.»
گفتم: «او.کی. اگه مجسمه‌شی چرا اومدی سوار آسانسور شی؟»
گفت: «در این سرای هر آدمی در کار دیگری کنجکاوی می‌کند. چه آسانسورگر باشد، چه روزنامه‌گر که در توپخانه نشسته باشد و دیگران را به توپ ببندد، چه صدا و سیماگر باشد و بیست و سی صادر کند.»
گفتم: «ای ول. باز هم خوب اومدی. ایرانی‌جماعت این‌طوریاست دیگه. منتها من حساب آسانسورچی‌جماعت از دیگر صنف‌هایی که شما نام بردی جداست... من واسه خودت گفتم. گفتم شاید گیر و گرفتاری داری بتونم کمکت کنم.»
گفت: «اینک که از در مهرگستری درآمدی و روی خوش نشان دادی، با تو هم‌سخن می‌شویم.»
گفتم: «مرامت رو عشقه. پرابلم چیه؟ مشکلت کجاست؟»
گفت: «چند شبی است خواب از چشمم پریده...»
گفتم: «چرا ابولقاسم جان؟ اِرور چی می‌ده خوابت؟ نکنه از این موادفروش‌های دور میدون شیشه میشه گرفتی زدی؟»
گفت: «وای بر من.»
گفتم: «بگذریم... تعریف کن ببینیم چی شده؟»
گفت: «مگر خبرها را نشنیدی که هر روز در روز روشن، تندیسی از تندیس‌های این شهر شلوغ و بی‌در و پیکر غیب می‌شود؟»
گفتم: «آها... مجسمه‌ها رو می‌گی... آره شنیدم... اتفاقا شایعه شده این همه مجسمه یکی یکی می‌پرند تا نوبت به مجسمه‌ی مادر میدون مادر برسه.»
گفت: «من به شایعه‌ها و خبرپراکنی‌ها وقعی نمی‌گذارم.»
گفتم: «ایول... معلومه هم ماهواره نیگاه نمی‌کنی هم بیست و سی! ایول...»
گفت: «در هر آیینه هراس به جان من افتاده است که به سراغ من هم بیایند و به جان من هم بیفتند...»
گفتم: «راستی ابولقاسم جون! تا چند ماه پیش یارو از توی کوچه بن‌بست هم رد می‌شد، سایت این برادر و اون برادر و تلویزیون آقا عزت‌اینا، عکس بنده خدا رو از هفت جهت منتشر می‌کردند و دورش خط قرمز می‌کشیدند که «دااااااااااااااااااااااااالی!» یادته؟»
مجسمه فردوسی گفت: «به یاد دارم... به یاد دارم. همین دور و بر من – منظورم دور میدانم است! - شش‌صد عکس منتشر شد از آدم‌هایی که مثل فرزند آدم سکوت کرده بودند.»
گفتم: «آره دیگه... خب حالا چطوریاست که مجسمه‌های میدون‌های اصلی رو کش می‌رن اما هیچ دوربین راهنمایی و رانندگی و چی و چی اون‌ها رو ثبت نمی‌کنه؟»
فردوسی در این لحظه سری تکان داد و لبی جنباند. بگذریم.
گفتم: «خب چرا زنگ نمی‌زنی 110؟»
گفت: «مگر سرویس‌دهی موبایل و اساماس وصل شد؟»
گفتم: «آره بابا... همون چند ماه هی قطع و وصل شد... الان دیگه – گوش شیطون کر – وصله...»
گفت: «بگذریم.»

باز هم طبقه‌ی هم‌کف
مجسمه‌ی فردوسی بی‌خیال ماجرا و پیگیری شد. گفت « بهتر است بروم و چند شب متواری شوم تا دوباره آب‌ها از آسیاب بیفتد و از ما بکشند...! منظورم این است که بکشند... دست بکشند! آهان!» منظورش این بود که دیگر او را سرقت نکنند.
قبل از این که از آسانسور برود گفت: «دوست داری یک طنز شفاهی قدیمی را برای تو دوباره بازگو نمایم؟»
گفتم: «ای جون... جوکت رو بگو.»
مجسمه‌ی فردوسی جوکش را تعریف کرد. بعد قهقهه زد. من هم قهقهه زدم. یکی زد پشت من و «یارو گفت منم که خوابم!»
گفتم: «ها ها... راست می‌گی؛ منم که خوابم!... پس تو هم جوکش را شنیده بودی!؟»

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 385

دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند

انتشارات روزنه
نمایشگاه کتاب سال 89، شبستان اصلی، راهرو 18، غرفه‌ی 38

درباره‌ی این کتاب

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۹

یک کتاب قلمی و ناز در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی همکف
در باز شد و یک کتاب قلمی و باریک، سایز دور صفحه 38 – 40، قد بلند، با یک صورت و طرح جلد زیبا (که یک‌جاهایی‌ش هم طلاکوب و نقره‌کوب بود)، با یک جلد چرمی برنزه و آفتاب‌سوخته (که وقتی کتاب مذکور داشته در ویترین آفتاب می‌گرفته، یک طناب بسته‌بندی رویش مانده بوده، و حالا که کتاب از پشت ویترین بلند شده بود و آمده بود داخل آسانسور هنوز رد سفید آن طناب کتاب‌فروشی دور جلد چرمی کتاب مانده بود!)، خلاصه یک کتاب قلمی با یک همچین اوصافی وارد آسانسور شد و من به قول مرحوم سعدی از در به در شدم.
گفتم: «سلام کتاب!»
کتاب گفت: «سلام آسانسورچی.»

طبقه‌ی اول تا هفتم

خیلی خوشحال بودم که به هر حال یک شخصیت به درد بخور سوار آسانسور شده است. اون هم کتابی با چنین مشخصات ظاهری!
گفتم: «کجا تشریف می‌برین؟»
گفت: «دارم می‌رم نمایشگاه کتاب! طبقه‌ی چندمه؟»
گفتم: «بیست و سوم.»
کتاب آهی کشید و گفت: «چقدر زود گذشت... یادش به‌خیر اون موقع‌ها که جوون‌تر بود توی محل دائمی نمایشگاه‌های تهران برگزار می‌شد... اون‌جا خیلی باصفا بود، سرسبز بود، گل داشت، حوض داشت...»
گفتم: «آخی.»
گفت: «قربون آخی گفتنت برم.»
گفتم: «من کلا کتاب و مسائل مربوط به تو رو همیشه پیگیری می‌کنم عزیزم... درکت می‌کنم... جوونی‌ت خیلی باحال بود.»
کتاب قطره‌ی اشکی چکاند. گفتم: «نازی... کتاب جون گریه نکن... درست می‌شه.»
بعد برای این‌که فضا عوض بشود پرسیدم: «چه خبرا؟ تازگی‌ها خواستگار نداشتی؟ حتما توی این جامعه‌ی کتابخوان و فهمیده و فرهنگی خیلی خاطرخواه داری.»
کتاب آهی کشید همچین و گفت: «دست روی دلم نذار...»
گفتم: «من که دست روی دل شما نذاشتم.»
گفت: «خواستگارم کجا بود؟ کی کتاب می‌خره؟ کی کتاب می‌خوونه؟ می‌دونی چند وقت چند وقت پشت ویترین کتاب‌فروشی‌ها باید دراز بکشم تا یکی بیاد و از من خوشش بیاد. راستش سالی به دوازده ماه یه نفر هم سراغم رو نمی‌گیره. می‌دونی چند وقته کسی دستش به من نخورده؟ می‌دونی چند وقته کسی به من یه نیگاه ننداخته؟ می‌دونی چند وقته کسی لای من رو باز نکرده تا نوشته‌های من رو بخوونه؟»
گفتم: «آخی.»
گفت: «قربون آخی گفتنت برم.»

طبقه‌ی هشتم تا پانزدهم

کتاب خیلی دلش پر بود. هم از مخاطبان و مردم، هم از مسوولان و سیاست‌گذاران.
گفتم: «الان اوضاعت چطوره؟ مجوز راحت می‌گیری؟»
گفت: «مجوز؟ شوخی می‌کنی؟ برای این که بتونم چاپ شم، سه نفر من رو بررسی می‌کنند! هر کدوم‌شون هم یه قیچی دستشه و هی از این‌ورم می‌بُره، هی از اون‌ورم می‌بُره.»
گفتم: «آخی.»
گفت: «قربون آخی گفتنت برم. همچین سه نفری می‌افتند روم و قیچی قیچی‌م می‌کنند که گوشت تنم آب می‌شه. یکی از دوستام صد و بیست صفحه بود رفت زیر دست‌شون، وقتی اومد بیرون شد هفتاد صفحه.»
گفتم: «چه رژیم لاغری خوبی.»
گفت: «یکی از دوستام مصور بود. هر صفحه‌ش چندتا عکس قشنگ داشت، وقتی رفت واسه بررسی و برگشت، روی هر عکسش یک ماژیک مشکی کشیده بودند، باقی عکس‌هاش رو هم با قیچی گرد گرد بریده بودند... انگار جنازه از اتاق تشریح بیاد بیاد بیرون.»
گفتم: «آخی... چقدر خشن.»
کتاب گفت: «یه دوست دیگه‌م یه کتاب مفصل و یه کار تحقیقی درباره‌ی حافظ بود. اسمش بود «ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی» اما وقتی اومد بیرون گفت با اسمش موافقت نکردند و گفتند "پادشه" که مشکل داره، "خوبان" که غلط اندازه، "داد" که ترویج بی‌بنداری در جامعه‌س!، "غم تنهایی" که سیاه‌نمایی محسوب می‌شه و جوون‌ها رو از راه به در می‌کنه. در کل گفتند "ای" و "از" مشکل نداره!» 
گفتم: «خب! اسمش چی‌یه الان؟ آخر چه اسمی رو مجوز دادند؟»
گفت: «الان اسمش "ای از" به سعی استاد حافظ شناس فلانی‌یه.»
گفتم: «الهی...»

طبقه‌ی شانزدهم تا بیستم 
گفتم: «حالا خودت رو ناراحت نکن کتاب عزیز! حالا بذار من سر فرصت بخوونم ببینم چی نوشته توت.»
گفت: «تو سپیدخوانی هم می‌کنی؟ نوشته‌های بین خطوط رو می‌گم که یه خواننده‌ی خوب باید اون‌ها رو هم بخوونه! یعنی حرف‌هایی رو که نویسنده بین حرف‌های دیگه‌ش نوشته...»
گفتم: «من تخصصم سپیدخوانی‌یه! من وقتی شروع به خووندن یه کتاب می‌کنم نمی‌ذارم هیچ جاش از زیر دستم رد شه.»
گفت: «آخی!»
گفتم: «الان می‌خوونمت.»

طبقه‌ی بیست و یکم تا بیست و سوم   
وقتی به طبقه‌ی بیست و سوم رسیدیم کتاب یک دفعه دپرس شد. هر چی بهش گفتم دیگر جواب نداد. فقط گفت: «هر چیزی یک دوران شکوفایی و اوج داره... دوران اوج من چند سالی می‌شه که گذشته...»
گفتم: «آخی. حیف کتاب به این خوبی... شما که این قدر خووندنی هستی عاقبتت این‌طوری شده، وای به حال باقی کتاب‌ها.»
د ر آسانسور باز شد و کتاب رفت.
من ماندم تنهای تنها و از جیبم کتاب برادران کارامازوف (سه جلدش را با هم یک‌هو!) را درآوردم که بخوانم. 


منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 384
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)



یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

حافظ شناسی؛ پیش‌بینی وقوع زلزله

در این درس‌نوشتار اشاره‌ی ظریف حافظ به "دلایل وقوع زلزله" را بررسی می‌کنیم. همچنین تایید نظریه‌ی "معشوق به عنوان عامل زلزله‌زا" از منظر و نگاه آقا حافظ شیرازی را اثبات می‌کنیم؛


ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟ فکر وقوع زلزله را نکردی؟
مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟ فکر وقوع پس‌لرزه را نکردی؟
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب،
این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه؟ یعنی تبانی برای برهم زدن نظم عمومی به وسیله‌ی تولید زلزله در جامعه می‌کنی؟
و غیره و اینا.


خلاصه‌ی نظریه‌ی زلزله‌شناسی حافظ: به من پیرمرد رحم نمی‌کنی به خانه‌های کاهگلی و بافت فرسوده‌ی شهر رحم کن.



دیگر درس‌نوشتارها:
حافظ شناسی یا حافظ هم آدم بوده به خدا

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

جنبه‌ی باغ وحشی نمایشگاه کتاب

اول
برای جامعه‌ای که کتاب خریدن یک رسم و عادت همیشگی نیست، مثل عادت آبگوشت پختن ظهرهای جمعه و کباب پزی روزهای تعطیل، رفتن به نمایشگاه کتاب بیشتر یک عمل باغ وحشی است. یعنی آدمی که عادت به خرید و مطالعه‌ی کتاب ندارد، درست به همان دلیل که به باغ وحش می‌رود به نمایشگاه کتاب می‌رود. آدم چرا به باغ وحش می‌رود؟ خب می‌رود حیواناتی را ببیند که در روزهای عادی زندگی دور و برش نمی‌بیند. پس آدمی که اهل کتاب و مطالعه نیست و در طول سال دور و برش خبری از کتاب نیست، به همین دلیل باغ وحشی می‌رود نمایشگاه کتاب تا با کتاب‌ها عکس یادگاری می‌گیرد.

دوم
در تایید نظریه‌ی بالا، یک نظریه‌ی دیگر هم وجود دارد و آن این است که؛ خیلی از کسانی که به نمایشگاه کتاب می‌روند، می‌روند ببیند آدم‌هایی که می‌آیند نمایشگاه چه شکلی هستند.

سوم
بعضی‌ها هم به نمایشگاه کتاب می‌روند تا از دیگر محصولات فرهنگی مثل ساندویچ سرد، عمو پورنگ، خاله سارا و... استفاده کنند.

چهارم
بعضی‌‌ها هم می‌روند نمایشگاه کتاب تا "نیمه‌ی گمشده‌ی زندگی‌شان" را پیدا کنند! خب، البته این دوستان وقتی نیمه‌شان را پیدا کردند باقی قرارهایشان را در سینما و پارک جمشیدیه می‌گذارند. (که ربطی به مطلب ما ندارد!)

پنجم
یک سری از آدم‌هایی هم که اصولا برای خرید کتاب به نمایشگاه می‌روند، وقتی با ازدحام الکی جمعیت روبه‌رو می‌شوند، ترجیح می‌دهند برگردند خانه و از همان کتابفروشی‌های انقلاب یا کریمخان کتاب‌های‌شان را بخرند.

ششم
شما برای چه به نمایشگاه می‌روید یا نمی‌روید؟!
.

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 384
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

حالت ازدواج و اثرات آن

اصولا آخر شب، آدم‌ها حالت ازدواج پیدا می‌کنند و از هم خواستگاری می‌کنند. صبح فردا هم که سبک و آسوده! از خواب بیدار شدند مشغول ماستمالی اثرات خواستگاری دیشب می‌شوند.
.
بدیهی است این رویداد خجسته (بیشتر) در چت اتفاق می‌افتد.

جمعه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۹

نقد دموکراسی از لحاظ ما

دموکراسی خیلی خوب است، فقط انتخاباتش اسباب دردسر است. چون مجبوری مدت زیادی به حرف همه گوش کنی، حتا اگر بخواهی در نهایت همان کاری را که دلت از اول می‌خواسته، انجام بدهی.
.
تقدیم به اهالی و دوستان گودر!

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

حافظ شناسی یا حافظ هم آدم بوده به خدا

 شب تنهایی‌ام در قصد جان بود
خیالش لطف‌های بی‌کران کرد! (جدی!؟)

شعر: آقا حافظ شیرازی
.
1
ما از این شعر متوجه می‌شویم حافظ هم مثل هر آدم طبیعی دیگر، وقت‌هایی می‌شده که تنها بوده و این تنهایی کار دستش می‌داده و به فکر و خیال می‌افتاده و با "تصویرسازی ذهنی" (خب آن موقع‌ها دی.وی.دی و اینترنت و اینا نبوده خب!) خودش را مشغول می‌کرده.

2
برای روشن شدن موضوع شعر مذکور را با هم تجزیه و معنایابی می‌کنیم:
شب تنهایی‌ام= شبی که حافظ تنها توی خانه بوده، آن‌هم در زمانی که هنوز ماهواره و وایمکس و اینا هنوز اختراع نشده بوده است.
در قصد جان بود= زده بود بالا! (معنی دیگری نمی‌دهد!)
خیال‌اش= تصویرسازی ذهنی قد و بالای معشوق با جزییات. یعنی حافظ چشم‌ها را بسته و خیالات ورش داشته است و باقی قضایا.
لطف‌های بیکران= خب لطف‌های بیکران در شب‌های تنهایی همان لطف‌های بیکران است دیگر!

3
معنی بیت:
اون‌شبی که تنهای تنها بودم و زده بود بالا، رفتم توی فکر و خیال تو و تو را پیش چشمم آوردم و اینا... بعدش یک‌هویی آرام شدم و بعدش گرفتم راحت خوابیدم. این شعر رو هم فردا صبح گفتم.

مفهوم رایج بیت در کتاب‌ها و بین حافظ شناس‌ها !:
آقا حافظ شیرازی در این بیت به رابطه‌ی ظریف و پنهان انسان خاکی و معشوق آسمانی پرداخته است! (فکرش رو بکن)

4
نتیجه‌گیری:
حافظ هم آدم بوده به خدا.

پدران همچنان مشغول کارند!


عکس از:  گیسو کمندی
در این عکس استقبال بی‌نظیر و باشکوه مردم از طرح دو بچه کافی نیست و بچه‌ای یک میلیون تومان، به صورت خیلی ظریف و قشنگ ثبت شده است.
یکی از مردم در حالی که به دوربین لبخند می‌زد، گفت: «ما هم موافقیم دوتا کمه، حالا مدرسه و تربیت و بهداشت و هزینه‌های دیگه‌ش هیچی، ولی جدی جدی خوب تو خونه جا نداریم نگه‌شون داریم، برای همین باید پهن‌شون کنیم تو کوچه، این‌طوری...»
که "این‌طوری" مورد نظر او در این عکس کماکان به حالت قشنگ مشهود است

روی جلد ویژه‌نامه‌ی طنز 40کلاغ
منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 383

بعضی از طنزهای 40کلاغ این شماره:
و...

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۸، ۱۳۸۹

یکی از مردم در حال تولید زور بیشتر



عکس از:  گیسو کمندی

روی جلد ویژه‌نامه‌ی طنز 40کلاغ
منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، شماره‌ی 382

پدران مشغول كارند!‏

يا لطفا دست به كار شويد!

در روزهای اخیر علاوه بر مساله‌ی مهم زلزله و دلایل زمینی و زیرزمینی و روزمینی به وجود آمدن آن، موضوع ملی و مهم دو بچه نه تنها کافی نیست خیلی هم کمه، در جامعه مطرح شد. خیلی‌ها فکر می‌کنند این موضوعات برای شوخی و دور هم‌نشنینی مطرح می‌شود و جدی‌اش نمی‌گیرند، خیلی‌ها هم تا موضوعی رسانه‌ای شد قضیه را ول‌کن نیستند و روی آن حساب می‌کنند.
در همین راستا (راستای دو بچه کافی نیست) و یک راستای دیگر (راستای هر بچه معادل یک میلیون تومان به‌علاوه‌ی ماهی صدهزار تومان) تعدادی از مردم سریع دست به کار شده و مشغول سرمایه‌گذاری کوتاه مدت (نه ماهه) هستند.
همچنین طبق گزارش‌های کاملا ناموثق خبردار شدیم، تعدادی از آقایان بی‌کار که از پدر شدن و پیش از آن همسر شدن پرهیز جدی می‌کردند، برای به دست آوردن سرمایه‌ی کافی، به ازدواج و بهتر است بگوییم ازدواج‌ها روی خوش نشان داده و آستین‌ها را بالا زده‌اند، شیطون‌ها. به نظر کارشناسان اقتصادی (با گرایش زنان و خانواده) سرمایه‌گذاری روی چند "مولد سرمایه" بسیار کار خوب و باحالی است و دل آقایان را شاد می‌کند.
تحلیل‌گر "مسائل بلندمدت و کوتاه‌مدت به صورت کلی" درباره‌ی راستاهای بالا گفت: ما موافق ایجاد "بنگاه‌های زودبازده" هستیم. و در کل چه چیزی زودبازده‌تر از نوع سرمایه‌گذاری؟

یکی از بازاری‌های مکار، در همین رابطه پیشنهادی با شعار "کار از شما – سرمایه از ما" یا "سرمایه از شما – کار از ما" داشت که دیگر جا نداریم درباره‌اش بنویسیم! خب؟
...
در این عکس استقبال بی‌نظیر و باشکوه مردم از طرح دو بچه کافی نیست و بچه‌ای یک میلیون تومان، به صورت خیلی ظریف و قشنگ ثبت شده است.
یکی از مردم در حالی که به دوربین لبخند می‌زد، گفت: «ما هم موافقیم دوتا کمه، حالا مدرسه و تربیت و بهداشت و هزینه‌های دیگه‌ش هیچی، ولی جدی جدی خوب تو خونه جا نداریم نگه‌شون داریم، برای همین باید پهن‌شون کنیم تو کوچه، این‌طوری...»
که "این‌طوری" مورد نظر او در این عکس کماکان به حالت قشنگ مشهود است

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 383
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

زلزله در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

طبقه‌ی همکف
در باز شد و زلزله‌ی شدیدی آمد.
آسانسورچی گفت: «آخه چرا من؟ من مسوولیت این زلزله (مخصوصا که هفت هشت ریشتر هم هست) رو به عهده نمی‌گیرم! امکان نداره...»
زلزله آسانسورچی را تکان تکان داد. به شدت تکان تکان داد و گفت: «یه خرده فکر کن...»
آسانسورچی گفت: «دیگه نلرزون... دیگه تکونم نده... آها... الان که فکر می‌کنم می‌بینم داره یه چیزهایی یادم میاد!...» 


طبقه‌ی آخر
زلزله خبر نمی‌کند. خب شما هم با کارهای‌تان زلزله را خبر نکنید!

.

 منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 383
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

یکشنبه، فروردین ۲۹، ۱۳۸۹

فرج‌الله سلحشور در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی همکف 
در باز شد و آقا فرج‌الله سلحشور وارد آسانسور شد. گفت: «من سلحشورم.»
گفتم: «خب اینجا آسانسوره، میدون نبرد که نیست. شما اگه سرهنگ و سپهسالار و شوالیه هم بودی، فرقی نداشت.»
گفت: «من سلحشورم، کار فرهنگی می‌کنم... زودباش من رو ببر بالا...»
گفتم: «مگه من صدا وسیمام که یکی رو ببرم بالا، یکی رو ببرم پایین؟ نه آقا اشتباه گرفتی اینجا آسانسوره!»
گفت: «من... من سریال می‌سازم.»
گفتم: «سریال می‌سازی؟»
گفت: «آره... اتفاقا سریال‌هام خیلی هم بیننده داره. شما ندیدی؟»
گفتم: «بیننده‌هات رو؟ نه والا. ندیدم. فقط شنیدم هی تلویزیون می‌گه شما سریال‌هات پربیننده‌س! ولی دور و بری‌های من به این آفتاب قسم، نمی‌دیدند.»
گفت: «خیلی عجیبه! عزت می‌گفت ترکوندی فرج! یعنی چی شما سریال یوسف رو ندیدی؟ البته ما صداش می‌کردیم یوزارسیف. این طوری باکلاس جلوه می‌کنه.»
گفتم: «راستش سریالش رو ندیدم، اما چندتا اساماس باحال برام اومده درباره‌ش، صبر کن برات بخوونم!»
گفت: «نمی‌خواد... نمی‌خواد... من می‌رم طبقه‌ی دهم. چرا بالا نمی‌ره این خراب‌شده؟»
گفتم: «حرف بد؟ "خراب‌شده" یعنی چی؟ یعنی دیگی که واسه من نجوشه باید توش سر سگ بجوشه؟ نه فرج جون... یه دقه تحمل کن، الان می‌رسیم... تا حالا که هر کی سوار این آسانسور شده صبرش زیاد شده...»

طبقه‌ی سوم تا هفتم

گفتم: «آها... پیدا کردم...»
گفت: «چی رو؟»
گفتم: «با موبایلم شما رو گوگل کردم...»
گفت: «یعنی چی من رو گوگل کردی؟»
گفتم: «این اصطلاح رو تازه یاد گرفتم... چند روز پیش یکی گفت - فکر کنم فواد بود که ازم پرسید - تا حالا خودت رو گوگل کردی!؟ معنی‌اش یعنی این که خودت رو جست‌وجو کردی! الان هم من شما رو توی اینترنت گوگل کردم.»
خوشحال شد. از این‌که دل بنده‌ی خدا را شاد کنم خوشحال می‌شوم. آقا فرج با لبخند پرسید: «چی پیدا کردی؟»
گفتم: «نوشته ورود شما به سینما با فیلم توبه‌ی نصوح، ساخته‌ی محسن مخملباف بوده.»
آقا فرج چهره برافروخت و گفت: «آقا محسن اون موقع‌ها این‌طوری نبود... همه توی حوزه بهش غبطه می‌خوردیم... خیلی تند بود... نمی‌دونم چرا یهو کم کم کند شد. اصلا چرا این رو می‌گی؟ می‌خوای چهره‌ی من رو خراب کنی؟»
گفتم: «نه راستش! من خودم تازگی‌ها به سیاسی‌بازی‌های این برادرمون آلرژی گرفتم... طوری که اگه یه لحظه پارازیت‌های ماهواره قطع شه و تصویر آقا محسن رو ببینم که داره نطق سیاسی می‌کنه، جوش می‌زنم.»
فرج آقا با این حرف من انگار آرام شده بود. لبخند به قاعده می‌زد و زل زده بود به من و به حالت قشنگی محو چشم‌هام شده بود. گفتم: «چرا این‌طوری نیگا می‌کنی؟ من نمی‌یام فیلم بازی کنم‌ها... حتا اگه بخوای یوزارسیف 2 رو هم بسازی روی من حساب نکن...»
آقا سلحشور گفت: «جریان ساخت یوزارسیف 2 شایعه‌س. اما داریم تلاش می‌کنیم یک قرارداد با صدا و سیما و آقا عزت ببندیم برای سریال طوفان و کشتی... ما پیش‌بینی می‌کنیم عمر پانصد ساله‌ی طوفان و کشتی ... را در چهارصد سال – البته یک شب در میان از شبکه‌ی اول پخش بشه - به نمایش درآریم.»
گفتم: «ماشالله دستت هم به کم نمی‌رودها...»
گفت: «آره دیگه... فیلم ارزشی ساختن باید ارزشش را داشته باشد.»
گفتم: «اون‌وقت این جریان دزدی فیلمنامه و رای دادگاه و اینا چی بود؟»
گفت: «شما به روح اعتقاد داری؟»
گفتم: «این دیالوگ من بود! همیشه من این سوال رو از مسافرهای آسانسور می‌پرسم... ولی به هر حال من به روح اعتقاد دارم، شما به رنگ‌آمیزی متافیزیکی اعتقاد داری؟»

طبقه‌ی هشتم
صفحه‌ی نمایش آسانسور طبقه‌ی هشت را نشان داد. هنوز داشتم توی اینترنت می‌چرخیدم.
فرج آقا پرسید: «ببینم داری عکس‌های من رو سرچ می‌کنی؟»
گفتم: «عکس‌های شما رو که همیشه سرچ می‌کنم...
این هم یکی از عکس‌هات که گویا پربازدیدکننده‌ترین تصویر ده سال گذشته شده؛

اصلا یه پوشه ساختم به اسم بیوتی‌فول و عکس‌های شما رو توش سیو می‌کنم... ولی حالا از قضیه‌ی عکس بگذریم... یه مطلب جالب پیدا کردم. ایناهاش:
"ده روز برای یک صحنه به آفتاب نیازمند بودیم . این در حالی بود که تمام اطراف ما طوفان و برف و باران بود... باور کنید در چنین شرایطی جایی که صحنه در آن قرار بود فیلمبرداری شود به قطر یک کیلومتر آفتاب بود..." از اون‌طرف نوشته: "شبی که می‌خواستیم صحنه‌ی سجده‌ی خورشید و ماه و 11 ستاره را فیلمبرداری کنیم از جایی تماس گرفتند که خواب دیده‌ایم که شما و همسرتان از جایی دارید عبور می کنید در لباس انبیا و ستاره‌ها از آسمان سر راه‌تان می‌ریزند."
گفت: «خب؟»
گفتم: «این حرف‌ها رو شما زدی؟»

طبقه‌نهم
وقتی رسیدیم طبقه‌ی نهم، حرف‌مان معلوم نشد چطوری اما رسیده بود به اینجا که فرج‌الله گفت: «بازیگران نسل جدید مانکن هستند!»
گفتم: «جدی می‌گی؟ من مطمئنم ماهواره‌ی شما هم پارازیت داره و شبکه‌ی فشن رو ندیدی تا تعریفت از مانکن عوض شه!»
گفت: «راست می‌گی... من هنوز فکر می‌کردم تعریف‌ها و زیبایی‌شناسی سینمای سی چهل سال پیش درباره‌ی مانکن‌ها و بازیگرها، به قوت خودش باقی‌یه!»
گفتم: «البته از بازیگرها و چهره‌پردازی و طراحی لباس آثارتون معلوم بود!»

طبقه‌ی دهم

آسانسور رسید طبقه‌ی دهم و در باز شد. وقتی فرج داشت خداحافظی می‌کرد که برود من یادم افتاد ستون آسانسورچی این شماره‌ام، هیچ پیام اخلاقی یا فرهنگی ندارد! برای همین از فرج آقا خواستم یک پیام بدهد که مسیر هنر و فرهنگ ما اساسی تغییر کند. ایشان این‌طور دُر افشاندند: «متاسفانه برخي از مسوولان فرهنگي جايزه «کن» را به جايزه «کراچي» ترجيح مي‌دهند!»
من مطمئن هستم مسیر فرهنگ و هنر ایران که هیچی مسیر رود کارون هم با چنین نگاه و تحلیل عمیق و دقیقی تغییر اساسی کند!

آگهی زیرنویس:

اگر دوست دارید شخصیت (یا بی‌شخصیت!) خاصی سوار آسانسور شود، او را به آسانسورچی معرفی کنید.


 منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 382
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹

رئالیسم غیرجادویی

یاد یک عشق قدیم رو اومدی ریدی توش
.


به استحضار می‌رساند دسته‌بندی اخلاقی این نظریه +16 است.

دوشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۹

جواد لاریجانی در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم

 (این آسانسور مجهز به سفسطه می‌باشد. لطفا اگر با فلسفه، سفسطه و اصولا حال نمی‌کنید، این ستون را نخوانید.)


پارکینگ

در باز شد و جواد لاریجانی وارد آسانسور شد.
گفت: «من جوادم.»
گفتم: «می‌دونم. معلومه!»
گفت: «می‌رم پایین.»
گفتم: «موضع سفسطه نیست‌ها... اصلا همین اول کاری نمی‌خوام وارد بحث فلسفی بشم با شما... منتها ما یک چیزهای عینی داریم توی دنیا، شما این موضوع رو قبول داری؟»
گفت: «دارم.»
گفتم: «خب دیگه! پس اگه توجه کنید می‌بینید ما پایین‌ترین طبقه هستیم. اون ماشین با شیشه ضدگلوله مگه برای شما نیست؟ همون که اون دوسه تا از این آقاهای بادی‌بیلدینگ دارند دورش می‌پلکند؟!»
گفت: «چرا.»
گفتم: «خب دیگه! این نشون می‌ده ما الان توی پارکینگیم و از پارکینگ پایین‌تر هم که نمی‌شه با آسانسور رفت. درسته؟»
گفت: «ببین پسرم! انگلیس وقتی وارد ایران شد، نقشه کشید که آسانسور بیشتر از این‌که پایین ببره، بالا ببره. می‌دونی چرا؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «راستش خودم هم نمی‌دونم چرا. ولی همین‌که این یه نقشه انگلیسی‌یه نشون می‌ده که ما جای این‌که از آسانسور برای بالا رفتن استفاده کنیم، باید برای پایین رفتن استفاده کنیم. حالا با توجه به این ادله جهان‌شمول وقتی من می‌گم برو پایین، این آسانسور خراب‌شده رو ببر پایین.»
گفتم: «قربون منطقت برم جواد جون. هی می‌گم نره هی می‌گی بدوش.»
گفت: «اتفاقا ما می‌گیم همین ضرب‌المثل رو آمریکایی‌ها ساختن. می‌دونی چرا؟ چون می‌خواستن ما مجبور به واردات غیرمستقیم اندیشه منحط غربی شیم. می‌دونی چرا؟ چون اصلا چه دلیلی داره که تو بگی نره؟ تا من نتونم بدوشم؟ خب اگه تو جای این‌که بگی نره من نتونم بدوشم، بگی ماده‌س خب من هم می‌تونم بدوشم و قضیه حل می‌شه! پس با این استدلال قرص و محکم من دیگه نمی‌تونی بگی آسانسور پایین نمی‌ره. می‌تونی؟!»
گفتم: «می‌تونم. چون این آسانسور پایین نمی‌ره...»
[...]
جواد رو کرد به من و گفت: «تو مصاحبه با کریستین امان‌پور رو دیدی؟»
گفتم: «آره. همون که قرار بود اون بپرسه شما جواب بدی، شما شروع کردی به پرسیدن درباره گوانتانامو، اون بنده خدا موند چی جواب بده، هنگ کرد؟»
گفت: «آره. همون. می‌خوای از تو هم دوتا سؤال بپرسم بری قاتی باقالی‌ها!؟»
گفتم: «جواد جون! اول این‌که من آسانسورچی‌ام. مسئول نیستم که پاسخگو باشم. آبجی‌مون کریستین غافلگیر شد یه بحث دیگه‌س. دوم این‌که این قاتی باقالی‌ها که اشاره کردی دقیقا کجاست؟ چون شما توی همون مصاحبه گفتی تو ایران کسی باقالی پاک نمی‌کنه.»
جواد گفت: «ای شیطون! فلسفه اینا زیاد خوندی‌ها؟ خیلی کارت درسته داری من رو می‌پیچونی...»
گفتم: «نه راستش! فلسفه نخوندم... االان علاوه بر کتاب شعر، سال‌هاست که همه حرف‌های شما رو می‌خونم!»
جواد گفت: «یه ضرب المثلی بود که نه آمریکایی‌ها ساخته بودند، نه انگلیسی‌ها. می‌گفت کلاغ 20 ساله، بچه‌ش چهل ساله!»
گفتم: «اتفاقا یه ضرب المثل ساخت وطن هم داریم که می‌گه اون‌قدر مار خورده که افعی شده.»
گفت: «منظورت آمریکا و انگلیس بود دیگه... درسته؟»
گفتم: «بله... بله. صد در صد... صد در صد...»
گفت: «احسنت.»
گفتم: «راستی از داداش علی چه خبر؟»
جواد گفت: «بله... علی‌مون ماشاءالله تو کار ریاست مجلسه... چقدر هم بهش میاد... اصلا از بچگی معلوم بود پیشانیش بلنده. یادمه بچه بودیم همیشه می‌گفت داداش جواد! من بزرگ شم دوست دارم رئیس مجلس شم.»
گفتم: «باریکلا. باریکلا. اون وقت شما نفهمیدی چرا هر وقت یه قضیه‌ای توی مملکت درست می‌شه، علی‌تون برای خودش چندتا سفر جور می‌کنه که از تهران دور باشه؟»
گفت: «اتفاقا... از همون بچگی یادمه می‌گفت من وقتی بزرگ شدم و رئیس مجلس شدم دوست دارم هر وقت یه قضیه‌ای پیش اومد، سفر برا خودم جور کنم که تهران نباشم!»
گفتم: «پس در کل یعنی همه چی آرومه...»
گفت: «حرف تو حرف شد فکر کردی من یادم رفت؟»
گفتم: «چی رو؟»
گفت: «می‌گم برو پایین!»
گفتم: «ببخشین آقا جواد شما به روح اعتقاد دارین؟!»
گفت: «آره چطور مگه؟»
گفتم: «هیچی! می‌خواستم بگم اگه به روح اعتقاد دارین... چطوری بگم منظورم اینه که روح هم به سمت بالا حرکت می‌کنه!»
جواد گفت: «تو هم می‌خوای باقالی پاک کنی؟»
گفتم: «نه... نه... اصلا باقالی لازم نیست... بفرمایین من از آسانسور میام بیرون، شما خودتون سوار شین. ببینم حالا که سکان دست خودتونه می‌تونین برین پایین.»
یکی از اهالی ناشناس محل آمد داخل آسانسور. یه نگاه به دکمه‌های طبقات کرد. بعد گفت: «آقا از این پایین‌تر مثل این‌که نمی‌ره!»
گفتم: «من دوساعته همین رو می‌گم.»
آقا جواد گفت: «کاری کردن انسان تابع ماده و وسیله است. در حالی که این وسیله است که هر جوری خواستی باید حرکت کند...»
***

یک هفته و هشت ساعت و 9 دقیقه است که نشسته‌ایم در آسانسور و داریم به حرف‌های آقا جواد لاریجانی درباره نسبت انسان و آسانسور گوش می‌کنیم. هر چقدر هم می‌گویم آقا بشینیم روی راه‌پله‌ها، که لااقل مردم با این آسانسور به کار و زندگی‌شان برسند، می‌گوید عقل حکم می‌کند که اول شبهه استفاده درست از آسانسور برطرف شود، مردم ما هم که ماشالله همه ورزشکارند نیازی به این مصرف‌گرایی‌های غربی ندارند...

این هم از آقا جواد لاریجانی و نظریه آسانسورنگری‌اش. امیدوارم برای هفته آینده آقا رحیم مشایی سوار آسانسور شود.

منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شماره‌ی 380
(طنزها را همان‌طور که در مطبوعات منتشر می‌شود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر می‌کنم.)

یکشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۹

چرا به باغ وحش برویم یا نرویم؟

اگر شما برای دیدن بزغاله و گوساله می‌خواهید به باغ وحش بروید، کار اشتباهی است. شما برای آشنایی بیشتر با موقعیت بزغاله‌ها و گوساله‌ها در جامعه و اهمیت وجودی آن‌ها، می‌توانید روزنامه‌های کاهی را بخوانید.
اگر برای تماشای گاو و گوسفند می‌خواهید به باغ وحش بروید هم کار اشتباهی است. گاوها و گوسفندها در باغ وحش نگهداری نمی‌شوند.
اما پیشنهاد می‌کنم برای تماشای حیوانات زیر به باغ وحش بروید:
زرافه. چون زرافه به خاطر دید بلندی که دارد اصولا در جامعه طرد می‌شود.
میمون. میمون‌ها خیلی خوب ادای آدم‌ها را درمی‌آورند به طوری‌که شما می‌مانید این میمون است یا آدم که تلویزیون در برنامه‌ی حیات وحش نشانش می‌دهد. در کل برای شناسایی میمون‌ها خیلی باید دقت کرد. میمون‌ها اگر موقعیت پیدا می‌کردند و امکانات داشتند می‌توانستند جهان را فتح کنند. البته میمون‌ها فعلا سعی دارند باغ وحش را فتح کنند.
...
خلاصه به باغ وحش بروید یا نروید فرق زیادی نمی‌کند.
...
این یادداشت در صفحه‌ی رادیو چل مجله‌ی چلچراغ ویژه‌ی نوروز 1389 منتشر شده است.

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

آقای استانبولی در کف خیابان


آقای استانبولی به شکل ملموسی برای گرفتن مطالبات خود از کف خیابان عبور می‌کند
 ...
منتشرشده در آخرین شماره‌ی هفته‌نامه‌ی ایران‌دخت

چهارشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۹

درباره‌ی کتاب طنز وبلاگی، نوشته‌ی رویا صدر

کتاب طنز وبلاگی، کتاب تحقیقی درباره‌ی ادبیات طنزآمیز در اینترنت و به نوعی دایره‌المعارف وبلاگ‌های طنز - تا به حال - است. البته ملاک برای این گردآوری هرگز نوشتن تخصصی طنز در یک وبلاگ نبوده است، بلکه نگاه کلی محقق، ادبیات طنزآمیز و رندانه بوده است.
فعلا شاید طالع ادبیات وبلاگی سعد نیست. چرا که انتشار آثار وبلاگی که قابلیت چاپ دارند، به صورت کتاب کاری سخت است؛ هم از نظر تمایل ناشر و هم از نظر نگاه ارشاد. برای همین هم، این کتاب که جزو اولین آثار تحقیقی درباره‌ی ادبیات اینترنتی فارسی است با این‌که مشکل ناشر نداشت و قرار بود توسط نشر چشمه منتشر شود، اما متاسفانه فرصت انتشار را به خاطر عدم مجوز انتشار از دست داد.
کار ارزشمند رویا صدر، نویسنده و محقق طنز، برای گرد آوردن آثار این کتاب در واقع تجربه‌ی اموفق حترام و حفظ حقوق مولف نیز بوده است. یعنی او برای آوردن هر نمونه‌ی طنز، به صاحب اثر نامه فرستاده و اجازه و رضایت او را برای بازنشر اثرش در قالب کتابی این‌چنین جویا شده است. این کار زمان‌بر او، در فضایی که آثار اینترنتی و چاپی از امنیت برخوردار نیستند و بارها و بارها حتا با جعل نام نویسنده، در جاهای گوناگون بازنشر می‌شوند، بی‌شک قابل تقدیر و ستودنی است.
این‌که طالع ادبیات اینترنتی برای کتاب چاپی شدن خجسته نیست، مانع از آن نمی‌شود که انتشار کتاب طنز وبلاگی در اینترنت سعد نباشد؛ یعنی در همان‌جا که گرد آمده، منتشر شود. سعد بودن طالع این کتاب را می‌توان از استقبال خوب وبلاگ‌نویس‌ها و خوانندگان وبلاگ‌ها از انتشار نسخه‌ی اینترنتی این اثر استنباط کرد.

پی‌نوشت:

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

عیدمبارکی سال 89

من به دعا و معجزه اعتقاد دارم
برایم دعا کن
تا معجزه‌ی سبز تو باشم
برای باطل کردن سحرهای خاکستری و جادوهای سیاه

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

دوتا هفت‌سین برای سال 1389

این یادداشت عیدمبارکی سال جدید است.
درباره‌ی آن هم بگویم که دوتا هفت‌سین زیر را برای صفحه‌ی محرمانه‌ی چلچراغ، برای بزرگمهر نوشتم. یکی از این هفت‌سین‌ها جنبه‌ی عمومی دارد، یکی خصوصی. لطفا دقت کنید.

هفت سین عمومی:
سانسورچی
ساطور فرهنگی
سیخونک دیپلماسی
سرطان اقتصادی
سوسن خانوم موسیقیایی
سران فتنه
سبزه ایرانی

هفت‌سین خصوصی:

سکوت شما
سر کوچه‌ی شما
سیمای شما
سر به هوایی خودم
سر به زیری شما
سوسه‌های شما
سین‌های هفت‌سین شما


...
بعد هم این‌که پنجشنبه‌ی آخر سال که ملت می‌روند بهشت زهرا، با پدرام  پا شدیم رفتیم مشهد اردهال، بلکه سهراب را سوپرایز و غافلگیر کنیم.

عید شما غنی‌سازی

تعطیلات عید از یک جایی به بعدش ممکن است کمی کسل‌کننده شود. ما برای این‌که تعطیلات عید از یکنواختی دربیاید، چندتا پیشنهاد داریم؛
اول- آقا رحیم مشایی نرود مرخصی. یعنی اگر قرار است برود ترکیه که ببیند همان‌طوری که قبلا در مصاحبه با آن خبرنگار ترک گفته، ایرانی‌ها در آنتالیا زده‌اند تو کار دامبولی دیمبو و نیناش ناش و کنار دریا و اینا، بی‌خیال شود و بماند ایران. حتا اگر می‌خواهد برود هند و با جوکی‌ها ملاقات مردمی داشته باشد هم نرود. پیشنهاد ما این است که آقا مشایی در ایام عید هر روز ساعت سه بعدازظهر بیاید شبکه‌ی اول تلویزیون و یک ربع حرف بزند. حالا یا راجع‌به پاس نکردن واحد مدیریت نوح نبی، یا آموزش رصد فرشتگان در آسمان، یا هر حرف دیگری که به ذهن یا دهانش برسد. کارشناسان معتقدند حرف‌های فلسفی آقا مشایی در کل فضا را شاد می‌کند.
دوم-
آقای وزیر راه هم جایی نرود. بنشیند خانه، هر وقت خدایی نکرده هواپیمایی سقوط کرد، یا قطاری از ریل خارج شد، یا تونلی ریخت یا هواپیمایی جای شیراز رفت در کیش فرود آمد، یک چندتا ادله‌ی جیگر، مثل این‌که چون سرعت هواپیما زیاد بوده جای فرود در شیراز رفته کیش! و هر تونل بیست بار ریزش داشته باشد مشکلی نیست! بیاورد که ملت کمی حال کنند. کارشناسان معتقدند وزیر راه خوب راه پیچاندن را بلد است.
سوم- آقا مایلی‌کهن هم جایی نرود. او به تنهایی قادر است برای سیزده روز تعطیلات با طرح موضوعاتی منحصر بفرد و بدیع، باعث خوشحالی اهالی فوتبال شود.
چهارم- آقا علی‌آبادی یک موقعی سوژه‌ی خوبی بود، یعنی در واقع فقط سوژه بود. متاسفانه از وقتی فرستاده‌اندش شیلات، یک عالم سوژه‌ی ورزشی و شادکننده را از مردم دریغ شده است. کارشناسان معتقدند اولا قبل از اینکه آقا علی‌آبادی همان‌کاری را که در ورزش کرد در شیلات بکند به شیلات رحم کنند. دوما برای شادی مردم هم که شده او را به مدیریت ورزش برگردانند.
پنجم- آقا شریعتمداری کیهان مریض است و اساسی محتاج دعا. ما برای شفای عاجل او و باقی مریض‌ها دعا می‌کنیم. به هر حال آقا شریعتمداری سال‌هاست که روزی یک ستون طنز در صفحه‌ی 2 روزنامه‌اش منتشر می‌کند. درست است که گاهی در این ستون بعضی اشخاص و مجالس به جانوران تشبیه شده‌اند، ولی حتما ارزش مطبوعاتی کار او در زنده نگه داشتن این ستون غیرقابل چشم‌پوشی ایست. با توجه به این‌که اساسا طنزنویسی کار شاقی است و طنز روزانه نوشتن اراده و انگیزه‌ی بسیار زیادی می‌خواهد، امیدواریم ستون طنز و سرمقاله‌ی آن روزنامه هم در ایام عید و هم حالا حالاها برقرار باشد که همه دور هم – به اصطلاح - کمی شاد شویم.
...
این‌ها پنج پیشنهاد اصلی ما برای غنی‌سازی عید است. همچنین از تمام مسوولانی که با اظهار نظرات‌شان توانایی شادسازی مردم را دارند درخواست می‌شود، در ایام تعطیلات نوروزی مردم را این نعمت مرحوم نساخته و کماکان سخنرانی کنند.
در پایان این یادداشت بهاری برای مردم ایران و خودم و باقی بچه‌ها آرزو می‌کنم؛ امسال که بدجوری سال گاو بود، امیدوارم سال 89 به این خرگاوی نباشد و ببر و پلنگش هم آرام نباشد. در کل سال 89 بهتر است سال گل و بلبل باشد. 
...
 منتشرشده در آخرین شماره سال 1388 روزنامه‌ی بهار

چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۸

آموزش احضار روح برای گفت‌وگوی مطبوعاتی

چرا فکر می‌کنید همیشه روزنامه‌‌های ایران و جوان و اینا متفاوت ظاهر می‌شوند تا اسباب شادی عمومی را فراهم کنند؟ روزنامه‌ی همشهری، که با وزش ملایم هر نسیمی، ورق خوردن صفحه‌هایش از این‌ور به آن‌ور تغییر موضع می‌دهد، در یک اقدام ساختارشکنانه تحولی بنیادین در روزنامه‌نگاری، مخصوصا در فن گفت‌وگو و مصاحبه به وجود آورد. باور نمی‌کنید؟ این روتیتر را بخوانید؛
تحزب ایرانی در گفت‌وگو با مرحوم م.ر. ف
همشهری، 8 اسفند 88
...
به گفته‌ی اساتید روزنامه‌نگاری این اولین بار است که در تاریخ روزنامه‌نگاری جهان، با یک مرحوم گفت‌وگو شده است! البته در مقدمه‌ی گفت‌وگوی مورد نظر، متوجه می‌شویم این مصاحبه دو سال قبل انجام شده، منتها چهل روز بعد از درگذشت مرحوم نامبرده منتشر می‌شود.
یکی از روزنامه‌نگاران برجسته که از برجسته‌ترین روزنامه‌نگاران عالم محسوب می‌شود، والبته خیلی می‌خواست اسمش فاش بشود، اما ما فاشش نمی‌کنیم، گفت: «همشهری در نظر دارد برای شب سال هر مرحومی نیز با آن مرحوم مصاحبه‌ی اختصاصی کند.» وی ادامه داد: «ما سعی داریم با گفت‌وگو با مرحومانی که دست‌شان از دنیا کوتاه شده است ادای دینی به بچه‌ها، بازماندگان و اهل محل آن مرحوم کرده باشیم.» وی باز هم ادامه داد: «ما قبول نداریم به علت نگاه سلیقه‌ای مدیران دوره‌ای و بیکاری روزنامه‌نگاران، روزنامه‌نگاری با بحران روبرو شده است. ما بالعکس معتقدیم الان فضای روزنامه‌نگاری خیلی خودمانی و باحال شده است و این‌طوری همه دور هم خوشیم.» استاد برجسته که داشت ادامه می‌داد کماکان ادامه داد: «این نوآوری که هر کی هر حرکتی بلد است توی صفحه‌های روزنامه بزند فضای جامعه را خیلی شاد می‌کند.» وی که از ادامه دادن دست برنداشته بود و ول‌کن ماجرا نبود در ادامه گفت: «مثلا آقا لاریجانی، البته جوادشون، گفته توی ایران هیچ روزنامه‌نگاری در زندان نیست. خب راست گفته. وقتی توی تحریریه‌ی مطبوعات نیستند حتما توی زندان هم نیستند.» وی در پاسخ به سوال خبرنگار ما که پرسیده بود «چرا؟» گفت: «چون اگر توی زندان نیستند توی مطبوعات هم نیستند.» با این حال وی در پایان نگفت کلا معنی حرفش یعنی چی؟ و نگفت پس کجان؟!
...
برنامه‌ی آموزشی

برای روزنامه‌نگاران جوان و پیری که هنوز به فوت و فن کار خوب وارد نشده‌اند، چند روش ویژه‌ی احضار روح را به اختصار آموزش می‌دهیم؛

احضار با نعلبکی

در دفتر تحریریه یک کاغذ آ 3 را برداشته و روی آن حروف فارسی را با فونت تیتر 16 یا تاهومای 18 می‌نویسید. بعد یک نعلبکی را، (توجه کنید که باید نعلبکی شسته شده باشد) برداشته و به صورت سر و ته روی کاغذ قرار می‌دهید. چراغ‌های تحریریه را خاموش می‌کنید و این ورد را می‌خوانید: جینگولا ژورنالا، ژورنالا جینگولا، مرحوم فلانی (اسم آن مرحوم را نام می‌برید) برای گفت‌وگونا زپرتنا
بعد وقتی احساس کردید مرحوم احضار شده است (شیوه‌ی احساس احضار روح برای هر روزنامه‌نگاری فرق دارد. برای بعضی‌ها مثل ویبره است یعنی می‌لرزند، برای بعضی‌ها مثل سکته است یعنی زبان‌شان بند می‌آید، برای بعضی‌ها هم مثل آبرنگ است یعنی به نقاشی آبستره با آبرنگ روی صندلی رو می‌آورند!) از آن مرحوم سوال می‌پرسید. اون‌وقت انگشت مبارک‌تان را روی نعلبکی گذاشته، و حروفی را که آن مرحوم به آن اشاره می‌کند یادداشت می‌کنید.
ُ
احضار دسته‌جمعی

ممکن است شما نیاز به یک گفت‌وگوی طولانی‌تر، جدی‌تر و تخصصی‌تر داشته باشید. یعنی ممکن است مرحومی را که برای روتیتر و مصاحبه انتخاب می‌کنید از زمان به رحمت خدا رفتنش خیلی گذشته باشد و به همین‌سادگی‌ها حاضر نباشد برای مصاحبه راضی شود. (مثل همین رجلی که برای یک گفت‌وگوی سیصد کلمه‌ای باید شش تا آشنا بتراشی تا ناز رجل محترم را بخرند که دوکلام حرف بزند.) برای انجام احضار روح این چنین مرحومی ابتدا چراغ‌های تحریریه را خاموش می‌کنید. سپس پنجره‌ها را می‌بندید. اون‌وقت لای در را باز می‌گذارید که هوا بیاید. اون‌وقت اعضای تحریریه همدیگر را دست به دست می‌کنند. (یعنی دست هم را به صورت حلقه‌ای می‌گیرند.) البته توجه کنید برادرها این‌ور، خواهرها اون‌ور، که چون چراغ‌ها هم خاموش است حرفی پیش نیاید. ممنون که ملاحظه می‌کنید.
بعد از انجام اعمال فوق، سردبیر مربوطه به وسط حلقه آمده و چهارزانو نشسته و با انجام یک سری حرکات موزون این ورد را می‌خواند:
ژورنالیستا ژانگولرو، ژانر جدیدو همشهریو
و اعضای تحریریه که گرد نشسته‌اند جواب می‌دهند: همشهریو... کیهانو... همشهریو... ایرانو...
کم کم روح می‌آید. روح که آمد باهاش هر کاری خواستید بکنید و هر چیزی که خواستید بپرسید. مصاحبه‌تان را هم دو سه سال بعدش چاپ کنید.

احضار در خواب

روزنامه‌نگار جوان ما باید بداند که شیوه‌های بالا، شیوه‌هایی زمان‌بر و هزینه‌بر است. همچنین نیازمند سال‌ها تجربه است. برای همین یکی از شیوه‌های راحت گفت‌وگو با مرده، شیوه‌ی خوابکی است.
در شیوه‌ی خوابکی، روزنامه‌نگار قبل از خواب اول مسواک می‌زند تا میکروب‌هاش بمیرد. سپس لباس خواب یا لباس رسمی می‌پوشد و در رختخواب مستقر می‌شود. سپس میکروفون یا ضبط صوت را زیر بالشت یا زیر پتویش قرار می‌دهد. اون‌وقت می‌گوید: «جغوربغورا ژورنالا، چقرچوقورا ژورنالا، من خبرنگار یکی از روزنامه‌ی سراسری هستم... مرحوم فلانی بیا توی خوابم که با هم یه گپی بزنیم... ژونگول بونگولا...»
سپس می‌خوابد. صبح که از خواب بیدار شد، نوار یا فایل ضبط شده را (با فرمت ام.وی.آی یا تیف یا جی.پی.جی!) با دقت گوش می‌کند و هر چی صدا در آن ضبط شده را می‌نویسد و آن را به عنوان گفت‌وگو شش سال بعد چاپ می‌کند.

احضار خوابیدنکی

همه‌ی ما می‌دانیم که خبرنگارها و روزنامه‌نگارها خیلی شیطون هستند. برای همین یکی از شیوه‌های گول‌زنندگکی مصاحبه را به شما آموزش از راه دور می‌دهیم؛
خبرنگار مربوطه به صورت خوابیدنکی دراز می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد و می‌گوید: «من خبرنگار یکی از رونامه‌های سراسری‌ام... الان هم خوابم... جناب مرحوم! من مزاحم شما نمی‌شم... بیا راحت باش... دوست داری برو سر یخچال نوشابه بخور... من هم که خوابم...»
اون‌وقت همان‌طور در حالت خوابیدنکی از زیر چشم عبور و مرور روح جناب مرحوم را مورد رصد قرار می‌دهد و همان را مبنای سرمقاله‌ی فردا یا تلفن خوانندگان می‌کند.
خبرنگار و روزنامه‌نگار مربوطه باید با اعتماد به نفس زیادی بگوید برای همه‌ی حرف‌هایم سند دارم. اون‌وقت اگر کسی پرسید «سندت کو؟» بگوید: «چون من اطلاعاتم را توی خواب گردآوری می‌کنم، اسنادم را هم در یک کشو توی خوابم می‌گذارم... اگر کسی می‌خواهد اسناد من را ببیند باید چشم‌هاش را ببندد!»

انجمن روزنامه‌نگاران روحی

با توجه به این‌که اساس انجمن صنفی روزنامه‌نگاران روی هواست و دبیرهای آن هم بین زمین و هوا معلق هستند و اعضای آن هم تقریبا در هوا پراکنده شده‌اند و سرپناهی ندارند، پیشنهاد می‌شود متولیان امر هرچه زودتر نسبت به راه‌اندازی انجمن روزنامه‌نگاران روحی مقیم مرکز (زیر نظر انجمن احضارکنندگان روح) اقدام کنند.

توضیح: این آموزش جنبه‌ی تئوری دارد. کلاس‌های آموزش احضار روح روزهای زوج در ساعات فرد در روزنامه‌های سراسری برگزار می‌شود.
منابع: در این مطلب آموزشی از روزنامه‌های همشهری، کیهان و ایران و اینا خیلی الهام گرفته شده است.
گفتنی است می‌خواستیم از اعتماد ملی، کلمه‌ی سبز و اینا هم الهام بگیریم ولی چون روزنامه‌های مذکور توقیف بودند نتوانستیم.
توضیح 2: هر گونه شباهت بین اسامی آدم‌ها و جاها، یا شباهت به سرمقاله‌ها و گزارش‌ها و ستون تلفن روزنامه‌ها، حقیقی است و هر چیز غیرحقیقی در این آموزش، کاملا باید حقیقی و عامدانه تصور شود!

.
این یادداشت طنز نوشته‌ی خانم گیسو کمندی است که چون خودشان وبلاگ و رسانه اینترنتی ندارند از من خواستند تا آن را اینجا منتشر کنم.
این یادداشت در ویژه‌نامه‌ی نوروز 1389 در مجله‌ی چلچراغ منتشر شده است.

یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۸

گوزن شهید (شعری از فرهمند علیپور)

گناه تو هیچ
گناه تو همه چیز...

گناه تو همین زیبایی است
همین شاخ‌هایی که بلندتر از بوته خار است
همین قدی که بلندتر از شغال و کفتار است
همین غرور، همین شاخ‌های قد علم کرده، همین چشم‌های شوخ

بهانه برای تفنگ کم نیست



...
هر سال کتاب و سی.دی و اینا به هم عیدی می‌دادیم، حالا که فاصله‌ها - به ناچار بیشتر از یکی دو مرز شده است - این شعر را دوست مهربان و نازنینم، فرهمند علیپور، به جای عیدی برایم ایمیل کرده است. گفتم در لذت خواندنش با هم شریک شویم.

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

هراس از جشن ساده‌ی تولد

به بهانه‌ی اعلام برندگان جایزه‌ی گلشیری و عدم برگزاری مراسم اهدای جوایز آن

سال‌های جنگ سال‌های توجیهی بود. یعنی دانستن این‌که کسی با اسلحه پشت مرز کمین کرده و بی‌رحمانه بر خانه‌ها و آدم‌ها و حوض‌ها و ماهی‌ها و پل‌ها و چاه‌های نفت آتش می‌بارد، به ما یاد می‌داد ملاحظه کنیم. "ملاحظه" در آن دوران یعنی کمتر مصرف کنیم، کمتر اسراف کنیم، کمتر تلفن بزنیم، برای هر چیزی در صف‌ها طولانی کوپن بایستیم و در کل کمتر زندگی کنیم. یا چون در هر کوچه‌ای دست کم دو حجله‌ی جوان زیر بیست سال علم بود، جوانانی که پاشان به جبهه نرسیده شهید شده بودند، یا اگر هم پاشان به جبهه رسیده بوده، - به اصطلاح - مردانگی به خرج داده و رفته بودند روی میدان مین که همرزم‌هاشان بتوانند پیشروی کنند، اهل محل به احترام آن شهدا و خانواده‌هاشان، "ملاحظه" ی همه چیز را می‌کردند. یعنی شادی نمی‌کردند، جشن نمی‌گرفتند، هل‌هله و کل‌کله راه نمی‌انداختند و عروس و داماد را هم بی‌سر و صدا می‌فرستادند خانه‌ی بخت‌شان، بی‌آن‌که دخترها بیایند وسط کوچه برقصند، بزرگترها نقل بپاشند و پسرها بروند زیر دست و پا که نقل‌ها و سکه‌های ده‌شاهی را جمع کنند.
این خلاصه‌ی توجیه آن سال‌ها است. که روستایی از روستایش به حاشیه‌ی شهر پناه می‌آورد که هم کار پیدا کند و هم جانش را حفظ کند از شر بمب‌های عراقی. شهری‌ها هم به حاشیه‌های شمالی و شمال غربی و شمال شرقی پناهنده می‌شدند. مردم میانه هم، یعنی طبقه‌ی متوسطی که باید هر روز می‌رفت سر کار و ساعت حضور و غیاب امضا می‌کرد، طبقه‌ای که باید هم در صف جنس کوپنی می‌ایستاد، هم بچه‌اش را سوار اتوبوس می‌کرد که ببرد شهر بازی و پارک ارم و پارک لاله که دست کم شمه‌ای از تمدن را نشان نسل جدید بدهد، بیشتر از دیگران – به زعم من – ملاحظه‌ی همه چیز و همه کس را می‌کرد. او به جنگ نمی‌توانست برود چون کارمند بود، یا از جنگ می‌ترسید، اما در شهر یقه‌اش را می‌بست و ریشش را نمی‌تراشید و مسجد می‌رفت و هر چه از دستش برمی‌آمد برای کمک به رزمندگان انجام می‌داد. بچه‌هاشان هم هر کدام یک قلک به دست، توی کوچه و توی فامیل پول خرد جمع می‌کردند تا قلک را برای کمک به رزمندگان – اگر هنوز حجله‌شان در کوچه علم نشده بود – بفرستند.
سوای جنگ مسائل داخلی حکومت‌داری هم بود. مبارزات مسلحانه و چریکی، بمب‌گذاری و ترور و تحریم چیزهایی بود که حکومت باید به آن‌ها هم رسیدگی می‌کرد و فضا طوری بود که مثلا فلانی همین که ظن می‌برد به همسایه و فامیلش که ضد آرمان‌ها و بی‌اعتقاد است و احتمال دارد با کسی برای عملیاتی تخریبی نقشه بچیند، یا حتا دوستانی دارد که قیافه‌شان مشکوک به گروه‌های مخالف است، گوشی تلفن را برمی‌داشت و گزارشش را می‌داد. از آن‌طرف تلویزیون برنامه‌اش را با پخش اعتراف‌هایی آغاز می‌کرد و پایان می‌برد که مو را به تن آن طبقه‌ی متوسط سیخ می‌کرد، که اگر این‌ها که معتقدترین بوده‌اند و دین‌دارترین بوده‌اند و وابسته‌ترین بوده‌اند، به گفته‌ی خودشان اسیر اشتباه شده‌اند و روی از آرمان‌ها برگردانده‌اند، پس تکلیف مردم معمولی غیرسیاسی چه می‌شود؟ مردمی که تا آنجا که توانسته‌اند "ملاحظه" ی همه چیز و همه کس را کرده‌اند که به کسی بر نخورد و خاطر زودرنج مسوولی نرنجد.
این نکته‌ها که برای نسل جدید، تاریخ و برای نسل قدیم خاطره است، همه سبب می‌شد که مردم با رضای خاطر و دل خوش جشن تولد دردانه‌شان را در زیرزمین و با چراغ کم‌سو و پشت پرده‌های کشیده بگیرند. صدای دستگاه ضبط و پخش را هم کم کنند که حرمت خانواده‌های شهید در همسایگی‌شان شکسته نشود، اما حالا چه؟
حالا که نه دشمن قسم‌خورده به مرزی حمله کرده تا مام میهن را به خطر بیندازد، یا حتا گروه‌هایی مشخص و تشکیلاتی به ترور و بمب‌گذاری مشغول باشند، حالا که همه‌ی مردم هم‌آرمان و هم‌پیمان زیر پرچم سه رنگ ایستاده‌اند و حتا مثل اجدادشان متوهم این قضیه نیستند که اگر فلان کشور خارجی، خاک‌شان را تصرف کند ویزای ورودشان به دنیای متمدن می‌شود، حالا چه؟
حالا چرا باید پیرمردانی را که جوانی‌شان را سر این انقلاب گذاشتند، گرفتار دید؟ و چرا باید برای هر کاری "ملاحظه" کرد که از هزار قانون نانوشته و خط قرمز عبور نکرد و خاطر هزار مسوول و غیرمسوول نازک‌گیر سخت‌باور را نیازرد؟
...
ما نسل ملاحظه‌کاری هستیم اما آیا می‌توان درباره‌ی مشکلات برگزاری مراسم جایزه‌های فرهنگی جورواجور خصوصی سوال کرد؟ که مثلا چرا جایزه‌ی منتقدان و مطبوعات به صورت خصوصی و جایزه‌ی روزی روزگاری خصوصی‌تر برگزار می‌شود و جایزه‌ی گلشیری هم که صرفا به اعلام اینترنتی برندگان خود اکتفا می‌کند؟ که چرا جشن‌های فرهنگی و ادبی که برای داوری و جایزه دادن به آثاری برگزار می‌شود که یکایک منتخبان‌شان از هفتادخوان کسب مجوز توسط نهادهای دولتی مختلف گذشته است، باید هر سال و هر سال با مشکل مجوز برپایی مراسم اهدای جوایز روبه‌رو شود؟
آیا بعد از همه‌ی این سال‌ها نباید هر جشن فرهنگی را همچون جشنواره‌ای باشکوه برگزار کرد و به اهل فرهنگ و هنر شادباش ماندن و ساختن فردای این سرزمین را گفت؟ آیا دیگر موقع آن نیست که از جلوه‌های زندگی انسانی نهراسید؟
آری. ما نسل جنگ هستیم و آموخته‌ایم برای حفظ ارزش‌ها و آرمان‌ها ملاحظه کنیم، اما آن‌روزها که جشن‌های ساده‌ی تولد را پنهانی و در زیرزمین برگزار می‌کردیم هزار توجیه وطن‌دوستانه در کار بود، اما امروز چه؟ امروز چرا باید جشن‌های مراسم ادبی را در اندرونی و پشت پرده برگزار کرد؟ امروز از چه کسی باید هراسید و ملاحظه‌ی کدام توجیه وطن‌دوستانه را در نظر داشت؟

***
یادداشت واقع‌نگارانه‌ی پدرام رضایی‌زاده از بهانه‌های ساده‌ی خوشبختی زندگی ادبی را بخوانید.

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

اینجا خاورمیانه است

خدایا من سیاسی نیستم
ولی در خاورمیانه حتا رویاهای ما سیاسی است
شب‌ها وقتی خواب می‌بینیم
خواب را به پایان نبرده، با وحشت، بیدار می‌شویم
چرا که می‌ترسیم در بیداری از خواب خود نتوانیم تبری جوییم
وقتی به دختر همسایه سلام می‌کنیم
نگرانیم این سلام
به ضرر منافع ملی باشد
برای همین سال‌هاست زبان به دندان گرفته‌ایم
و بی‌صداترین عاشقانه‌های دنیا را سروده‌ایم
و بی‌صداترین ع‍شق‌ورزی‌های دنیا را ساخته‌ایم

ما در خاورمیانه
وقتی داریم بزرگ می‌شویم
به روزهایی می‌اندیشیم
که دست در جیب، در آفتاب سوزان این سرزمین، ترانه‌های عاشقانه را در خیابان‌ها فریاد بزنیم
و وقتی بزرگ شدیم
فرزندان‌مان را از خواندن بی‌پروای ترانه‌ها بر حذر می‌کنیم

شاعران‌مان را
در این سرزمین
تا مرگ بدرقه می‌کنیم
نویسندگان‌مان را
تا مرزهای مهاجرت
دنبال می‌کنیم
روزنامه‌نگاران‌مان را
در شهر دور می‌چرخانیم
هنرمندان‌مان را
احضار می‌کنیم

و زندان خانه‌ی دوم همه‌ی ماست
در سرزمینی که کسی دوست ندارد سیاسی باشد
در سرزمینی که همه سیاسی‌اند

اینجا خاورمیانه است
خاورمیانه اینجاست
میانه‌ی خاور
و میانه‌ی باختر
آنجا که آب لوله‌کشی دولتی‌اش با خاوران و باختران هرگز در یک جو نمی‌رود

جایی که خورشید قرار بوده غروب نکند
اما غروب کرد
و آسمان بی‌ستاره را بر سر شهر گستراند

خدایا اینجا خاورمیانه است
مشت‌مان را فقط برای تو باز می‌کنیم
و این مشت‌های خالی را با خیال نان پر می‌کنیم
و با خیال عطر گندم و نان در مشت‌های‌مان، قلوه سنگ پنهان می‌کنیم
اینجا قلوه‌های سنگ
بعد از همه‌ی این سال‌ها
قلوه‌ی مردمی است که در قلب گورهای دسته‌جمعی خفته‌اند

خدایا
اینجا خاورمیانه است
بین زمین و زمان
بین زمین و آسمان
صندوق صدقات غرب و ستارگان هالیوود
وی‌اچ‌اس‌های اجاره‌ای بالیوود
جایی که زمین‌های بایر را باید بیل زد
تا چاه نفت سبز شود
تا شرکت‌های نفتی
برای ما خانه‌های شرکتی بسازند
و بشکه‌های خالی نفت را
برای استحمام بچه‌های‌مان
در میدان اصلی شهر قرار دهند

خدایا
اینجا خاورمیانه است
جایی که حتا وقتی به تو فکر می‌کنیم
مشغول فعالیت سیاسی هستیم
چرا که در این سرزمین خالی، در این سرزمین خیالی، عبادت تو نیز سیاسی محسوب می شود

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

فرق دستفروشی و روزنامه‌نگاری

روزنامه‌نگاری شده است مثل دستفروشی. یعنی هی مامورهای شهرداری می‌ریزند سر این چهارراه و می‌گویند «به این دلیل و به اون دلیل اینجا نباهاس کار کنید.» بعد شما باید بدو بدو بروید سر چهارراه بعدی و دوباره بساط کنید.
منتها باز مامورهای شهرداری می‌آیند و به جرم سد معبر یا به جرم اینکه از تیپ شما خوش‌شان نیامده یا به جرم اینکه از تیپ شما دیگران خوش‌شان می‌آید، شما را می‌ریزند پشت وانت شهرداری، می‌برند دربند هواخوری. اون‌وقت خانواده باید بیفتد دنبال سند و وثیقه که شما را از دربند برگرداند خانه. خلاصه مصیبتی است. فرق روزنامه‌نگاری و دستفروشی هم این است که اگر دستفروش را شهرداری بگیرد می‌فرستد گرمخانه؛ اما اگر روزنامه‌نگار را ببرند دربند، دربند هم در زمستان می‌دانید که خیلی سوز دارد.
حالا با این اوصاف، باید چهارراه‌مان را عوض کنیم برای کار کردن. یعنی چهارراه هفته‌نامه ایران‌دخت را که با غلتک صاف کردند باید برویم سر چهارراه‌های دیگر. منتها این چهارراه (یعنی این ستون بهار) سرقفلی‌اش به نام کسان دیگری است. من همین امروز، به صورت مهمان آمدم اینجا، سر این چهارراه که دوزار ده‌شاهی کار کنم و بروم.

...
فرق دستفروشی و روزنامه نگاری - روزنامه‌ی بهار، 15 اسفند 88

پنجشنبه، اسفند ۱۳، ۱۳۸۸

آقای استانبولی فرهنگی می‌شود


آقای استانبولی با حضور در فضاهای فرهنگی نقش موثری در همه چیز فرهنگ مملکت می‌کند. وی تا به حال از پذیرفتن داوری جشنواره‌ها با مهارت خاصی شانه خالی کرده است.
.
منتشرشده در ایران‌دخت
.