شنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۷

این بچه آدم‌‎بشو نیست!

بابام دیشب سر سفره‌ی شام، گفت: «پسرم وقتی بزرگ شدی می‌خوای چی کاره بشی؟»
مامانم گفت: «آره پسرم، چی کاره می‌شی؟»
من گفتم: «می‌خوام این قدر درس بخوونم تا استاد دانشگاه بشم! رییس و معاون دانشگاه بشم!»
دیس پلو از دست مامانم افتاد و برنج‌ها ریخت تو سفره. یک جیغ برعکس کشید و گفت: «خاک بر سرم! خدا نکنه!»
بابام اخم‌هاش رفت تو هم و به من گفت: «ما آبرو داریم! لازم نکرده!»
من گفتم: «ولی استاد دانشگاه دیگه آخر سواده! چرا استاد نشم؟ من می‌خوام عینک بزنم و شاگردهام، مثل تو فیلم‌ها کیف دستی‌م رو برام تا دم ماشین بیارن!»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
مامانم گفت: «همینم مونده فردا فیلم تو رو با موبایل، در و همسایه واسه هم بلوتوث کنن!همینم مونده با لگد در اتاق رو باز کنن، چندتا نره خر بیان تو اتاقت و با موبایل ازت فیلم بگیرن! از خدابی‌خبرها!»
بابام گفت: «مامانت راس می‌گه، باهاس یه شغل آبرومند پیدا کنی بچه! نباهاس دنبال شغلای بی‌ناموسی بری! شیر فهم شد؟!»
...
بابام سر صبحانه گفت: «فکراتو کردی؟»
گفتم: «راجع‌به؟!»
مامانم گفت: «که آخرش می‌خوای چی کاره بشی...»
من گفتم: «می‌خوام پلیس شم!»
مامانم باز یک جیغ برعکس کشید. استکان از دستش افتاد و شکست. گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام چشم‌هاش را گرد کرد و گفت: «تو درست بشو نیستی بچه! ذهنت فاسده! گفتم این قدر پای ماهواره نشین!»
من گفتم: «آخه می‌خوام از اون کله‌گنده‌ها شم، که هر روز میان تو تلویزیون و حرف می‌زنن! از اون‌ها که با این ماشین‌قوطی‌کبریتی‌های مشکی سر چهارراه وامی‌ستن. از اون‌ها که آفتابه می‌کنن تو حلق اراذل و اوباش و تو تلویزیون نشون‌شون می‌دن!»
مامانم هنوز داشت می‌گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم!»
بابام گفت: «تو آخرش ما رو دق مرگ می‌کنی!»
من گفتم: «مگه من درجه‌دار بشم، سردار بشم چه عیبی داره؟»
مامانم گفت: «همینم مونده! همینم مونده! از فردا بگن بچه‌ت کی و کی و کی رو اون جور لباس پوشونده، اون کارها رو کرده گرفتنش!»
بابام گفت: «ولی لباس نپوشونده بوده که، لباساشون رو درآورده بوده!»
من گفتم: «ولی...»
بابام گفت: «همین که گفتم؛ لازم نکرده!»
...
سر سفره‌ی ناهار بابام از من دوباره سوال کرد. من گفتم حالا که نمی‌گذارید کار درست و حسابی پیدا کنم می‌خواهم زن بگیرم تا دست‌کم وقتی که بزرگ شدم، "داماد" شوم.
بابام قاشق را از دستش انداخت و با پشت دست، محکم گذاشت تو دهانم. دهانم پر خون شد. مامانم سرش را به جدا کردن گوشت‌های آبگوشت گرم کرد. من گفتم: «ولی...»
که بابام گفت: «بی‌تربیت! بهت خندیدیم پررو شدی؟ حالا بذار بری دبیرستان، بعد […] ت کف کنه!» بعد به مامانم گفت: «می‌بینی خانم! می‌بینی؟»
مامانم گفت: «خاک بر سرم! خاک بر سرم! از فردا ببرش دم مغازه، این بچه آدم بشو نیست!»

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۷

مسوول امور غیر مهم

در اداره‌ی ارشاد یکی بابایی مسوول این است که به آدم‌هایی که وارد وزارتخانه می‌شوند نگاه کند. اگر چیزی از او نپرسی می‌توانی بروی به کارت برسی. اگر از او چیزی بپرسی نمی‌گذارد بروی داخل. باید کارت شناسایی نشان بدهی. اسم و سمت کسی را که می‌خواهی بروی پیشش بگویی و... . به یک همچین جانداری می‌گویند مسوول امور غیر مهم.
در همان وزارتخانه در بخش کتاب چندین نفر دخترخانم پشت پیشخوان شیشه‌ای در حرکت هستند تا پرینت کتاب‌هایی را که ناشرین برای گرفتن مجوز (یا نگرفتن مجوز!) به آنجا می‌برند روی هم بچینند. به این دخترخانم‌ها می‌گویند مسوول امور غیر مهم.
در همان مکان، آدم‌هایی هستند که به چاپخانه‌ها می‌روند که چیزی خلاف یا بدون مجوز چاپ نشود. این به هر حال برای خودش شغلی محسوب می‌شود. اما آدم‌هایی هم از طرف ارشاد به چاپخانه‌ها نمی‌روند اما در راهروهای ارشاد تردد می‌کنند، یا همیشه در حال رفتن به ناهار یا رفتن برای گرفتن وضو هستند. خیلی وقت‌ها هم به اسم سیگار کشیدن از پله‌ها پایین می‌روند. یا به اسم این که سیگارشان را کشیده‌اند از پله‌ها بالا می‌آیند. با توجه به همچین مشاغلی است که می‌گویم آن‌ها که برای سرکشی چاپخانه‌ها برای چاپ غیرمجاز سرکشی می‌کنند به هر حال شغلی دارند. به این‌ها و خیلی‌های دیگر که دست به دست هم داده‌اند تا در وزارت ارشاد برای ارتقای سطح فرهنگ ملت، پول و زمان صرف کنند، می‌گویند مسوول امور غیر مهم.
...
ارشاد مسوولین مهم و غیرمهم دیگری هم دارد که به علت اطناب کلام از آن چشم می‌پوشیم.
...
در اداره‌ی بیمه یک بابایی مسوول این است که بالای پرونده را یک عدد بنویسد و شما را بفرستد بایگانی. در بایگانی هم چند نفر هستند که همه‌شان با هم سعی می‌کنند یک مهر "ثبت شد" پایین پرونده‌ی ملت بزنند. یک بابای دیگر هم در طبقه‌ی بالا روی مهر بایگانی باید با خودکار آبی یک خط بکشد. یک نفر دیگر هم در طبقه‌ی همکف، که داخل یک اتاق کولردار نشسته است، مسوول این است یک شماره‌حساب را روی کاغذ بنویسد تا بروید آن طرف خیابان پولی را به حساب بیمه بریزید. بعد باید فیش را پیش آقای ایکس ببرید. شما را به اتاق 405 راهنمایی می‌کنند. یک بابایی آنجا نشسته، آنجا هم کولر دارد و این کولر در اداره‌ی بیمه یعنی طرف کارمند رده بالا است و اگر شما این را متوجه نشوید بهتان می‌گوید بروید یک هفته‌ی دیگر بیایید!، خلاصه طرف مسوول این است که به آدم‌هایی که دنبال آقای ایکس می‌گردند بگوید اتاق آقای ایکس طبقه‌ی زیر همکف است. در اتاق طبقه‌ی زیر همکف یک خانم با مانتو و مقنعه و عینک دسته‌کائوچوئی مشکی، که به شکل غلیظی چاق و گرد است پشت یک میز نشسته و می‌گوید آقای ایکس صبح‌ها از ساعت 10 تا 12 فیش‌های بانک را می‌گیرد. به همه‌‎ی این آدم‌ها می‌گویند مسوول امور غیر مهم.
...
در دفتر روزنامه‌ها همیشه چند نفری هستند که در اتاق‌ها می‌چرخند، راجع‌به همه چیز و همه کس نظر می‌دهند و بیشتر زیرآب زدن‌ها به پای آن‌ها نوشته می‌شود. اولین نفری هستند که وارد دفتر روزنامه می‌شوند و صد البته آخرین نفری هم هستند که آنجا را ترک می‌کنند. بدیهی است که اگر نباشند کارها زودتر و بهتر انجام می‌شود.
همیشه طوری حرف می‌زنند که انگار بیشتر از همه می‌فهمند. یا طوری سکوت می‌کنند که انگار بیشتر از آن فهمیده‌اند که بخواهند راجع‌به آن با کسی صحبت کنند. راجع‌به آینده نظرات عجیبی دارند، مشغول دعوت یادداشت‌نویس از لومند هستند، اصرار دارند همه‌ی تیترهای مهم با مشورت آن‌ها نوشته و چاپ شده است، همیشه روی روزنامه‌ی دیروز با خودکار آبی چیزهایی نوشته‌اند که ضعف تک تک سرویس‌ها را به اطلاع دیگران و البته سردبیر و اگر پا بدهد مدیرمسوول برسانند. این آدم یا آدم‌ها به صورت دسته‌جمعی یک شغل در روزنامه‌ها دارند؛ مسوولیت امور غیر مهم.
...
در دستشویی عمومی میدان سربند، یک آقایی است که اصرار دارد شما را به داخل یک دستشویی خاص هدایت کند. مثلا همه‌ی درها باز است اما او می‌گوید "برو تو 3 !" یعنی در شماره‌ی سه. به این آقا می‌گویند مسوول امور غیر مهم.
...
سر بعضی چهارراه‌ها یا در بعضی خیابان‌ها مامورهای راهنمایی و رانندگی‌ای وجود دارد که فقط ایستاده‌اند. یا با حرکت دادن دست‌شان ، با دقت خاصی، رانندگان را در خیابان یک طرفه، به سمت درست هدایت می‌کنند! به این برادران می‌گویند مسوول امور غیر مهم.
...
البته در میدان‌ها، چهارراه‌ها و جلوی پاساژها هم برادران و خواهرانی هم حضور دارند که همین‌طوری اما خیلی بادقت کنار ماشین‌های ون مشکی استقرار پیدا کرده‌اند. این‌ها به هیچ وجه مسوولین امور غیر مهم نیستند. آن‌ها همان‌‌طور که با دقت خاصی ایستاده‌اند در حال بهبود اخلاق جامعه می‌کوشند. کافی‌ست کمی به تاثیری که در حال عمومی شهروندانی که از فاصله‌ی بیست متری‌شان می‌گذرند دقت کنید.
...
وبلاگ‌نویس‌هایی هم هستند که کنار وبلاگ‌شان نوشته شده: "مدیر وبلاگ: فلانی!" این وبلاگ‌ها که در کل یک نفر پسوردش را دارد و در نتیجه همان یک نفر داخلش می‌نویسد یا طبیعتا همان یک نفر است که مطالب وبلاگ‌های دیگر را با دقت نظر خاصی، کپی می‌کند، و دست بر قضا همان یک نفر باید روی خودش مدیریت کند، اساسا وبلاگ‌های غیر مهمی هستند که عقل حکم می‌کند به آن وبلاگنویس‌‌ها بگوییم مدیران امور غیر مهم و یا با حفظ سمت مدیریت‌شان؛ مسوول امور غیر مهم.
...
می‌توانید دور و برتان "مسوولین امور غیر مهم" را پیدا کنید. بهترین مشخصه‌ی آن‌ها این است که به شدت سعی در اثبات خودشان و کارشان دارند. یا وقتی ازشان بپرسید فلان‌جا چه کار می‌کنی می‌گویند: «ای! یه کارایی می‌کنیم!» یا وقتی قرار است به کسی برای کار معرفی شوند این طور معرفی می‌شوند: «ببین آقای مهندس! فلانی رو بیارش اونجا یه کاری بده دستش!» آقای مهندس هم فورا می‌فهمد که باید یک مسوول امور غیر مهم به کارکنانش اضافه کند. راه دیگر شناسایی این افراد هم این است که در محل کارتان بگویید کاش رنگ دیوارها این‌قدر روشن نبود. تنها کسی که از فردا با یک پرونده به اتاق رییس در حال آمد و رفت دیده می‌شود تا در یک برنامه‌ی یک ساله رنگ دیوارها را تیره‌تر کند، یک نفر بیشتر نیست. کسی که خوشحال از این است که فکر نابی را در هوا قاپیده و می‌تواند مخ رییس را برای چند روز بخورد؛ آقای مسوول امور غیر مهم.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

وسط کار خانم


تصویر آگهی فوق در چهارراه امیراکرم (حول و حوش پاساژ شانزلیزه) برداشته شده است. خوانش شما از از آن چیست؟


نتیجه‌گیری:
جمله‌ی فوق اهمیت استفاده از علائم نگارشی و جمله‌سازی صحیح را گوشزد می‌کند!

پیام بازرگانی:
هم‌اینک نیازمند ویرگول گردتان برای آن وسط‌مسط‌ها هستیم!

...


چند خوانش که توسط فارسی‌شناسان مقیم مرکز به انگار نه انگار پیشنهاد شد؛

1- به یک نفر "وسط‌کار ِ خانم" نیازمندیم

معنی اول: به یک نفر خانم وسط‌کار (وسط کار = شغلی در دوزندگی) نیاز داریم.

معنی دوم: به یک نفر خانم که تخصص و کارش "وسط" است نیاز داریم!

2- به یک نفر وسط ِ کار، خانم نیازمندیم

معنی: به یک نفر خانم، برای وسط و بین کار نیاز داریم!




جمعه، خرداد ۱۰، ۱۳۸۷

این طنز نیست تسلیت است

پیراهنش فقط دو دکمه داشت
برای مرگ
چه تفاوت داشت
که پیراهنش انبوه از دکمه باشد
چنان غرق بود که دعوت ما را به شام نشنید
طلب صبحانه کرد
شب بود
نمی‌دانست که شب است
(احمدرضا احمدی)



مادر مادرم ذوق شاعرانه داشت، ترانه‌های عامیانه‌ی بسیار از بر داشت. مادر پدرم شاهدهای فراوان می‌آورد از شعر و حکایت‌های تهرانی، مثل پدربزرگ و البته کمتر از آن. پدربزرگ مکتب رفته بود، روایت دیگری داشت از شعرهای حافظ و مولوی و سعدی. روایت خاص خودش بود. صد سال بود که از مکتب رفتنش گذشته بود.
یکی یکی کتابشان را بستند و خواندند قصه‌ی ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید. با رفتن آخرین مادربزرگ، قصه‌ی مادربزرگ‌های من هم تمام شد، در آخر قصه گفت بالا رفتیم ماست بود قصه‌ی ما راست بود پایین اومدیم دوغ بود قصه‌ی ما دروغ بود.
در خبرها آوردیم در مراسم خاکسپاری جمعه‌ی خرداد هشتاد و هفت، آخرین گنجینه‌ی شخصی متل‌ها و شعرهای تهرانی را به دست خاک سپردیم.

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۷

طنز را جدی بگیرید لطفا

- من در دوره‌ی تندخوانی شرکت کردم و «جنگ و صلح» را در بیست دقیقه خواندم؛ یک‌چیزی راجع‌به روسیه بود!

- روشنفکران مثل مافیا هستند. فقط همدیگر را می‌کشند.

- من به ساعت طلای جیبی‌ام خیلی می‌نازم؛ پدربزرگم آن را در بستر مرگ، به من فروخته است.

- وقتی آدم‌رباها من را ربودند والدینم بلافاصله دست به کار شدند و اتاقم را اجاره دادند.

- به دلایلی آن‌قدر که در فرانسه از من قدردانی می‌شود در وطنم نمی‌شود؛ حتما در فرانسه زیرنویس‌هایی که برای فیلم‌هایم می‌گذارند محشر است!
...
این چند جمله را یکی از رفقا از قول "وودی آلن" تعریف کرد. طنزهایش را همیشه دوست داشته‌ام. خاصیت طنز وودی آلنی این است که طنز هر چند در ظاهر اتفاق می‌افتد اما لایه‌ی عمیق‌تری هم دارد. یعنی یک‌بار ساختار معنایی طنزش ما را غافلگیر می‌کند و سپس مبهوت رندی او در بازی گرفتن مفاهیم و یا طرح سوالات کاملا جدی که در نظر به هیچ وجه جدی نیستند می‌شویم. این شکل طنز را در ادبیات فارسی کم داریم. البته نمونه‌های خوبی از عبید زاکانی در دست داریم. مثلا این یکی؛

- قزوینی از بغداد می‌آمد. او را پرسیدند آنجا چه می‌کردی؟ گفت: عرق!

ساختار محکم، مفهوم پنهان و بیشتر از همه رندی و متلک‌پرانی محترم و کنایه‌آمیز عبید، این طنز را در جایگاه والاتری از طنز قرار می‌دهد. یا این طنز از ابراهیم نبوی؛

- آن‌ها برای شرف‌شان می‌جنگیدند. بعد از جنگ یک قبرستان بزرگ ماند و مقدار زیادی شرف.

برای رمزگشایی این جمله، باید آن را کلمه به کلمه بخوانید. هر مفهومی که در هر مرحله از آن به دست بیاورید لبخند تلخی را گوشه‌ی لب‌تان می‌نشاند.
حافظ نیز در دیوانش، سراسر و واژه به واژه، هوشمندانه و رندانه، عالم و مافیها و دین و ریا را با زبان طنز خاص خویش به بوته‌ی نقد می‌کشد، و چه خوش می‌نشیند و عمر مدام می‌یابد، بازی‌پردازی‌اش با مفاهیم عمیق و خط قرمزهای دینی و عرفی، وقتی لباس صناعت ادبی بر تن آن می‌کند؛

- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطا پوشش باد
که به قول عبدالکریم سروش، هفتصد سال از این عمر این شعر می‌گذرد و هنوز که هنوز اهل نظر و اهل ادب، در خواندنش به توافق نرسیده‌اند!
که هم
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک، خطا، پوشش باد
در نظر گرفته شده است. و هم
- پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک ِ خطاپوشش، باد
این هوشمندی در چیدمان و مهندسی شعر مختص حافظ بوده است و بس. تخصصی که در این زمانه به شدت کمبودش حس می‌شود.
***

متاسفانه بعد از رونق گرفتن کار و بار مطبوعات از مشروطه به این سو، دامنه‌ی طنزنویسی به شوخی با گرانی و اقتصاد و شوخی با سخن مسوولین و... محدود شد. طنزی که با یک خبر به دنیا می‌آید با سوختن یک خبر می‌سوزد و با از خاطر رفتن آن خبر، از خاطر می‌رود و محو می‌شود. در این سال‌های دراز جز مواردی انگشت‌شمار تلاشی در جدی گرفتن طنز از سوی اهل قلم صورت نگرفت. فقر ادبی ما در زمینه‌ی داستان‌نویسی و رمان‌نویسی که رویکرد طنز داشته باشند و یا قلم طنز نویسنده مهمترین شاخصه‌ی آن تلقی شود، موضوع جدی ادبیات ماست. این فقر ادبی در طول این سال‌ها گسترش یافته و امروزه به راحتی در فیلمنامه‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی هم مشهود است. فقری که تنها و تنها با ترجمه سعی به پر کردن جای خالی آن می‌شود. می‌خواهم از شما یک خواهش در گوشی کنم؛ طنز را جدی بگیرید. لطفا.

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۷

ده فرمان جاری شدن صیغه‌ی مجوز کتاب

با توجه به این‌که کتاب‌های چاپ شده، برای تجدید چاپ با مشکل روبرو می‌شود، مجوزشان تغییر کرده و چیزی از متن آن‌ها کم و زیاد می‌شود و یا اصلا مجوز چاپ دوباره نمی‌گیرند، بهتر است به وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی دولت مهروزی پیشنهاد کنیم مثل صیغه که برای هر مسلمان بسیار و بسیار سفارش شده است،
1
از این به بعد مجوزهای موردی، ساعتی و روزانه برای کتاب‌ها صادر شود، که خواننده و نویسنده بعد از هر دور برای تجدید صیغه، ببخشید تجدید مجوز به ارشاد مراجعه کنند تا از آخرین تغییرات این فعل اطلاع حاصل کنند.
2
وزارت ارشاد، بررس و ممیزچی‌ای را در ورودی کتابفروشی‌ها و کتابخانه‌ها مستقر نماید، که برای هر دور خواندن کتاب، صیغه‌ی مجوز را بر زبان جاری ساخته، فعل را تنها برای آن دور، حلال کند.
3
هر خواننده‌ی کتابی بعد از هر دور مطالعه غسل کند.
4
برای رمان، داستان‌های بلند و کتاب‌هایی که در یک نشست کارشان تمام نمی‌شوند، صیغه‌ی شش ماهه خوانده شود، که آدم سر فرصت روی کتاب کار کند.
5
برای هر نویسنده‌ای شناسنامه (= عقدنامه) صادر شود.
6
با تمام مراقبت‌هایی که بررس‌ها می‌کنند، امکان خطا هم هست. برای همین وسائل جلوگیری، مثل عینک دودی، عینک آبی، عینک جوشکاری و دیگر لوازم پیشگیری در کتابخانه‌ها و داروخانه‌ها، به صورت رایگان در اختیار مردم قرار گیرد.
7
هر خواننده‌ای برای این‌که به گناه نیفتد، هر کتاب را یک دور مطالعه کند و برای در نظر گرفتن مسائل بهداشتی و عدم سرایت ویروس‌ها (ی فکری و ایدئولوژیک)هرگز یک کتاب را دو نفری (یا بیشتر) با هم و در یک دور، نخوانند.
8
چون اندیشه مانند ایدز بعد از چند سال نمود عینی پیدا می‌کند، هر خواننده‌ای که افزون‌طلب است و با دیدن کتاب یک جوری می‌شود که نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد، بعد از هر دور (خواندن کتاب)، افکارش را مورد بررسی برادران قرار دهد، که خدایی‌نکرده آلوده نشده باشد.
9
برای امنیت و بهداشت (ذهنی) و جلوگیری از شیوع و واگیر بیماری‌ها (ی فکری) از هر کتاب، تنها یک نفر استفاده کند، مگر این‌که کتاب را از عقد خود درآورده، مدتی مطرود گذاشته، تا دیگری آن را عقد کرده و اختیار کند.
10
برای کتاب‌خواندن هم روز خاصی در هفته مثلا یک‌شنبه، که مثل شب پنجشنبه و جمعه سر مردم شلوغ نیست، در نظر گرفته شود که بتوان کتابخوانی ملت را کنترل کرد.

دوشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۷

دیر آمدی موسا...

(تصویر؛ دست‌نویس شمس‌لنگرودی)


چاپ سوم کتاب "باغبان جهنم" که شعرهای سال‌‎های 79 تا 82 "شمس لنگرودی" را دربرمی‌گیرد، با حذف شعر سی‌وششم منتشر شده است. شاعر هم به ناچار شعر "دیر آمدی موسا..." را برای چاپ جدید برداشته است، اما صفحه‌ی 65 را سفید گذاشته بماند تا اگر کسی دوست داشت، شعر را خودش در جای مربوطه اضافه کند.
اگر به نمایشگاه کتاب بروید و اگر این شانس را داشته باشید که شمس لنگرودی در غرفه‌ی "آهنگ دیگر" حضور داشته باشد، اگر کتاب را از قبل داشته باشید یا اگر نداشته باشید، بد نیست یک نسخه‌ی دیگر از کتاب را تهیه کنید و سر وقت شمس لنگرودی بروید تا شعر ممیزی‌شده را در جای خالی کتاب شما بنویسد.


شنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۷

راز بقا؟

1
کلی چک و چانه زدیم و ریش گرو گذاشتیم که برنامه، مثل برنامه‌های دیگر، تریبون شخصی برگزارکنندگان نشود و به سیاق دیگر آنتن‌ها، فقط و فقط به مجیزگویی نپردازد. آن وقت دوره افتادیم در نمایشگاه. رفتیم جلو غرفه‌های ادبی. گفتیم آقا شما که اعتراض داشتی، انتقاد داشتی، بیا این آنتن این هم میکروفون. شنیدیم که ما گفت‌وگو نمی‌کنیم. گفتیم پدر جان! ما که نفوذی نیستیم. ما هم یکی مثل شما، دیدیم تنور داغ است، چسباندیم، ما چسباندیم، شما برش ندارید می‌سوزد. یک ساعت و دو ساعت برنامه‌ی زنده در هر روز، که کم نیست. شنیدیم که ما به طرح مسائل و مشکلات‌مان از رسانه علاقه نداریم. گفتیم ما را باش سنگ شما را به سینه می‌زدیم. شنیدیم که انتشارات ما سرش را انداخته پایین، کار خودش را می‌کند. گفتیم پس مزاحم کارتان نمی‌شویم. سرمان را انداختیم پایین. میکرفون را تحویل دوستان دادیم، و به حتم تایم و زمان یک برنامه هرگز خالی نمی‌ماند. آن‌ها هم خالی نگذاشتند، پرش کردند، با گفت‌وگوهایی با از ما بهتران برای از ما بهتران!
2
چیزهای دیگری هم گفتند و گفتیم. ساده‌اش این‌که باد درو کردیم و آب در هاون کوبیدیم. درمانده شدیم؟ نه! بیشتر افسرده شدیم. چیزی به سنگینی بختک، شد غم، سایه کرد بر ما. نشستیم یک گوشه به پر شدن برنامه نگاه کردیم، که یکیش دست‌کم شد تریبونی یک ساعته، برای فلان مدیر. که از خودش تعریف کند و سلسله‌ی روسا. نوش جانش. آدم که درست نیست نه خود خورد نه کس دهد گنده کند به سگ دهد. حالا تو حساب کن قحطی آرد باشد و تو نان داشته باشی. قحطی تریبون که هست. نیست؟ آن‌ها به حتم اهمیت رسانه، گفت‌وگو، سخنرانی و... را بهتر از ما می‌دانند. اهمیت قحطی و نان را هم.
3
با یک ناشر و دو ناشر هم که دردی دوا نمی‌شد. در کل مایل به گفت‌وگو نبودند. چرا؟
4
هر چند دوستان ناشر، به حتم و به حق، نگرانی‌هایی برای خود دارند. اما لحن و نگاه ایشان در عدم پذیرفتن گفت‌وگو، بیشتر ترس از بی‌امنیتی و تبعات گفت‌وگویشان بود تا مسموم بودن فضای رسانه‌ای. یعنی بیشتر ترس داشتند که نکند حالا بیایند و چیزی بگویند که برای‌شان گران تمام شود. اگر بگویم همه‌ی ما به راز بقا فکر می‌کنیم، حرف گرانی زده‌ام؟
5
فکر می‌کنم کاری که دوستان کردند، مثل کاری‌ست که اهل فکر و اهل قلم در برابر دعوت صدا و سیما می‌کنند. یعنی همکاری را به دلیل انگ کار با صدا و سیمای دولتی نمی‌پذیرند. این هم از آن حرف‌هاست. یعنی دوستان اهل فکر ما، از بازتاب و تاثیرگذاری رسانه‌ی قدری مثل تلویزیون در داخل کشور، بی‌خبرند؟ که به راحتی از چنین تریبونی چشم می‌پوشند؟ به قول فرهنگ عامه، کسی که قدر یک شاهی را نداند، قدر هیچ‌چی را نمی‌داند. حرف گرانی زدم؟
6
فدایی‌بازی و قهرمان‌بازی که نبود. فرصت گفت‌وگو بود. فرصتی که تقدیم شد به کسانی که از قهرمان‌بازی‌هایشان با آب و تاب تعریف کنند.

شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۷

یک زن در تصویر زیر گم کرده است خودش را


یک زن در تصویر زیر گم کرده است تصویر خودش را
یک زن در تصویر زیر گم کرده است خودش را
یک زن در تصویر، زیر گرفته شد
وقتی که تصویر یک زن گرفته شد.
.
بعضی موقع‌ها چندتایی هم عکس می‌گیرم. از توی سوراخ کوچک روی دوربینم، چیزها را کمی واضح‌تر می‌بینم.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۷

دروغ می‌گویم که دروغ می‌گوییم؟

چرا ترسیدید؟ چرا فضای جامعه این‌قدر ملتهب شده است؟ چه اتفاق عجیبی افتاده؟ دقت کنید "چه اتفاق عجیبی افتاده است"؟
در ایران چه خبر است؟ در ایران خبری نیست. یعنی خبر جدیدی نیست. خبری نیست که با شنیدنش تعجب کنید.
واقعا شما از وضعیت جدید اقتصادی ایران متعجب هستید؟ یعنی تورم شما را غافلگیر کرده؟ یعنی تحریم‌شدن ایران برای شما، غیرمنتظره بوده؟ یعنی نان سنگک 1500 تومانی در شهرک غرب، شما را به حیرت واداشته؟ یعنی دوبرابر شدن اجاره‌ی خانه و قیمت ملک، آن‌قدر برای شما یک‌باره و یک‌مرتبه اتفاق افتاده، که از تعجب دهان‌تان باز مانده؟ یعنی هر روز، وقتی از کرج تا تهران، 1300 تومان پول تاکسی می‌دهید، یا داخل شهر، روزانه 2-3هزار تومان کرایه‌ی تاکسی مپرداخت می‌کنید، مبهوت می‌شوید؟ یعنی شما آن کسی نیستید که در تاکسی می‌گوید که در روزنامه خوانده‌ که " مخابرات ایران برای خدمات موبایل که در کشورهای دیگر رایگان است، از ملت پول می‌گیرد"؟ یعنی شما تا به حال جایی نگفته‌اید که "کشورهای دیگر مستمری ماهانه به شهروندان و بیکاران و کوفت و زهر مار و سگ و گربه‌شان پرداخت می‌کنند"، شما نگفته‌اید؟ یعنی شما تا به حال ناله نکرده‌اید که "هنوز در شعارهای انتخاباتی می‌شنوید و هر دفعه و هنوز هم گول می‌خورید که پول نفت را به در خانه‌تان می‌آورند"؟ یعنی هنوز در تاکسی نمی‌گویید که قرار بوده آب و برق مجانی باشد؟ یعنی وقتی دولت‌مردان آرزوی محو یک کشور جنگ‌طلب را می‌کنند و روزی ده‌بار برای ابرقدرت تسلیحاتی جهان که دور ایران خیمه زده است، خط و نشان می‌کشند، شما تعجب می‌کنید، آن موقعی که هر از چندگاهی می‌شنوید که قرار است به این سرزمین بزرگ، حمله‌ی نظامی شود؟
واقعا تعجب می‌کنید؟ از تعجب دهان‌تان باز می‌ماند؟ شاخ در می‌آورید؟
نه!
بیایید روراست باشیم. ما وقتی به سیدمحمد خاتمی رای دادیم، در فکر یک مدینه‌ی فاضله نبودیم. دغدغه‌ی ما، پوشیدن شلوار لی و بستن موهایمان بود. دل‌مان می‌خواست نماهای بسته‌ی صورت بازیگران را در پرده‌های بزرگ سینما ببینیم. دل‌مان می‌خواست بتوانیم داد بزنیم، بیاییم جلوی دانشگاه و شعار بدهیم. برای تنوع هم بد نبود. بد بود؟ چه اکشنی بود آن روزها! آن گاردها که شایع شده بود لبنانی هستند با آن هیکل‌های گنده‌شان... دل‌تان یاد آن بگیر و ببند را کرد؟! دل‌تان هنوز حادثه می‌خواهد؟! دل‌مان می‌خواست محمدرضا گلزار کنسرت بگذارد. دل‌مان می‌خواست پوستر مهناز افشار بزرگ و رنگی چاپ شود. دل‌مان می‌خواست .... دل‌مان می‌خواست... نه! باور کنید در فکر یک مدینه‌ی فاضله نبودیم. بودیم؟ آمار چاپ کتاب در آن هشت سال فرقی کرد؟ آمار فروش تئاتر دگرگون شد؟ مجلات ادبی رستاخیز کردند؟ برای خرید مجله‌ی کارنامه جلوی کیوسک مطبوعات صف کشیدیم؟ وقتی که با صدها روزنامه و مجله‌ی دیگر بسته شد، در حافظه‌مان، در تقویم‌های‌مان نوشتیم؟ درصد بیسوادی کم شد؟ منظورم آمار بیسوادی نهضت نیست، که همین که طرف بتواند اسمش را بنویسد، می‌گویند بسم‌الله! یک بیسواد کم شد. آمار قتل و جنایت و دزدی و ... پایین آمد؟
هیچ اتفاقی نیفتاد. ما همان مردمی که بودیم، بودیم. فقط دولت خاتمی که قول جامعه‌ی مدنی داده بود، علاوه بر آزادی‌هایی که به جامعه داد، خودکفایی گندم را به انجام رسانید. جشنی که هرگز پاس داشته نشد. سدها و نیروگاه‌هایی را به انجام رسانید. که هرگز گفته نشد. رقم قابل توجه گردش سرمایه را داشت، که هرگز حتا با دوران سازندگی، مقایسه نشد. جذب قابل توجه سرمایه‌ی خارجی و صادرات را داشت، که بازگو نشد. اسم ایران را در جهان، از اسم اعراب جدا کرد. ایران را کشور فرهنگی و هم‌نوع‌دوست و اهل ادب معرفی کرد. به خاطر همین سیاستش، کشورهای دیگر تسهیلاتی را برای ایرانی‌ها در نظر نگرفتند؟ جایزه‌ی صلح نوبل را در چه دورانی گرفتیم؟
ما فقط پشت کردیم. به خاتمی پشت کردیم، چون دل‌مان می‌خواست کودتا کند و نکرد! ما عشق فردین‌ایم. عاشق سینمای بزن بزن هستیم. عاشق تارزان و جیمزباند و راکی هستیم. دل‌مان قهرمان می‌خواهد. دل‌مان پهلوان‌پنبه می‌خواهد. دل‌مان می‌خواهد به تماشای یک فیلم بنشینیم، دوست نداریم در فیلم‌ها بازی کنیم. دوست داریم همیشه یک قهرمان باشد که برایش هورا بکشیم. شیشه بشکنیم. شعار بدهیم. هیچ‌وقت برای اندیشه‌مان مبارزه نکردیم. همیشه به عشق کسی فریاد زده‌ایم. حق هم داریم! ما مردم اندیشه‌ورزی نیستیم. این یک حقیقت است. ما را جو می‌گیرد. جو می‌گیرد تظاهرات می‌کنیم. جو می‌گیرد حکومت برمی‌اندازیم. جو می‌گیرد به خاتمی رای می‌دهیم. جو می‌گیرد خاتمی را قهرمان می‌کنیم. جو می‌گیرد بت خاتمی را می‌شکنیم. جو می‌گیرد به احمدی‌نژاد رای می‌دهیم. جو می‌گیرد از احمدی‌نژاد، قهرمان ِ رفسنجانی‌خراب‌کن می‌سازیم. جو می‌گیرد مجسمه‌ی هر دو را می‌شکنیم. جو می‌گیرد پمپ‌بنزین آتش می‌زنیم. جو می‌گیرد "خاطره‌ی دلبرکان غمگین من" می‌خریم! حالا شما بگویید، ما مردم اندیشه‌ورزی هستیم؟!
باور کنید حتا اگر خاتمی به تمام شعارهای جامعه‌ی مدنی‌اش عمل کرده بود، من و شما، نه کتاب‌خوان شده‌بودیم، نه لحن حرف‌زدن‌مان عوض شده بود، نه شکل فکر کردن‌مان. ما همین بودیم که بودیم.
حالا شما بگویید، تعجب می‌کنید که نان گران شده، تورم رشد کرده، کتاب‌ها مجوز چاپ نمی‌گیرد، آن‌ها که مجوز داشته، جمع می‌شود، آن‌ها که جمع شده، خمیر می‌شود؟ شما تعجب می‌کنید که تئاترها و نمایش‌ها اجازه‌ی اجرا نمی‌گیرد؟ که تحریم می‌شویم؟ که سهم‌مان از دریای خزر پوچ می‌شود. که روی لیوان حجاج ایرانی، خلیج فارس، خلیج عرب نوشته می‌شود؟ شما تعجب می‌کنید؟ مگر چه اتفاق عجیبی در کشور افتاده است؟ شما اگر تعجب می‌کنید، اگر می‌گویید "فکرش را هم نمی‌کردیم که این‌طور شود"، اگر به احمدی‌نژاد رای داده‌اید تا حال هاشمی رفسنجانی را بگیرید، اگر می‌گویید "در انتخابات مجلس شرکت نکرده‌اید چون چیزی عوض نمی‌شود" و حالا می‌گویید همه چیز "گران" شده است، اگر ... اگر می‌گویید تعجب کرده‌اید، دروغ می‌گویید.لطفا هر کاری می‌کنید بکنید، فقط نگویید که فکرش را نمی‌کردیم، فقط نگویید از تعجب دهان‌تان باز مانده، به یک دلیل ساده، به یک دلیل ایرانی، به یک دلیل روشن؛ ما دروغ می‌گوییم. ما برای رسیدن به مدینه‌ی فاضله نمی‌جنگیم، ما می‌جنگیم تا برای قهرمان‌مان هورا بکشیم. او که بمیرد یا بکشیمش، به خانه‌هایمان برمی‌گردیم و تلویزیون را روشن می‌کنیم تا سریال‌های نود شبی را از دست ندهیم. دروغ می‌گویم که دروغ می‌گوییم؟

شنبه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۷

جمعه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۷

روشنفکری

رفتم به مادرش گفتم.
مادرش گفت: «مساله‌ای نیست، ما خانوادگی روشنفکریم!»

سه‌شنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۷

وزارت؟ فرهنگ؟ ارشاد؟

در ابتدا وزارت فرهنگ و هنر بود.
کمی بعد به علت عدم استفاده، هنرش، مثل دم مارمولک، افتاد و فقط ماند وزارت فرهنگ.
همین‌طور بالا و پایین می‌شد تا سال 57 که انقلاب شد.
بعد از آن صدایش می‌کردند وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. البته در زمان میرسلیم، بیشتر وزارت اسلامی بود و بر نهی از منکر و امر به معروف، استوار بود.
در زمان خاتمی شد وزارت ارشاد.
در زمان مهاجرانی شد وزارت فرهنگ و هنر و استیضاح.
در زمان مسجدجامعی شد وزارت فرهنگ و ارشاد. یعنی تلاش بر آن بود که نه سیخ بسوزد و نه کباب.
حالا در منصه‌ی حضور صفار هرندی که هم سیخ سوخته و هم کباب، وزارت فرهنگ و ارشاد، همه چی‌اش افتاده، فقط مانده وزارتش، که الحق خوب می‌کنند.
.
.
پایین‌نوشت:
آمار چاپ کتاب و درددل ناشرها و نویسندگان و مترجمان را در این چند روز دیده‌اید؟

یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

من بهش می‌گم نحسی سیزده


سیزده‌بدر! سیزده رو می‌گن نحسه. نحسیش آدما رو می‌گیره. اون چیزی که امروز من رو گرفت نمی‌دونم چیه، حتما نحسیه. یا هر چیز دیگه، فرقی نمی‌کنه.
دیشب بابام زنگ زد به یکی از دوستای قدیمش. دعوتشون کرد برای امروز با هم بریم طرف‌های کردان. اون‌ها قبول کردن. صبح زود جلوی خونه‌ی ما منتظر بودن. منم از پنجره نگاه کردم. جلوی در دوست بابام بود و خانومش. پسر و دخترشون هم بودن. و یه دختری که من نمی‌شناختمش.
رفتیم پایین. خواهرم موهاش رو دم موشی بسته بود. یه ساک بزرگ رو گرفته بود بغلش، داشت از پله‌ها پایین میومد که دوست بابام گفت تو ساکت چی داری؟! خواهرم گفت عروسکامه. دارم باهاشون می‌رم سیزده‌بدر. مامانم بشقاب سبزه رو گرفته بود دستش. سبزش رو گذاشت رو کاپوت ماشین. دوست بابام گفت چقدر خوب کردین زنگ زدین به ما. دلمون براتون خیلی تنگ شده بود. بابام اومد پایین. همیشه دیرتر از همه میاد. سیخ‌های کباب دستش بود. دوست بابام بعد از احوالپرسی گفت این هم خواهر خوانوممه. رشته‌ی گرافیک، تهران قبول شده، قراره پیش ما بمونه. من می‌گم مگه کجا می‌شینین؟ دوست بابام گفت یعنی یادت رفته؟ ما خیابون بهار. من گفتم نه. شما رو که می‌دونم!
قبل از این که راه بیفتیم مامانم گفت: من، امسال کنکور دارم. خواهرخانوم دوست بابام گفت چه رشته‌ای؟ گفتم ریاضی‌ام. گفت من هم دبیرستان ریاضی خوندم. مامانم گفت سال چندمی دخترم؟ گفت سال اول. خانوم دوست بابام گفت، یه سال زود رفته مدرسه، یه سال هم جهشی خونده. من فکر کردم پس هم‌سنیم. خواهرم گفت برای ما هم می‌خونین؟! خواهرخانوم دوست بابام گفت چی رو؟ خواهرم گفت برامون جهشی بخونین. حتما صداتون قشنگه! بابام گفت آخه دخترم جهشی که اسم خواننده نیست. خواهرم گفت پس اگه نیست چرا می‌خوونه؟
دوست بابام گفت از اول عید رفته بودن مسافرت، کردستان. بعد خانومش گفت یه بار باید قرار بذاریم با هم بریم. اونجا بهتون خشک می‌گذره. مامانم گفت آخه جا نداریم که. پول هتل هم زیاد می‌شه. خانوم دوست بابام گفت مگه ما می‌ذاریم شما برین هتل؟ خونه‌ی مادرم این‌ها هم بزرگه هم نزدیکه آبیدره. نمی‌ذاریم بهتون بد بگذره.
بابام گفت دیر شد دیگه! حرفاتون رو بذارین اونجا بزنین.
قرار شده تابستون بریم شهر اون‌ها، مسافرت. از صبح تا حالا دارم به تابستون فکر می‌کنم. حوصله ندارم با کسی حرف بزنم. هدفونم رو گذاشتم تو گوشم، خوابیدم روی تخت، از پنجره به ماه نگاه می‌کنم. بابام گفت از کی می‌خوای برای کنکور درس بخوونی؟ من گفتم از فردا حسابی می‌خوونم. بابام گفت مطمئنی؟ شوخی که نمی‌کنی؟ گفتم مطمئنم. بابام گفت پس نحسی سیزده رو به در کردی.
ولی خودم فکر می‌کنم یه چیزی من رو گرفته. نمی‌دونم اسمش چیه. لابد نحسی سیزدهه. یا هر چیز دیگه. نمی‌دونم.

چهارشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۷

خانم بهروزنیا

انگشت اشاره‌اش را برد بالای سرش. سرش را آرام آورد بالا. نگاهش را دوخت به تخته‌ی سیاه. به جایی که خانم بهروزنیا با گچ سفید و قرمز حرف ش را با صداهای مختلف می‌نوشت. خانم بهروزنیا وقتی برگشت تا برای بچه‌ها صداهای مختلف شین را توضیح دهد، متوجه شد پیام انگشتش را برده بالا و می‌خواهد اجازه بگیرد.
خانم بهروزنیا گفت: «چیزی می‌خواستی بگی؟»
پیام چیزی نگفت. سرش را انداخت پایین. دستش هنوز بالا بود.
خانم بهروزنیا گفت: «می‌خوای بری دستشویی؟» پیام ساکت بود. خانم بهروزنیا دوباره پرسید: «پرسیدم دستشویی داری؟ می‌خوای بری توالت؟»
بچه‌ها همه رو کرده بودند به پیام. سکوتش خیلی عجیب بود. خیلی هم طول کشیده بود. حوصله‌ی همه داشت سر می‌رفت.
خانم بهروزنیا گفت: «اگه حرفی نداری دستت رو ببر پایین.» اتفاقی نیفتاد. خانم بهروزنیا گفت: «با توام پیام! مگه نمی‌شنوی؟»
پیام حرفی نمی‌زد. سرش را هم بالا نمی‌آورد. انگشتش را برد پایین.
خانم بهروزنیا از بچه‌ها پرسید: «کسی می‌دونه پیام چشه؟»
پیام، خیلی آرام گفت: «خودم می‌گم.»
اما نگفت. لب از لب باز نکرد.
خانم بهروزنیا کمی منتظر ماند. بعد گفت: «پس چرا نمی‌گی؟ چرا حرفی نمی‌زنی؟» و دوباره از بچه‌ها راجع‌به این موضوع سوال کرد. یکی از بچه‌ها، از انتهای کلاس، فکر کنم بهنام بود، گفت: «خانم پیام عاشق شما شده.»
بچه‌های دیگر خندیدند. صدا در صدا گم شد. همهمه شد.
خانم بهروزنیا گفت: «هر کی این حرف رو زد بیاد بره دفتر.»
بچه‌ها همان‌طور که یک دفعه خندیده بودند، یک‌باره ساکت شدند. از جایشان تکان نخوردند که نخوردند.
خانم بهروزنیا حرفش را تکرار کرد.
پیام آرام آرام بلند شد و از نیمکت خودش را کشید بیرون. راه افتاد به سمت در. هنوز سرش پایین بود.
خانم بهروزنیا گفت: «تو کجا می‌ری؟»
پیام گفت: «می‌رم دفتر خانوم.»
خانم بهروزنیا ابروهایش را برد بالا و با تعجب پرسید: «مگه تو این حرف رو زدی؟»
پیام گفت: «راستش... دوست داشتم من گفته باشم خانوم.» و انگشتش را گرفت بالا و زیرلبی گفت: «اجازه؟!» و از در خارج شد.

سه‌شنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۷

طبقه‌بندی آدم‌ها و مردمشناسی

در کل بشریت، دو گونه‌ی متفاوت داریم:
یکی ژانر علی دایی
یکی ژانر فیروز کریمی
.
تو ژانر اول لحنت خنده‌داره، اما حرف‌هات جدی‌ان.
تو ژانر دوم لحنت جدیه، اما حرف‌هات خنده‌دارن.

چهارشنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۷

عاشقانه های انگارنه انگار

عشق تو مثل کش شلوار میمونه. هم کش میاد هم تنگ میشه، هم با بالا و پایین رفتن شلوار ارتباط مستقیم داره
.
.
حالا اگه من حضرت حافظ بودم، چه کیفی می کردم، وقتی می دیدم حافظ پژوه ها، این مفهوم آبکی و بندتنبونی رو به عرفانی عمیق و درونی وصلش می کنن!

دوشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۷

مالكيت ایرانی و اخلاق جمعی ما!

ناشری ايرانی كه حق ترجمه به فارسی كتابی از گونتر گراس، نويسندۀ آلمانی، را خريده بود وقتی به مقامها شكايت كرد كه ناشری ديگر در صدد انتشار ترجمۀ همين اثر به فارسی است، به او گفتند قراردادش اعتباری ندارد.

می‌گويند حرف نشخوار آدميزاد است. ممكن است فكر هم باد هوا، و نوشته زاييدۀ تخيل و اوهام باشد. اما اسكناسْ واقعيتی است محكم و در خور ‌احترام. مدرك شاكی دائر به پرداخت پانصد ماركْ محكمه‌پسند بود. با اين همه، كسی به آن اعتنا نكرد زيرا به مالكيت فكر بر می‌گشت. وقتی نويسنده‌ای ايرانی در آمريكا گفت خيال دارد كتابی را كه نوشته است شخصاً به فارسی برگرداند، مترجمی هموطن كه خيال داشت همين كار را انجام دهد گفت ايران تابع قانون حق مؤلف نيست. يعنی فكری كه روی كاغذ آمد مال همه است.

از چند دهه پيش كسانی هشدار می‌داده‌اند كه مالكان فيلمهای خارجی تا ابد در برابر خريد و فروش كپی غيرمجاز آثارشان در ايران سكوت نخواهند كرد و پيوستن به سازمان تجارت جهانی به اين وضع خاتمه می‌دهد. اما نخستين دعواهای حقوقی در اين زمينه از سوی ايرانيانی بود كه به دادگاههای آمريكا شكايت بردند هموطنانشان فيلم آنها را بدون اجازه از تلويزيون ماهواره پخش می‌كنند. محاكم آن كشور نظر دادند حتی اگر كشور متبوع مالك اثر به معاهدۀ حقوق مؤلف نپيوسته باشد چنين دستبرد مشهودی قابل پيگيری است.

هر نسلی حق دارد آثار كلاسيك را بار ديگر با توجه به سبك و سليقۀ روز ترجمه كند. حتی گاه كسانی كه ترجمۀ اثری جديد را رسانندۀ مقصود نمی‌دانند دست به ارائۀ ترجمه‌ای ديگر می‌زنند. اما در ايران می‌بينيم متنی فرنگی را بر می‌دارند چند كلمه در ترجمه‌ای بارها چاپ‌شده را پس ‌و پيش می‌كنند، يا حتی زحمت اين كار را نمی‌كشند زيرا قادر به چنين بهبودی نيستند، و به‌اصطلاح كتاب جديد بيرون می‌دهند.
در جامعۀ فرهنگی ايران می‌توان حرفی را كه به ياد نداريم از چه كسی است يا جملۀ يك مؤلف هموطن را نمی خواهيم وامدارش باشيم بدون شرمندگی برداشت، به جك و جرج و جيم نسبت داد و به‌عنوان كشف شخصی روی كاغذ آورد. ملانصرالدين ادعا كرد محل فرورفتن ميخ طويله‌اش وسط دنياست و هركس قبول ندارد گــََز كند. حالا هركس مدعی است اين حرف مال افلاطون و ابن‌سينا و هگل نيست برود ثابت كند حكيم شهير چنين چيزی نگفت و نمی‌توانست گفته باشد زيرا موضوع مربوط به همين اواخر است.

اينجاست كه مالكيت معنوی مطرح می‌شود. در ابتدای شماری رو به فزونی از كتابها در دنيا كنار علامت © به معنی تمام حقوق محفوظ، التماس دعايی‌ هم می‌نگارند تا يادآوری كنند كه كش‌رفتن فكر ديگران كار خوبی‌ نيست. چند سال پيش در ايران اعلانی بدون امضا به اهل قلم و دوات فاكس شد با اين مضمون كه فلان شخص تا كـِی می‌خواهد به رونويسی سارقانه از آثار مؤلفی مشهور ادامه دهد. ما تا حساس شدن به سرقت فكر راهی دراز در پيش داريم. موضوع فوری، رسيدگی به كپی غيرقانونی آثار است.

در دهۀ 1960 واژۀ روسی ساميزدات كه برای نسخۀ تايپ‌شدۀ كتابهای ممنوع به كار می‌رفت بيرون از اتحاد شوروی هم كلاً معنی ادبيات زيرزمينی يافت (معادل ”زيراكسی“ در ايران). با پايان عصر متون زيرزمينی در اروپای شرقی، بسياری‌ از آن نوشته‌ها كه زمانی ‌رايگان دست‌به‌دست می‌گشت هيچ‌گاه به چاپ نرسيد و حتی از يادها رفت. مشكل آن جوامع، سياسی بود. اصل مالكيت اثر و حق مؤلف را قبول داشتند و دارند.

مشكل جامعۀ ايران، مانند همبرگر دوبل و سوبل، چندلايه و هضم آن دشوار است. سازندگان مدرنيست فيلمی كه در گيرودار اخذ مجوّز به بازار زيرزمينی، يا در واقع پياده‌رويی، راه يافته است سارقان را نفرين كرده‌اند و فتوا داده‌اند كه تماشای اين يكی فيلم بدون پرداخت حق صاحبان اثر استثنائاً حرام است. غيرعادی نيست كه برای ساختن همان فيلم، مانند تقريباً همۀ موارد، از نرم‌افزار مسروقه و قفل‌شكسته استفاده شده باشد.

و در يكی از عجيب‌ترين موارد نظارت ديوانسالارانه، به سازندگان فيلم گفته بودند صدایی كه در آن آواز خوانده است مجوّز ندارد. چنين دستورهايی كه ندرتاً كتبی ابلاغ می‌شود شايد نسلهای‌ بعد را به حيرت بيندازد كه زمانی برای سر دادن غمنالۀ ’امان‌امان طبيب درد من جانم وای‘ هم بايد اجازۀ مخصوص با مـُهر و امضا و شمارۀ ‌ثبت در دفتر انديكاتور می‌گرفتند.

اگر هويت مالك صدا قابل احراز باشد، در حالی كه نوار صدا به‌عنوان مدرك معمولاً در دادگاه پذيرفته نيست، ديگر انواع مالكيت هم بايد به همين حد رعايت شود. پتۀ گمرك، قبض عوارض شهرداری و دادگاه صالح مهم است اما كافی نيست. بررسی ادعای فرستندۀ آن فاكس گلايه‌آميز با منتقدان است، منتقدانی منصف كه قلباً پذيرفته باشند حقوق مالك اثر و مالكيت معنوی بايد به‌عنوان ارزشی اخلاقی رعايت شود. تلقی سارقانۀ رايج در ميان ملت ما، كه جهان مجموعۀ چيزهايی است عاريتی‌، به غنيمت گرفته شده و واجب‌الدستبرد، به پرورش چنان منتقدانی كمك نمی‌كند.

از سایت محمد قائد

یکشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۶

من سرليستم، پس هستم

عكس پرسنلي و تبليغاتي من

..........


بدين وسيله به اطلاع امت انرژي هسته‌اي‌پرور، دانشمند جوان پرور و اراذل و اوباش نپرور ايران مي‌رساند اينجانب پوريا عالمي، مجهز به مدرك دكتراي افتخاري (با دكتراي شجريان و دكتراي مختاباد فرق مي‌كند) و مسلط به نرم‌افزار word و photoshop و spider solitaire و windows XP و رانندگي انواع خودروي BRT و BMW آمادگي خود را براي شركت در انتخابات هشتم اعلام مي‌نمايم. (اعلام نمي‌كنم چون كردن فعل تقبيح شده‌ي نماييدن مي‌باشد.)




عكس من به همراه يكي از وعده‌هاي انتخاباتي‌ام كه به عنوان شعار انتخاباتي اين ور و آن ور داده‌ام
...........

لذا كمافي سابقهم و هو عليك السلام في مدارج علوم، اينجانب با تكيه بر سال‌ها حضور در صحنه‌هاي بالاي هجده سال و زير هجده سال احساس مي‌كنم رسالتي بر دوشم گذاشته شده است كه با ورود به صحنه، منظورم انتخابات است، مشكلات ملت را كه حل نشده، حل كنم برود پي كارش. لذا انت انتما انتم هو هما هم انا هذه كتابه، با عنايت بر سابقه‌ي شنيع مطبوعاتي و سابقه‌ي كريه ادبي و سابقه‌ي سال‌ها تلاش صادقانه در براندازي و انقلاب مخملي و پمشي، همچنين سابقه‌ي حضور مستمر در جلوي كامپيوتر براي رصد، آرشيو، رده‌بندي و مبارزه با ايادي فساد و قطع دست ترويج‌كنندگان عكس‌هاي بي‌ناموسي و سياسي در اينترنت، همچنين سابقه‌ي شش سال فعاليت مستمر به عنوان اراذل و اوباش در محل و حضور افتخاري و پررنگ در فرهنگسرا و كتابخانه‌ي محل، و همچنين سابقه‌ي شركت در انواع جوايز ادبي، بي‌ادبي، ورزشي، غيرورزشي، لب لب، توي باكس و...، خود را به عنوان كانديداي انتخابات معرفي مي‌كنم.


ليكن ذلك و هذا چهارده صيغه‌ي ماضي، همان طور كه مي‌بينيد تعدد و تكثر و تناوب و تطول زبان و لغت عربي در نثر من نشانه‌ي اندازه‌ي تقواي من مي‌باشد، هذه مزيد بر علت. و زيادهم.


...


راست مطلب اين كه بنده هيچ دليلي جز كرم شركت در انتخابات و استفاده از حقوق نمايندگي و مزاياي آن را نداشته و ندارم و همين كه پايم به مجلس برسد، راستش اصولا پاي آدم به مجلس برسد ديگر دليلي ندارد براي عوام و رعيت جماعت توضيح بدهد. اما كلا و ذاتا هيچ انگيزه‌ي ادبياتي، اجرايي، محروميت‌زدايي و هسته‌اي ندارم. و جز همين صداقت كه مي‌بينيد دارم هيچ چيزي ندارم.


...


پوريا عالمي


منتخب نويسندگان مقيم مركز، شاعران دربدر، مجمع نويسندگيون مبارز، جامعه‌ي نويسندگان جايزه نبرده، جامعه‌ي كفشدوزان تهران، جماعت بازاري‌هاي جلوي مسجدشاه، تشكل دلارفروشهاي چهارراه استانبول، گابريل گارسيا ماركز، آنتونيو باندراس، كولينا، رونالدينهو، آنجليا جولي، رضا عطاران، مسعود بهنود، دكتر عبدالكريم سروش، كريم باقري، مهناز افشار، هديه تهراني، حسني و ديگران كه از راه‌هاي دور با ماشين يا ميني‌بوس تشريف‌فرما شده، مجلس ما را منور كرده‌اند.

دوشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۶

ادبيات را شستيم گذاشتيم كنار!

سلام ناتور! اين سوال و اين بازي خرده‌شيشه دارد. در واقع از آن سوال‌هاست كه يك نجيب‌زاده در برابرش سكوت مي‌كند! به هر حال هر چه بگويي در دادگاه عليه خودت استفاده مي‌شود.
...
1- اما كتاب‌هاي نصفه‌خوانده يا نيمه‌رها شده‌ي من در كتابخانه‌ام كاملا مشخص است. اين كتاب‌ها اكثرا آثار كلاسيك ادبيات فارسي را در برمي‌گيرد! حقيقتش اين است كه فكر مي‌كنم اگر همسنگ وزن ديوان‌ها، صله نمي‌دادند، حجم كتاب‌هاي كهن و ادبيات كلاسيك ما خيلي كمتر مي‌شد، و البته موجزگويي و حرف درست و درمانشان هم بيشتر. يك حرف را صدجور پيچيدن و يك مفهوم را چندجور گفتن، مثلا رساندن شخصيت اصلي قصيده از اين سوي دشت به آن سوي دشت را در صدها بيت طول دادن، جز تمرين عروض حاصل ديگري ندارد. و البته خود عروض هم كه بايد جزو ميراث فرهنگي و آثار باستاني يا جزو هنرهاي منجوق‌دوزي و ساخت گل‌چيني! در ايران ثبت شود چون خاصيتي براي اين روزگار ندارد. (نقش عروض در جامعه‌ي ما چيزي‌ست شبيه نقش كشتي ‍ژاپني در نظم نوين جهاني) انگار ادبيات را كه شستيم گذاشتيم كنار! بهتر است قضيه را درز بگيريم.
2- مجموعه كتاب‌هاي فلسفي من بيشترشان نيمه‌خوانده، يا كمابيش خوانده شده است. كلا فيلسوف حرفش را كه كش بدهد خوشم نمي‌آيد.
3- همين نسخه را براي كتاب‌هاي روانشناسي‌ام پيچيده‌ام.
4- مجموعه اشعاري كه خريده‌ام، فارسي و ترجمه، تا آنجايي خوانده‌ام كه شاعر يا به تكرار افتاده است، يا دستش رو شده است! و در اين فهرست ممكن است اسامي شاخ‌هاي شمشاد شعر هم باشد كه هر كدام فوج فوج فدايي دارند.
5- كتب حقوقي. حتما چندتايي از آن‌ها را بخوانيد! تا ببينيد يك وكيل چطور مي‌تواند از آب كره بگيرد يا پشه را در هوا نعل كند!
6- كتاب آيين‌نامه‌ي راهنمايي و رانندگي؛ چندبار شروع كردم اما هميشه چند صفحه‌ي اولش را خواندم!
7- كتاب آشپزي؛ جز دستور پخت ماكاراني جاي ديگرش را بررسي نكرده‌ام!
8- رساله.
...
اين از آن كتاب‌هايي كه لاي‌شان باز مانده و بسته نشده است. من از ناتور دعوت مي‌كنم فهرستي از كتاب‌هايي بدهد كه مناسب ديده تا در سر نويسنده‌اش كوبيده شود.

شنبه، دی ۲۲، ۱۳۸۶

دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند

آمد روبرویم ایستاد چشم‌هاش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و نگاه دوخت به بالا سفیدی چشم‌هاش از سفیدی برف‌ها یک‌دست‌تر و سبک‌تر بود. بعد سیاهی چشم‌هاش را دوخت به من. گفت دوستم داری هنوز؟ گفتم همیشه دوستت داشته‌ام. گفت فقط وفقط مرا دوست داری؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ می‌گویی. گفتم راست می‌گویی.
آن‌وقت راهش را کشید و رفت. برف‌های ترد زیر پایش مثل جویدن بیسکوییت صدا می‌داد. حالا من ایستاده‌ام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مساله‌ی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمی‌توانند درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش می‌گوید دروغ می‌گویی، دروغ گفته باشد.

این داستانک را تقدیم می‌کنم به نفر بعدی!

سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۸۶

معشوقه‌ی برفی من

این زمستان نمی‌دانم چرا، یک تکانی به خودش نمی‌دهد. آسمان هم همت نمی‌کند سفره‌اش را بتکاند، برکت سفره‌اش بریزد در کاسه‌ی ما، برف‌بازی کنیم.
این زمستان نمی‌دانم چرا یک تکانی به خودش نمی‌دهد. سال‌هاست معشوقه‌ای دارم. زنی برفی که در یک بازی کودکانه به دنیا می‌آید. زنی که در شور عاشقانه‌ی بچه‌ها نطفه‌اش بسته می‌شود. زنی که محبوبه‌ی پنهانی من است. زنی که آفتاب بهار نزده، بی‌خبر می‌گذارد و می‌رود از کنار من. دل‌گرمی سرمای بی‌غش تنش، به صد عشق آتشین می‌ارزد.
این زمستان نمی‌دانم چرا یک تکانی به خودش نمی‌دهد. چرا بچه‌ها باز زنی به دنیا نمی‌آورند. چرا نی‌نی چشم‌های تیله‌ای‌اش را از من دریغ می‌کنی روزگار. دیگر نمی‌توانم تاب بیاورم.
این زمستان نمی‌دانم چرا یک تکانی به خودش نمی‌دهد. تف به غیرتت. بهار دارد از راه می‌رسد. محبوبه‌ی برفی من امسال آبستن است. این زمستان نمی‌دانم چرا ...

جمعه، دی ۰۷، ۱۳۸۶

اینجا مشهد، جشنواره داستان‌های ایرانی

اینجا مشهد، جشنواره داستان‌های ایرانی. اینجا تهران، تا پیچ‌شمیران پیاده راهی نیست.
.
برای آگاهی از راپورت تصویری ما، خیلی آهسته نشان‌نمای موس‌تان را اینجا بمالید.
.
برای دیدن راپورت تادانه موس‌تان را اینجا بمالید.

سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

وارونه‌ها

وارونه‌ها، مجموعه طرح‌های متفاوت توکا نیستانی است در اجرا و نگاه.
به ورطه درافکندن انسان و اسب و این دو را گاهی با هم گلاویز کردن و گاه برابر پنداشتن‌شان، نخستین گمان من از دیدن تابلوها بود. ورطه‌ای که نوعی بی‌اطمینانی و ناایستایی را تداعی می‌کند. من بیننده با مرور مسیر پر فراز و فرودی که پدرانم طی کرده‌اند تا به امروز برسم و حوادث و تاریخی را که از سر گذرانده‌ام و گذرانده‌اند تا تاریخ امروز من و این مرز و بوم شود، وقتی در برابر طرح‌های وارونه‌ی توکا نیستانی می‌ایستم، احساس تماشا کردن خود را در آینه دارم.

این وارونگی، چیز غریبی نیست. اتفاقی است که در سیاست ما، اقتصاد ما، فرهنگ ما روی داده است. وارونگی‌ای است که با آن از خواب بیدار می‌شویم. با آن از خانه بیرون می‌زنیم. سوار تاکسی و مترو می‌شویم. و روز خود را با همین وارونگی در کنار فوج فوج آدم‌های وارونه‌ی دیگر می‌گذرانیم. این وارونگی، شاعرانگی انسان امروزی نیست، دگردیسی طبیعی اوست که به هر سازی رقصیده و چرخیده، حالا چرخانده، یک دور کامل زده و باز منتظر ساز دیگر و قر دیگر است. این وارونگی از سرخوشی‌اش و تلو تلو خوردن‌های پس از مستی‌اش نیست، از دلقک‌شدن و مسخره‌بازی‌اش است در سیرکی که گرداننده‌اش غیر از این نمی‌خواهد. این وارونگی وانهادگی انسانی نیست، وادادگی آدمی است. وادادن اوست به ترسش از انتخاب. ترسی که تقدیر می‌نامدش.
وارونگی جز حاصل روزمرگی نیست. چهره‌هایی را می‌بینی در این طرح‌ها که بی‌تفاوتند. که لبخندی ندارند که بدانی شادند از این چرخیدن. که گره‌ای به ابرویشان نیست که بدانی دلخورند از این تغییر. وارونگی روزمرگی انسان‌هایی‌ست که ذاتا این طور به دنیا می‌آیند و همان طور ادامه می‌دهند؛ حالا هم که وارونه آمده‌اند وارونه می‌زیند.

(طرح عجیبی که بی‌نهایت دوستش می‌دارم)

وارونگی‌های این آدم‌ها حاصل تفکر فلسفی‌شان نیست که به یاسی منتج شده باشد تا حاصلش این وارونگی باشد. وارونگی‌ها اضطراب است. دلهره است. تردیدی است که تو در برابرش قرار می‌گیری. دور و برت را زیرچشمی نگاه می‌کنی تا کسی تو را نپاید. بعد خودت را از بالا تا پایین برانداز می‌کنی. از این ور به آن ور. دست‌هایت را می‌گذاری کف زمین تا مطمئن شوی وارونه نیستی. تا مطمئن شوی این مرگ تا ابد برای همسایه است که خوب است. که به هر نوع عوامیت و وادادگی، واکسینه هستی. دست‌هایت هنوز روی زمین است. زانوهایت خم شده، کمرت تا شده، سرت را آورده‌ای پایین، کمی مکث می‌کنی و نگاهی به دور و برت می‌اندازی. آدم‌ها را می‌بینی که روی دست‌هایشان در هوا ایستاده‌اند. خیالت راحت می‌شود که درست ایستاده‌ای. که تو وارونه نیستی. دیگران، آن عوام که دستشان می‌اندازی، وارونه‌اند. کمی خودت را جمع و جور می‌کنی. تا می‌شوی. کمی خم‌تر. چرخی می‌زنی. یک قل کوچک می‌خوری. وارونه می‌شوی. وارونه می‌مانی. وارونه‌تر از هر وارونه‌ای. همین. و تمام.


(یک قل کوچک می‌خوری. وارونه می‌شوی. وارونه می‌مانی. وارونه‌تر از هر وارونه‌ای. همین. و تمام)




(تصویری از توکا نیستانی که پس از هزاران هزار سال بر دیواره‌های کافه‌غاری در تهران کشف می‌شود)

اگر تصویری از ما بر دیوار غاری بود و سالیان سال می‌گذشت، از آن چه می‌ماند؟ وارونه بود؟

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

دعوت‌نامه

بدین وسیله از شما دعوت می‌شود به صرف یک فنجان چای یا قهوه به یکی از کافه‌ها، یا نیمکت کهنه و ساده‌ی یک پارک، مرا مهمان کنید

.

این دعوت‌نامه جنبه رسمی دارد
رونوشت برای وزیر ارشاد، اداره ممیزی اداره کتاب، برادران نهاجا، نزاجا، منکرات خیابان وزرا، و دیگر برادران و عزیزانی که به صورت شبانه‌روزی و با تمام نیرو برای جلوگیری از ترویج بی‌ناموسی، بی‌حجابی، بی‌بند و باری و بی‌ادبی در سطح و عمق کشور زحمت می‌کشند ارسال شود، تا به صورت گسترده نیروهای خود را به تمام کافه‌ها و پیرامون تمام نیمکت‌های پارک‌های ایران، اعزام کنند، تا بحمدالله اقدام لازم و شایسته به عمل آید که فعل و عمل قبیح دوست‌داشتن به انجام نرسد

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

سروش‌خوون نیستم!؟ یا یکی برای من قنداب، سفیداب بیاره

این توضیح را ضروری می‌بینم؛
مثل اینکه این نوشته‌ی اخیر من یک سری سوءتفاهم ایجاد کرده است. یکی دوتا از دوست‌های محترم، یکی دوتا از این ور و آن ور خبر رسانده‌اند که در این نوشته‌ی طنز، خیلی توهین به جماعت خانم‌ها و دختران شده است! به جان همه‌ی دخترهای عالم، که جانم را حاضرم در راه آن‌ها از دست بدهم!، این یک مطلب طنز است. یک شوخی است. یعنی فقط این امت ما توقع دارند، به غیر خودشان بخندند؟! یعنی چون اصلاح‌طلبید فقط خوشتان می‌آید پنبه محافظه‌کارها را بزنید؟ چون استقلالی هستید باید خیلی چیزها را به پرسپولیس حواله‌ی غیرنقدی کنید؟! چون دختر هستید فقط باید پسرها، چون زن هستید فقط باید مردها، سوژه‌ی خنده و سوژه‌ی طنز شما باشند؟!
شما را به خدا سخت نگیرید. شما را به خدا دست بردارید. شما را به خدا آستانه‌ی تحملتان را کمی بالا ببرید. من نمی‌دانم این شخصیت ایرانی‌ها (انواع و اقسام ایرانی را می‌گویم. هر چه بنویسی یک نفر هست که بهش بربخورد و دردش بیاید.) شخصیت‌شان چیست که این قدر راحت می‌شود با یک طنز خرابش کرد و به آن توهین کرد. به قول دکتر شریعتی؛ ایمان، مثل وضو نیست که با یک بی‌احتیاطی از بین برود! بابا جان، خانوم جان! پسر جان! دختر جان! مردم عادی و سیاستمداران عزیز! انواع و اقسام قومیت‌ها و نژادهای محترم بشری، مخصوصا ایرانی!، واقعا شخصیت و شان و جایگاه شما مثل وضو است که با یک بی‌احتیاطی از بین می‌رود!؟
.................................................................................................
برای این که ببینید باقی دنیا، آن هم در تلویزیون چطور نقطه‌ی احتراق غیرتشان بالاتر از ایرانی‌هاست این شوخی را که با شخص اول کشورشان کرده‌اند نگاه کنید وبعد بیایید طنزنویس‌های مملکت خودتان را حلوا حلوا کنید. ان‌شاءالله. و من الله توفیق
.................................................................................................
عجیبه. خیلی. راستش انگشت به دهان همین طور حیران و هاج و واج نشسته‌ام پشت مانیتور. واقعا نمی‌دانم هدف حضرتش از خلق این موجود چه بود!؟ و البته بشر که تا به حال و هنوز که هنوز در درک علت خلق خود عاجز مانده و گاه خود را مرکز جهانیان تصور کرده است و گاه خود را چنان فنا پنداشته، و هستی خود را در برابر هستی آفرینش، چنان کم دانسته، از خود سخنی به میان نیاورده و به جای "من" از "او" سخن گفته است. حالا با تمام این اوصاف و این وصف که فلاسفه و عرفا و من، که همه متفق‌القول و عاجز بر درک آنچه پیشتر در سخن آمد مانده‌ایم، و علاوه بر آن و هنوز که هنوز فلاسفه و من و دیگر عرفا، ره به جایی نبردیم و نخواهیم برد، که زن برای چه خلق شد. حالا خداییش زن هیچی، می‌شود مغلطه کرده و نکرده، اهم علل حضور و وجودش را به رشته تحریر درآورد! اما بینی‌بین‌الله (که متن‌مان عربی‌اش برود بالا که ما هم مثل فلاسفه قرون سه و چهار و پنج بر گسترش زبان عربی کمک کرده باشیم!) بله، بینی‌بین‌الله آفرینش زن که هیچی، حضرتش برای چه دخترجماعت را خلق کرد؟ خدا می‌داند
حالا یکی نیست دخالت در کار و امور و تولیدات و سیاست آفرنیش بکند و عارض شود و بپرسد که دختر خلق کردی، عیبی ندارد! ما این نقصان آفرینش را زیرسبیلی در می‌کنیم (اگر سبیل این فیلسوف نگارنده را دیده باشید به حتم می‌دانید که از زیر سبیلش تمام نقصان خلقت و امت و ملت و به قول ترک‌ها هاموزاد را می‌توان در کرد!) خلاصه یکی نیست بپرسد دختر آفریدی، عیبی ندارد. آخر چرا گذاشتی دانشجو بشود؟ آن هم مدعی؟ فکرش را بکنید! دانشجو! مدعی! و آن هم دختر!؟ هیهات! عرب نبیند و کافر نشنود! وامصیبتا! دخنر؟ مدعی؟ دانشجو؟
طرح بحث
که چه؟ این اطناب و روده‌درازی از برای چه و که چه؟
ذکر مثال
تصور بفرمایید در روز مبارک دانشجو، در این دنیای مجازی اینترنت، از نشان‌های مقالات و گفتارهای دکتر عبدالکریم سروش، که در باب فلسفه، عرفان، عشق، عقل، خردورزی و از این دست مفاهیم بسیار سخن رانده است، نشانی به دست آمده باشد و نشانی‌اش را (لینکش را) طبق روال که شادی‌ام را با دیگران تقسیم می‌کنم -البته در تقسیم شادی حضور خاله سارا* خیلی دخیل است!- در یاهومسنجرم سند تو آل کرده باشم
یعنی به فارسی؛ برای همه فرستاده باشم یا به عربی ؛ انا ارسل لینک فی امت آن‌لاینا مزیدا الی هوخشتره فیه یاهو سیصد و شصتا کثیرا، یاهوسیصد و شصتی عظیما
ادامه ذکر مثال
تا اینجا مشکلی نیست
مشکل از آنجا شروع می‌شود که یک دختر؟ دانشجو؟ مدعی؟ که منتها علیه فلک را شکافته است ادعایش و دندان موشی کوکش زده است، آف لاینا (این هم عربی است! یعنی به صورت آف‌لاین!) پیغام بگذارد که من سروش‌خوان نیستم! هیهات! یکی بیاید مرا بگیرد. یکی بدود برود قنداب سفیداب (بعداش می‌خواهم بروم حمام!) بیاورد. بابا من پس افتادم. مبهوت شدم از این عمق. لامصب عمق دانشجوهای ما هم عمق هسته‌ای شده است! اصلا قابل اندازه‌گیری نیست. پوز فلسفه و دانش غرب را یک بار دیگر به خاک مالیدیم. آقا یکی بیاید این دانشمندها و مخترعین جوان را یک جا سیو** کند نه اصلا سیواز*** کند چندتا آن هم در چندجا ! حیف است این‌ها را از دست بدهیم. ایران به این معادن هسته‌ای، که البته فقط سوختشان هسته‌ای‌ ست، نیاز مبرم دارد
طرح مساله
در جواب دختری دانشجو و غیره (که شرحش به تفصیل و تطویل!) رفت که می‌گوید: من سروش‌خوون نیستم چه باید گفت!؟
جواب
نه باید گذاشت نه برداشت و پاسخ داد؛
اتفاقا دکتر سروش هم وبلاگ تو را نمی‌خواند!؟
.........
حالا شیطان رفته تو جلدم، می‌گوید نشانی وبلاگ این دختر را برایتان بگذارم
حالا یک رسالت بر دوش هر اهل کتاب و اهل نظری است که برود به دکتر سروش بگوید، یک نفر (که دیگر از ذکر مشخصاتش خسته شدم) سروش‌خوان نیست! دقت کنید سروش‌خوان نیست!؟
........
حالا یک نفر بیاید بگوید از سروش چقدر گرفته‌ام که این‌طور سنگش را به سینه می‌زنم؟
راستش بده بستانی در کار نیست،خیلی ساده است، شما هم کتاب‌هایش را یک نگاهی بیندازید؛ گیرم متداول‌ترین و محبوب‌ترین کتابش را بخوانید: قمار عاشقانه. اگر سنگش را به سینه نزدید با سنگ شیشه‌ی خانه مرا بشکنید
.......
پی‌نوشت
Khaleh Sara! = *
save = **
save as ... = ***

چهارشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۶

داستان کوتاهی که نخواندنش تا ابد طول می‌کشد

فکر می‌کردم دوستم داری. فکر می‌کردم در قصه‌ی تو نقش اول هستم. بعدها با خودم گفتم شاید نقش دومی چیزی هستم که دیده نمی‌شوم اما حضورم ملموس است. حالا می‌بینم هزارتا شخصیت دارد این قصه‌ی تو. حالا، دردش همینجاست، می‌بینم در این هزار نام، نام کوچکی از من نیست. حالا فکر می‌کنم اگر قصه‌ی تو، کتابی بود مثل یکی از آن کتاب‌های مفصلی که مخابرات چاپ می‌کند، و نام همه در آن است، باز هم نام همه در آن بود و نام من نبود. فکر می‌کنم نام همه در گوشی تلفن همراه تو هست. نام همه. و من هر بار که به تو زنگ زده‌ام، تو سریع مرا شناخته‌ای. چون شماره‌ای را دیده‌ای و این تنها شماره‌ی عالم است که نام صاحبش را در حافظه‌ی گوشی‌ات ثبت نکرده‌ای و نمی‌شناسی‌اش؛ نام مرا. شماره‌ی مرا. حالا فکر می‌کنم حضورم مکمل نقش تو نیست. فکر می‌کنم حضور هر یک از ما، نافی حضور که هیچی، نافی وجود دیگری است. مطمئنم اگر در قصه‌ای ببینم نام مرا کنار نام تو قرار داده‌اند، با یک فانتزی احمقانه روبریم. نه، راستش مطئن می‌شوم که من مرده‌ام. رفته‌ام. و این یک جریان سیال ذهنی مالیخولیایی است که خواسته عناصری را که هرگز در کنار هم جانمی‌گیرند، کنار هم جا داده باشد. جمع اضدادی که قدیم‌ترها می‌گفتند. جمع من و تو. که خیالم راحت است تا دنیا دنیاست این جمع، ما نمی‌شود. حالا فکر می‌کنم دوتا قصه‌ی جدا هستیم. تو رمانی که خواندنت تا ابد طول می‌کشد، من داستان کوتاه کوتاهی که نخواندم تا ابد طول کشیده است

سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶

ما نمی‌گوییم دیکتاتوری بد است، می‌گوییم چرا دست شما باشد!؟

نمی‌دانم چرا وقتی سخنرانی‌های آدم‌های مختلف را گوش می‌کنم، چپ و راست، محافظه‌کار و اصلاح‌طلب، و حتا صحبت‌های طنزنویس‌ها یا حتا مخاطبان طنز و دیگران، یاد مرحوم کیومرث صابری، گل‌آقا، که بسیار برایم محترم بوده و هست، می‌افتم. در یکی از جلسه‌ها، فکر کنم برای دانشجویان پرستاری صحبت می‌کرد، با همان لهجه‌ی شیرینش گفت و البته من دیگر چنین چیزی از او نشنیدم، که: مرحوم مهندس بازرگان می‌گفت ما نمی‌گوییم که دیکتاتوری بد است، می‌گوییم چرا دست شما باشد!؟
...
روح گل‌آقا شاد. حضورش سنگ محک باارزش و خوبی بود برای طنز

شنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۶

کشف المعانی

چشمک
چشمک برآیند احساسات یک شخص به شخصی دیگر است
که چون از جای دیگرش نتوانسته بیرون بزند
از چشمش می‌زند

جمعه، مهر ۲۰، ۱۳۸۶

احمدی‌نژاد یا کسی که به احمدی‌نژاد رای داده است؟

این روزها داخل تاکسی و مترو می‌شنوم که مردم شروع کرده‌اند به پیش‌بینی انتخابات آینده‌ی ریاست جمهوری. از حالا هم همه مطمئن هستند که محمود احمدی‌نژاد رای می‌آورد. دلیل‌شان هم این است که حکومت این طور می‌خواهد! همان‌طور که در دوره پیش می‌خواسته هاشمی رفسنجانی رای نیاورد. بعد نمی‌دانم چطور گوزن و شقایق را با هم مرتبط می‌کنند و نتیجه می‌گیرند دست همه‌شان، یعنی احمدی‌نژاد و رفسنجانی و خاتمی و حکومت و... در یک کاسه است! خب در این لحظه من با خودم فکر می‌کنم طنز نوشتن از عمال حکومتی واجب‌تر است یا از مردم؟ این میان کدامشان نیاز به نقد و نیاز به طنز دارد؟
مدت‌هاست می‌اندیشم حکومت محکمی داریم. یعنی هرکاری که برای حکومت کردن و بقای آن لازم است به نحو احسن توسط حکومتیان اجرا می‌شود. این بحث را نمی‌خواهم بشکافم اما شاید بتوانید بپذیرید که حکومت، حکومت قوی‌ای است. یادتان باشد که در بلبشوی چند سال پیش تیتر یک روزنامه‌های حکومتی از قول وزیر اطلاعات این بود: با سه میلیون نفر طرفدار هم می‌توانیم حکومت کنیم
حالا می‌خواهم ذهن‌تان را دعوت کنم به این اندیشه‌ورزی که مردمی که عمری است منتقد همه چیز هستند جز پروراندن و پذیرفتن این باور که دست همه در یک کاسه است و دست روی دست گذاشته‌اند که امریکا حمله کند! بیشتر جای نقد و طنز دارند یا حکومتیان که آهسته و پیوسته و دانسته به کار خویش مشغول هستند؟
مدت‌هاست به این موضوع فکر می‌کنم که احمدی‌نژاد را باید به بوته نقد و طنز کشید یا کسی را که به او رای داده است
.
.
.
مرتبط

دوشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۶

اين شعر در دست احداث است

سلام. نفهميدم من شما را دست انداختم؟ يعني مي‌گوييد من دست‌اندازم؟ يعني دست انداختم طرف شما؟ يا دست انداختم دور شما؟ يا دست انداختنم دور گردن شما؟ يعني دست من پيش شماست الان؟ نمي‌فهمم من به شما دست دادم دست آخر يا نه؟ به هر حال دست خودم نبود چون الان دست شماست. در كل دستي كه نمك ندارد بشكند اگر دست شماست. حتا اگر دست خودتان نيست كه دست شماست و دست من است كه دست شماست. حالا كه اين متن دستكاري شد دستم به دامنتان كاري به دستم ندهيد كه دستم زير سنگ است الان. دست دست مي‌كنم كه اين چند خط تمام شود بروم دست به آب. بعدش آب مي‌ريزم روي اين دستم و روي اين دست خط هفت بار. كه دست و دل نبازي وقتي خواندي‌اش. برو دست و رويت را بشور كه از حاشيه وارد متن مي‌خواهيم بشويم. حالا هي بيا بگو دستم برايت رو شده است... كدام دست؟ دستي كه گذاشته‌اي‌اش در پوست گردو؟ من ساده يك عمر به اين خيال كه دستم را مي‌خواهي ببندي در حنا. جاي دستگيري از من به فكر دستگيري مني. چه نيازي به آژان؟ براي مني كه عمري است دستم بسته است. راستي دستت كه بند نيست مي‌تواني بند بيندازي به دست راستت با دست چپ؟ عمرا! دست چپ و راستت را هنوز نشناخته‌اي جوان ولي من دستم پينه بسته است. در دست‌گاه شور بخوان كه شور متن درآمده‌است. بيا مرا با خودت ببر اگر تمام اين شهر را بلدي مثل كف دستت. راست مي‌گويم كف اين دست مو ندارد اما تو بكن تا بفهمي كه تمام نوشته‌هاي من دست‌ساز است و صد بار دست به دست مي‌شود تا آخر تاريخ و سر و دست مي‌شكنند براي آن. يك بار گفته بودم اين دست دستگيره نيست كه هر كه از راه رسيد بگيردش. دست به سر مي‌شوي تا آخر اين متن اگر صبر كني. دست و پايت را جمع كن كه به آخر متن مي‌رسيم كم كم هرچند كه با دست خالي، دست از پا درازتر برمي‌گردي اول متن. بعد با خودت مي‌گويي اين پوريا عالمي كه دستش چلاق نيست يك دست‌خط بنويسد براي فلان‌الدوله كه دست تو را جايي بند كند. براي همين است كه به من مي‌گويند دستم درست. حالا من دستم درست، درست. ولي تو را دست به دست مي‌دهم كه بمالند به ديوار خوب من! حالا دست از سرت برمي‌دارم فقط بگو آخر سر دست افتادي يا دست انداختم يا شدم دست‌انداز يا شدي دست به سر؟
.
.
.
اين شعر در دست احداث است
.
.
.
شعر دستي
چون انواع حجم و طول و عرض و كسينوس زواياي شعر، آن هم از چند زاويه در ادب امروز فارسي تكليفش مشخص است و تنها مانده است كه ما هم براي خودمان پيشگام يك نوع خاص از شعر شويم، اين شعر را كه شعر دستي مي‌ناميم و با كاردستي يا كارهاي دستي ديگر فرق زيادي هم ندارد، رسما تقديم تشنگان شعر امروز ايران مي‌كنيم

دوشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۶

دعاي رفتن به خانه‌ي خدا يا آمدن خدا به خانه‌ي ما

در روايت آمده است آرزوي مومن دو تا باشد
يكم آن كه به زيارت خانه‌ي خدا مشرف شود
و دوم اين كه نور الهي را در قلبش با چشم جان مشاهده كند
و براي برآورده شدن آن گفته شده است كه مومن دعاي زير را روزي صد و سي و سه هزار مرتبه بخواند
.
.
.
الهي
يا منو ببر به خونتون يا بيا به خونه‌ي ما

پنجشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۶

بررسي بي‌ناموسي در ترانه‌ها

مملكت وقتي مملكت گل و بلبلي باشد هر روز بايد منتظر يك چه چه جديد باشيم. فكر كنيد وقتي رئيس‌جمهور ما به جاي حل مشكلات ريشه‌اي كشور به دورترين روستاها سفر مي‌كند و فكر مي‌كند كه ريشه يعني چيزي كه آن دور قرار دارد، پس بايد در اين شلم شورباي كشوري و لشكري، بلاگرهاي ما هم تنها مشكل ريشه‌اي زندگي‌شان آن چيزي است كه آن دورها و پائين‌هايشان وجود دارد و احتمالا همين مشكل است كه ترتيب‌شان را داده است.
در همين راستا البته اين راستا را با راستاهاي ديگر اشتباه نكنيد ما تصميم گرفتيم 2 موضوع مهم را بشكافيم. اين شكافيدن را هم با معني تحت‌اللفظي آن به معناي جر دادن اشتباه نگيريد لطفا.

***

حالا اصل مطلب:
موضوع اول محمود فرجامي است. اين محمود براي خودش كلا يك پروژه محسوب مي‌شود كه حسابي مي‌شود رويش كار كرد. ايميلش را هم براي كساني كه مي‌خواهند رويش كار كنند اينجا مي‌گذاريم. محمود با نصفي از كساني كه مسائل خصوصي زنان را عمومي مي‌كنند مشكل دارد. با آن نصف ديگر مشكل ندارد چون آن‌ها چيز خصوصي‌اي ندارند كه در وبلاگشان به محمود و ديگر مردان و مشهدي‌ها نشان بدهند.
چرا فرجامي با زنان مشكل‌دار مشكل دارد؟
اول ببينيد اسم سايتش را چه گذاشته؛ باران در دهان نيمه باز. اين اسم ما را با خيلي چيزهاي فرجامي آشنا مي‌كند و البته چندتا سوال هم پيش مي‌آورد. اولا اگر مردي چرا باران؟ محمود نه؟ پس يك جاييت در اعماق درونت مي‌خواهد اسمش باران باشد. يعني به دروني‌ترين چيزت، شايد قلبت شايد دلت شايد چيز ديگر، رجوع كني مي‌بيني از كودكي يك گرايشي در تو بوده. كه چون در كودكي به آن پاسخ نداده‌اي وقتي بزرگ شده‌اي آن گرايش شده است گرايش سياسي كه بهش پاسخ داده‌اي. براي همين است كه بخش سياسي‌ات اين‌قدر رشد كرده ولي ديگر بخش‌هايت نه. اين از اولا.
ثانيا چرا در دهان؟ چرا جاي ديگر نه؟ اين مساله دهاني مساله به خصوصي است كه من علم پرداختن به آن را ندارم و بايد از جماعتي كه با مسائل دهاني و گقتمان از بالا و فشار از پايين آشنا هستند، در اين مورد استفتا كرد
ثالثا حالا كه در دهان و آن هم باران چرا نيمه باز؟ چرا چارطاق باز نه؟ يعني در تو چيزي هست كه مي‌خواهد باز كند اما چيز ديگري هست كه نيمه‌باز مي‌كند.
در كل به كسي كه در ملا عام دهانش را آن طور كه داني باز كرده و سرش را هم احتمالا بالا گرفته نمي‌شود حرجي گرفت
اين از پرونده محمود.
(البته واقفيم كه اين دوسيه‌اي كه براي محمود باز كرديم دشمن شاد كن است و از اين به بعد مي‌تواند مورد استناد خورشیدخانوم و اينا قرار بگيرد!)


***

حالا آن يكي مطلب:
در ترانه‌ها و شعرهاي ما كه محمود خان فرجامي در يادداشتي نوعي خوانش جديد و ززززززز از آن‌ها به دست داده چيزهاي غلط اندازي وجود دارد. ما سعي
مي‌كنيم به چندتا از آن‌ها اشاره كنيم:
***
چشامو مي‌بندم و تو رو به يادم ميارمو ... هيشكي مثل تو نمي‌تونه...
بنيامين
در اين ترانه متوجه مي‌شويم خواننده چشم‌هاش رو بسته و صورت و جاهاي ديگر معشوقش را به يادش مي‌آورد و به كار دستي مي‌پردازد

***

كسي نيست شب رو با من سر بكنه .... من مي‌خوام يه دسته گل به آب بدم ....
سيمين غانم
در اين ترانه كه به سفارش دار و دسته نازلي اينا خوانده شده است مي‌فهميم كه كسي نيست شب را با خواننده سر بكند و به او سرويس بدهد. پس او خودش يك جوري دست به كار مي‌شود و يك دسته گل را به آب مي‌دهد يا شايد هم آب را به دسته گل مي‌دهد. اين چيزها را كه ما نبايد بدانيم!

***

ناگهان پرده برانداخته‌اي يعني چه... مست از خانه برون تاخته‌اي يعني چه....
حافظ
در اين غزل - ترانه مي‌بينيم كه پيشگيري نكرده‌اند و شاعر كه نقش فاعل را بازي مي‌كند به دردسر افتاده است. آن‌ها نبايد پرده را مي‌انداخته‌اند چون خوب نيست آدم و يا چيزهايي كه براي آدم است از پرده بيرون بيفتد. یا از نگاه دیگر اصلا نباید پرده را کشید. در نظر داشته باشید پرده برانداختن با آن پرده‌برداری که مسوولان در افتتاح تونل می‌کنند کاملا متفاوت است هر چند جفتش راه به جایی نمی‌برد. در مصرع بعد هم مي‌بينيم مفعول كه به عنوان معشوق در ترانه فرض شده است همان طور مست و به صورت بي‌ناموسي و احتمالا وسط عمليات حفاري تونل از خانه بيرون زده است

***

مرغ سحر ناله سر كن... داغ مرا تازه‌تر كن ...
بيشتر كن... بيشتر كن.... بيشتر كن

در اين ترانه كه همه جا به صورت دسته جمعي خوانده مي‌شود و به نوعي سرود ملي ايرانيان محسوب مي‌شود مي‌فهميم كه يك غم ملي با رويكرد خطه قزوين هم در آن وجود دارد. در وسط ترانه شاعر ديگر نمي‌تواند جلوي خودش را نگه دارد و سه بار فرياد مي‌زند: بيشتر كن! بيشتر كن! كه ما چون كتاب شاهد بازي در ادبيات ايران را جمع كرده‌اند دوست نداريم ما را هم جمع كنند پس به جزئيات اين شاهد بازي در ترانه فوق اشاره نمي‌كنيم. دوستان كه نياز به توضيحات بيشتر دارند ايميل بزنند!

***

موضوع را درز مي‌گيريم.


دوشنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۶

سير تكاملي احمدي‌نژاد

محمود احمدي‌نژاد، رئيس محترم جمهوري، در ابتدا يك شهيد رجايي بود كه با ساخت يك فيلم و چند سخنراني سعي كرد ثابت كند او هم مانند رجايي شهيد شده است اما به دليل كمبود امكانات و يا به دليل استفاده نكردن از سهميه‌ي دولتي خود ديدار حق را لبيك نگفته است
او در زمان انتخابات با يك حس چه‌گوارايي نقش فردين را بازي كرد كه قرار بود با نامردهاي دزد خانم‌باز پولدار احتمالا تكنوكرات كه خيلي بدند و دست‌شان بوي نفت مي‌دهد بجنگدد و حق مظلومين را از گلوي آن‌ها بيرون بكشد كه به دليل تغيير در فيلم‌نامه او از اواسط فيلم تصميم گرفت با امريكا بجنگدد
وي پس از درخشيدن در نقش فردين با فروزان، ببخشيد الهام، همبازي شد و با بازي در فيلم سفر سازمان ملل، و با خواندن ترانه آمدم از واشنگتن آمدم با هاله لامپ نئون آمدم به شدت محبوبيت جهاني يافت
احمدي‌نژاد پس از آن با ادبيات و لحن سيدمحمد خاتمي آشنايي يافت و سخنراني‌هايي با همان غلظت منتها به جاي دانشجويان براي كشاورزان و به جاي اصلاحات راجع‌به انقلابات انجام داد. وي در اين برهه از زمان از ضمير ما به جاي من استفاده كرد
چندي بعد احمدي‌نژاد چند پيام به دنيا فرستاد كه دلي‌وري‌اش همه‌جا را لرزاد. سپس به پيلينگ يا پاكسازي خاورميانه پرداخت و سعي كرد جوش چركي اسرائيل را كه كنار صورت عروس خاورميانه در آمده است، بتركاند
او چندي پيش در يك سخنراني كه براي فرماندهان سپاه كرد گفت: دنيا بداند
در همين رابطه دنيا جواب داد: فرماندهان سپاه هم بدانند
محمود كه در تمام دهات و نقاط محروم ايران سفر كرده است به علت پايان پذيرفتن مناطق محروم داخلي، عازم غربت شد و هم‌اينك سفر به نقاط محروم جهان را آغاز كرده است
ادامه دارد

یکشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۶

حواست باشد يك‌طرفه نيايي

عشق مثل خيابان يك طرفه است
دوستي مثل خيابان دوطرفه
فقط حواست باشد يك‌طرفه نيايي

شنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۶

بزي كارتون

بزي كارتون به جمع باقي سايت‌هاي كارتون و كاريكاتور كه مي‌گويند بز نيستند پيوست
اين امر خجسته را به آقايان و خانم‌ها و ديگر موجودات كارتونيست، تبريك عرض مي‌كنيم

كسي سر در مياره

كسي سر درمياره چرا اين بابا وقتي شهردار بود پولش رو خرج شكلات و بن شهروند قبل از انتخابات مي‌كرد ولي حالا كه رئيس‌جمهور شده مي‌خواد با پولش قطارهوايي بسازه
حالا كاري به كاراي ديگه‌ش نداريم ولي خدائيش از اين كارش سر در مياريد؟

جمعه، شهریور ۲۳، ۱۳۸۶

اذان ماه رمضان

حي علي الغذا
حي علي الغذا
بشتابيد به سوي غذا
بشتابيد به سوي غذا
.
.
ارجح و واقع‌گرايانه‌تر است كه در ماه مبارك رمضان، اذان مغرب را بدين صورت تلاوت نمايند
.
.
به روايت اهم متكلمين و محدثين سده پانزدهم و شانزدهم ؛ ابو پوريا بن محمد بن ابوالفضل بن ملاعلي ساووي

چهارشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۶

گوگوش آدم‌خوار بوده

حتما شنيدين كه : آدما از آدما زود سير مي‌شن
به همين دليل من مطمئن هستم كه گوگوش آدم‌خوار بوده

سه‌شنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۶

دعاي عمل زيبايي بيني

الهي ربنا عملك البيني نا الي احسن دماغ
يا ارحم الراحمين
.
اين دعا را قبل از ورود به اتاق عمل پنج بار خوانده و بر بيني فوت كنند

یکشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۶

تصحيح تاريخي ما بر يك مصرع از مولوي

يكي از معروف‌ترين مصرع‌هاي تاريخ ادب فارسي متعلق به مولانا مي‌باشد. كه اين مصرع را به اشتباه در نسخ اين گونه ضبط كرده‌اند
هر كسي از ظن خود شد يار من
.
كه ما بعد از تحقيق فراوان بدين نتيجه رسيدم كه اختلاف روايت فاحشي با توجه به ديدگاه مولوي و اساس تفكر و و جهان‌بيني‌اش، در نقل و ضبط اين مصرع وجود دارد، كه دست بر قضا غير از ما و چند دانشمند گردن‌كلفت ديگر آن را نفهميدند. و تصحيح ما بر اين مصرع اين گونه به ثبت بر جريده ادب ايران و زبان پارسي خوش مي‌نشيند
هر كسي از زن خود شد بچه دار
.
به تصحيح پوريا عالمي مقابله داده شده با هشتصد نسخه دستنويس و چرك نويس

شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۶

پشت هم در آمدن

هميشه تو هر دردسري مثل يه مرد، پشتم درميومد؛
آره هميشه مثل نامردا پشتم قايم مي‌شد

جمعه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۶

فلسفه در فنجان - حكم صحنه آهسته در فوتبال

اگر فرض را بر آن بگيريم كه در بازي پا به توپ كه فلاسفه يونان از آن به اسم فوتبال ياد مي‌كنند و آن بازي‌اي باشد كه دو يازده نفر كه صاحب نفس مجرد بوده اما در كل براي رسيدن به ماهيت نفس واحده تلاش مي‌كنند و هدف غايي از سعادت ايشان دست يافتن به سوراخ بزرگ گروه مقابل كه آن را دروازه مي‌ناميم مي‌باشد چنان كه آن چيز گرد و مدوري را كه آن را توپ مي‌ناميم اين قدر با پا بهش ور بروند و بمالند و زيرش بزنند و به هم حواله‌اش كنند تا به حد اعلاي موجوديت خود برسد و وارد سوراخ گروه حريف كه دروازه مي‌خوانيمش بشود. در اين حالت تكثر يازده نفس مجرده در سايه عنايت عقل اول به اتحاد غيرمتفرقه مي‌رسد كه ما و فلاسفه ديگر آن را گل مي‌ناميم و اين گل با آن گل كه در باغچه و بوستان مي‌رويد هم‌نام است اما هم‌ذات نيست و نبايد اشتباه گرفته شود
اجمالا پيرامون وصال به گل بايد اشاره كنيم كه به گل دست يازيدن نوعي شادي به انسان فرو مي‌كند كه حكيم ابن سينا زير مدخل نشادور آن را به تفصيل شرح داده است. كه از علامات آن يكي دويدن و معلق زدن و لخت شدن و انگشت شست حواله كردن است به دوربين‌هاي ناطق نوري كه فلاسفه غرب آن را تلويزيون نام نهاده‌اند
حال كه سخن از ناطق نوري به ميان آمد بايد گفته شود كه او چه بود و از كجا بيرون زد. اهل علم كه دهان خود را بعد از كشف برق صاف كرده بودند و مرتبا يك سر سيم را به هر سوراخ كه مي‌رسيدند وصل مي‌كردند بعد از لقا با نور الهي در اختراعات و كشفيات خود كه آن را لامپ يا چراغ مي‌ناميم معامله را ول نكردند و مرتب سيم برق و سيم چراغ را به هم گره زندند به اين اميد كه وحدت حاصل شود. در نهايت مخترعي از بلاد باختران دور به چيزي دست يازيد كه تصوير را از لوله مي‌كرد و از توي سيم فرو مي‌كرد به جعبه‎‌اي كه آن را تلويزيون ناميدند و ما و فلاسفه ديگر معادل پسنديده ناطق نوري را بر آن فرض كريدم و اين ناطق نوري با آن ناطق نوري كه صبح‌ها لاي نان مي‌مالند به جاي لبنيات كاله و رياست مجلس را بر عهده داشت و رياست جمهوري را بر عهده نداشت فرق مي‌كند.
و سخن به اطناب تا نكشيد بگوييم كه بازي پا به توپ را از ناطق نوري يا تلويزيون به كرات پخش كنند و هر گل كه دست يازيده شود را مرتب تكرار كند به سرعت‌هاي گوناگون كه ما آن را صحنه آهسته ناميم و آن صحنه‌اي باشد كه آهسته پخش شود از گلي كه زده شده است
و حال كه سخن به اينجا رسيد و تو از بازي فوتبال و تيم و هدف غايي آن كه دست يازيدن به گل باشد و تلويزيون و صحنه آهسته مطلع گشتي و ضميرت روشن شد اين سوال مطرح مي‌شود
.
سوال
.
اگر صحنه‌اي از بازي فوتبال را كه عليرغم تلاش دو يازده نفر در هر گروه، توپ به گل تبديل نشود و تلويزيون آن را در صحنه آهسته نشان دهد، چه حالت‌هايي را مي‌توان متصور ساخت
.
فرض ما
.
مي‌تواند گل نشود و اين حكمي ندارد
مي‌تواند در صحنه آهسته گل شود و اين حكمش اين است كه هر چه نه بدتر گروه مقابل بسوزد
مي‌تواند به اوت رود و اين حكمش اين است كه هرچه نه بدتر هر دو يازده نفر بسوزد
مي‌تواند كرنل شود و اين حكمي از آن دست دارد كه هرچه نه بدتر تماشاچي‌ها بسوزد
مي‌تواند به تير دروازه بخورد كه اين حكمش به دست عادل فردوسي‌پور است كه دهان مربي و بازيكن و داور و علي‌آبادي را مورد عنايت قرار دهد و اين علي‌آبادي خود مبحثي ديگر است چرا كه فلاسفه تلويزيون وي را پدر ورزش ايران خوانده‌اند كه شرح آن در اين مقال نگنجد

سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶

دوشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۶

فلسفه در فنجان - چهارمين

آيا خداوند براي بنده خويش كافي نيست؟
.
.
.
اين را اس.ام.اس كردم براي بعض دوستان. جواب‌هاشان يك تغيير اساسي در فلسفه من ايجاد كرد. شايد بعضي جواب‌ها را بگذارم اينجا

دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۶

یکشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۶

سهميه‌بندي دعا

پيرو انتشار طرح‌هاي محرمانه سهميه‌بندي خبري پيرامون اعزام زائران و حجاج محترم به مكه محترمه به دستمان رسيد كه به سمع و نظر مونيتورتان مي‌رسد
.
.
حجاج محترم با توجه به طرح سهميه‌بندي دعا؛ روزانه سه بار بيشتر خانواده و عزيزان خود را دعا نفرماييد
گفتني‌ست خانواده‌هاي پرچمعيت يك و نيم دعا در روز بيشتر سهميه دارند
همچنين براي كساني كه اموراتشان از كار دعا مي‌گذرد سهميه‌اي 2 برابر مردم عادي در نظر گرفته شده است تا كار مملكت لنگ نماند
در همين رابطه از طرف مقامات مسوول شديدا تاييد شده است آن‌هايي كه اهل دعا گرفتن و دعانويسي و فال قهوه هستند اجازه شارژ كارت سهميه‌بندي ديگران را ندارند
.
.
همشهري گرامي
بعد از دعا كردن، دعاكارت خود را فراموش نكنيد

سه‌شنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۶

فلسفه در فنجان - دومين

سوال
اگر جاذبه زمين نبود، انسان براي مرحله دفع با چه مشكلي روبرو مي‌شد؟
فرضيه
به جاي از پايين از بالا دفع مي‌كرد
به جاي دفع به ناچار جذب مي‌كرد
به جاي نشستن بر سر مستراح، بايد سر و ته مي‌ايستاد
به جاي اينكه پاي ديوار كارش را كند بايد سر ديوار خودش را راحت كند
به جاي اينكه در پيري سُند از پايين جاسازي كند بايد از دهان جاسازي كند
.
.
.
حالمان تهوع شد و در راستايش دفع و جذبمان دارد به هم مي‌ريزد! براي حفظ مسائل بهداشتي فعلا مطلب را درز مي‌گيريم

دوشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۶

فلسفه در فنجان - يكمين

طرح بحث
خدا خر را مي‌شناخت بهش شاخ نداد يا گاو را نمي‌شناخت بهش شاخ داد؟
.
.
.
.
.
.
اين بحث‌ها سياسي نيست و هرگونه برداشت سياسي از آن‌ها از فحش ناموسي بدتر مي‌باشد

یکشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۶

ادبیات تطبیقی ما و حافظ

آنان كه خاك را به نظر كیمیا كنند
آيا بود كه خاكی هم به سر ما كنند؟

به روایت ما

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند؟

به روایت حافظ

+ ادبیات تطبیقی

دوشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۶

طرح محرمانه انواع سهميه‌بندي منتشر شد

سهميه‌بندي آب
براي جلوگيري از ريختن آب به آسياب دشمن
سهميه‌بندي پشم
براي جلوگيري از انقلاب پشمي و مخملين
سهميه‌بندي گ
براي جلوگيري از خوردن گ اضافه
سهميه‌بندي م
براي جلوگيري از ازدياد جمعيت
سهميه‌بندي مناطق محروم
براي جلوگيري از فوران سفرهاي استاني
سهميه‌بندي كشورهاي بدبخت بيچاره
براي جلوگيري از گلكاري در سياست خارجي
سهميه‌بندي الهام
براي جلوگيري از تضييع شايسته‌لاري الهام‌سالار تحت محيط دولت
سهميه‌بندي صفار هرندي
براي جلوگيري از نفوذ بي‌ناموسي‌هاي غرب به ما
سهميه‌بندي احمدي‌نژاد
براي جلوگيري از تخريب آثار باستاني و عتيقه‌جات مملكت

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶

اين شكلي و اون شكلي

گفت: وقتي بهش راي مي‌دادم، اصلا فكر نمي‌كردم اوضاع مملكت اين شكلي بشه
گفتم: خوشحال شدم شناختمت. هميشه فكر مي‌كردم اون‌هايي كه بهش راي دادن چه شكلين

شنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۶

روزهاي گند

روزهای گند
روزهای گند
روزهای گند
روزهای گند، گند زده‌اند به تمام روزهای خوب

.

.

ناسلامتی به سلامتی همه‌ی قهرمان‌های پوشالی
و البته همه‌ی سگ‌های پوشالی

سه‌شنبه، تیر ۱۹، ۱۳۸۶

شعر بندتنبانی برای پوریا عالمی










توکا نیستانی عزیز از اینکه شعری برای من سروده ای و عکسی از من برداشته ای و گذاشته ای بسیار سپاسگزارم


یک راز را محرمانه به تان بگویم؟ به این که می توانم با غول دوران جوانی‌ام، همان که با طرح‌هایش در کتاب کوچه‌ی شاملو زندگی می‌کردم، همان که هاشورهایش، تلخی طنزهایش، مفاهیم عمیق طراحی‌اش مرا به وجد می‌آورد و شور می‌بخشد... با غول دوست‌داشتنی آن‌روزها و انسان بسیار مهربان و ساده‌گیر این‌روزها، گپ گرم و دوستی بی‌تکلف داشته‌باشم، سخت می‌نازم و افتخار می‌کنم

...

"پوریا عالمی" دوست دوست داشتنی من است، طنز نویس با ذوقی است که برای باقی ماندن سر به تنش از صمیم قلب دعا می کنم. او چندی پیش طی "ای میلی" رسماً از من خواست تا به دو بیت شعر بند تنبانی میهمانش کنم و شرط گذاشت که حتماً اسمش در شعر آورده شود؛ علی رغم این که بنا به برخی ملاحظات از سرودن اشعار بند تنبانی پشیمان شده ام- این روزها فرق بین بند تنبان و بند های دیگر به شدت مخدوش شده است- نمی توانستم به دوست خوبی مثل او جواب منفی بدهم.

.
ابیات
از عالم ما و این جهان دوری ها
شیرینی ولی مثل نمک شوری ها
تو طنز نویس من در دو عالمی
با حسن و کمالاتی ولی، پوری ها



شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۶

مراقب چس فیل و فیل تر باش

در پاسخ به ناتور در باب مبارزه اساسی با فیلتر این راه‌ها را برای آحاد ملت در نظر گرفتیم
...
...
می‌توانیم پیش از آن‌که آن‌ها سایت‌مان را فیلتر کنند، خودمان خودمان را فیلتر کنیم
می‌توانیم چند عکس معنوی یا چند عکس حزب‌الهی را با اسم‌های سکسی در سایت‌مان بگذاریم
می‌توانیم یک صفحه کامل از کلمه‌ی سکس استفاده کنیم و در آخر مطلب بنویسیم سکسکسه داشتم
می‌توانیم یک صفحه کامل برای رجل سیاسی بد و بیراه بنویسیم و خواهر و مادرشان را مدنظر قرار دهیم. اما در آخر مطلب ذکر کنیم که این مطالب را از یادداشت های فاطمه خانم، خانم الهام آقا، نقل کرده‌ایم
می‌توانیم راجع به اکبر گنجی نظر بدهیم، وقتی فیلتری‌ها سایت ما را بررسی می‌کنند می‌فهمند که نویسنده سایت اوسکل یا چیزی در همان حوالی است که در سال 86 در حال نوشتن از اکبر گنجی است. در نتیجه دیگر دور و بر سایت شما نمی‌آیند
می‌توانیم بنویسیم "دانلود فیلم خصوصی اکبر یا محمد یا محمود" اما لینک بدهیم به سایت روزنامه کیهان
می‌توانیم بنویسیم در انتخابات شرکت نکنید اما توضیح بدهیم منظورمان این بوده که در انتخابات شرکت نکنید شعار ضدانقلاب است که از دم ملحدن
می‌توانیم بنویسیم عکس‌های هدیه تهرانی اما لینک بدهیم به نوشته‌های فاطمه رجبی
...
در تمام این حالت‌ها، فیلتری‌ها را بدجوری سرکار گذاشته‌ایم
...
و در هر صورت وقتی فیلتری‌های وزارت ارشاد و وزارت اطلاعات ببینند شما این قدر شیرین می‌زنید که یک همچین سایت و وبلاگی برای خودتان راه انداخته‌اید به حتم دیگر سراغ آدرس اینترنتی شما در موتورهای جست‌وجوی حساس به کلمات خاص و بسیار هوشمندشان نمی‌آیند. در نتیجه از آن به بعد می‌توانید خیال‌تان راحت باشد که فیلتر نمی‌شوید
...

نتیجه

چس فیل از ما، فیل تر از شما

معنی

ما می‌نویسیم چس فیل، چون ترویج فساد کردیم در نتیجه فیل سانسورچی‌ها و ممیزچی‌ها، تر می‌زند به سایت‌مان

دوشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۶

سخنرانی

نمایش در یک پرده
....
.....
اشخاص:
یک مرد
یک مرد
...
...
.....
دیگه سخنرانی نداری؟ ت
نه ت
مطمئنی؟ ت
آره . ندارم. ت
اگه داری بگوها، خجالت نکش. ت
نه ندارم. ت
تو راه وانمی ایستیم ها! ت
ندارم دیگه... نمیاد! ت
حالا یه زوری بزن! ت
هوووووم! هووووووووم! نه ندارم! ت
ببین اگه راه بیفتیم نمی تونیم جایی ترمز کنیم‌ها، باید تخته گاز بریم. ت
می‌دونم. خب الان ندارم. ت
تو راه نگی نگه دارها! ت
باشه. ت
می‌تونی خودت رو تا شهر بعدی نگه داری؟! ت
آره. ت
راه بیفتیم پس؟ ت
نه ... نه ... صبر کن صبر کن سخنرانی دارم! ت
تو که گفتی نداری! ت
یه دفعه خودش میاد وگرنه من که نداشتم! ت
.....
...
.....
پرده می‌افتد. ت
این نمایش می‌تواند تا چهار سال دیگر ادامه داشته باشد

چهارشنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۸۶

بلاگريدن

محمود فرجامي كه استثنائا ربطي به محمود احمدي‌نژاد ندارد و البته طنزنويس خوبي‌ست و اين استثنائا خيلي جاها به محمود احمدي‌نژاد ربط دارد، استثنائا يك طنز غير سياسي نوشته است كه خيلي بامزه و بلاگرچزان است! براي همين و به مناسبت اينكه شما را در شادي خودمان شريك كنيم مي‌لينكيمتان! به سايتش كه بخوانيد و كيفور شويد
...
فقط يادتان باشد آنجا كه مي‌رويد دهانتان را باز نكنيد چون خيلي وقت است كه در آن حوالي باران مي‌بارد و چيزي كه خيلي وقت است شرشر كند مشكوك است
...

یکشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۶

اين وسط طفلك بچه‌هاي اين مرز و بوم و واقعا آمريكا هيچ "غلطي" نمي‌تونه بكنه

اين روزها همه مي‌خواهند رابطه برقرار كنند
اين وسط طفلك بچه‌هاي اين مرز و بوم
آخه شنيدم ايدز بيشتر از والدين توي بچه‌ها نمود پيدا مي‌كنه و بعدها دهنشون رو صاف مي‌كنه
....
اين روزها يه سري نمي‌خوان رابطه برقرار كنند
اين وسط طفلك بچه‌هاي اين مرز و بوم
آخه حتما تو اين جلوگيري‌ها يه سري از استعدادها از بين مي‌رن، بيچاره اون اسپرم‌هايي كه ريخته مي‌شن رو زمين
...
اين روزها بعضي‌ها هم براشون فرق نمي‌كنه كه رابطه برقرار كنند يا نكنند
اين وسط طفلك بچه‌هاي اين مرز و بوم
آخه سرنوشت خوبي، براي بچه‌هايي كه پدر و مادرشون نمي‌دونن براي چي به دنياشون آوردن، وجود نداره
...
...
...
اين روزها فكر مي‌كنم واقعا آمريكا هيچ "غلطي" نمي‌تونه بكنه
...
مرگ بر آمريكا
درود بر سياست‌مدارهامون
اين وسط طفلك بچه‌هاي اين مرز و بوم

جمعه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۶

زندگي به روايت بزرگمهر

زندگی ما آدمها مثل قصه میمونه

بعضی ها رمان میشن و بعضی دیگه داستان کوتاه

بعضی ها تلخ تموم میشن و بعضی دیگه شیرین و قشنگ

اما هر چی باشن یه روز بسته میشن ومیرن توی کتابخونه

یعنی از همون جایی که ورداشته شدن

قصه ی پدر بزرگ من رمان بلندی بود که یک ساعت پیش تمام شد

جمعه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۶

طنزنويس و قاطرهای امامزاده داوود

ارژنگ عزیز
طنزنویسی در ایران بلانسبت وارد شدن به صنف قاطرهای امامزاده داوود است
...
آن ها که از دور می‌بینندت برایت هورا می کشند
آن ها که نزدیکتر هستند بدشان نمی آید تو پایت بلغزد تا اگر توانستند به دادت برسند و بگویند برای خودمان کسی شده ایم
بچه ها از پشت با چوب دنبال چیزی می گردند، درون آدم ، که به خنده‌شان اندازد
آن ها هم که پشت آدم می‌پرند فقط فکر سواری خودشان هستند و هی سیخونک به تو فرو می‌کنند و بر پهلویت فشار می‌آورند که آن‌ها را به خطر نیندازی
...
طنزنویس اگر مثل قاطرهای امامزاده داوود است که وامصیبتا
همه را به جایی می‌رساند بی آن که خودش به جایی برسد
...
بلانسبت طنزنویس ها *
قاطرهای امامزاده داوود هم حرمت دارند
...
طنزت را بنویس و تبریک مرا که از فحش خواهرمادر بدتر بود! بپذیر
.
.
.
* براي آشنايي با اين قماش جماعت به ليست قندفروشهاي محمود فرجامي نگاه كنيد

اين چطور نبايد نوشت

يك موضوع جالب برايم اين است كه در ايران خيلي‌ها فكر مي‌كنند، منتقدان بي‌عيب و كاست ادبي هستند براي همين هر نقدي كه مي‌خوانم و هر گفت‌وگويي كه مي‌بينم، به حتم در آن، چه طرف منتقد ادبي بوده باشد چه نويسنده، اين مفهوم را مي‌بينم كه چطور نبايد نوشت
اين چطور نبايد نوشت را همه مي‌گويند. براي همين هر كس هر طور بنويسد يك نفر ديگر پيدا مي‌شود و مي‌گويد آن طور هم نبايد نوشت. در اين آشفته‌بازار دلم به حال مخاطب بي‌خبر از همه‌جا مي‌سوزد كه نمي‌داند چه كند. كه كدام كتاب را دست بگيرد يا زمين بگذارد. به كدام جايزه‌ي ادبي اعتماد كند يا نكند
اين چطور نبايد نوشت دردسري شده است. آفتي است كه افتاده به جان داستان. شعر مادرمرده كه هيچي، يك وجب خاك است و هزار پادشاه
اين چطور نبايد نوشت از زبان هر نويسنده‌اي همان جور است كه او نمي‌نويسد
اين چطور نبايد نوشت از زبان هر منتقدي همان جور است كه او نمي‌پسندد
اين چطور نبايد نوشت فاصله‌ي زيادي با نقد دارد
اين چطور نبايد نوشت را كه گفتيد يك جوري بنويسيد كه بايد نوشت يا يك چيزي بنويسيد كه بايد گفت
....
اين چطور نبايد نوشت را چطور نبايد نوشت؟! كه درست از آب دربيايد
...
نه! بايد نوشت
...
نوش!
...
اين هم بازي‌هاي كلامي به سبك شعر حجم و سطح و سطر و ضربدري و يك كلام شعر مادرمرده

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۶

معرفی برگزیدگان بیستمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب


طبق اخبار رسیده از وزارتخانه ارشادینا برگزیدگان بیستمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب به شرح زیر، انتخاب و معرفی شدند.

بهترین ناشر داخلی (با رویکرد اجتماعی و احترام به حقوق شهروندی):
متروی تهران و حومه
به خاطر چاپ انبوه نقشه مترو و انتشار و تکثیر پیام‌های اخلاقی کوتاه و جملات قصار در قطارهای مترو.

بهترین ناشر داخلی (در حوزه فرهنگ و ادب):
اتوبوسرانی تهران
به خاطر اشاعه فرهنگ قطع دست جاعلین بلیط های مترو.

بهترین ناشر متفاوت (ربطی به "واو" ندارد!):
شرکت برق
به خاطر چاپ کتاب‌های لوله‌ای و گسترش آن به صورت رایگان در تمام سطح نمایشگاه و تفاوت در عرضه زیرپا زدن به قشر کتاب‌خوان برای به خود آمدن و بار دیگر پژوهیدن و جستجو کردن خویشتن خویش در طول راه با هدف نگاه کردن به راه پیموده و راه پیش رو در عرصه فرهنگ. (چی شد!)

بهترین ناشر صدادار:
گوینده و مخبر مصلای تهران
به خاطر قرائت ملکوتی و روحانی نام و محل غرفه‌های کتاب از بلندگو!

بهترین ناشر همین‌طوری:
وزارت ارشاد
به خاطر همین‌طوری آوارگی و دربدری دوستداران کتاب.

بهترین ناشر صنایع دستی (با رویکرد حفظ و احیای صنایع دستی و نشر کتاب):
ناشرین عربی
به خاطر استفاده از کاسه و سطل در ایام نمایشگاه برای جلوگیری از پیشروی چکه کردن آب از سقف مصلا.

بهترین ناشر نمی‌دونم چی:
باز هم وزارت ارشاد
به خاطر اشاعه فرهنگ صرفه جویی و چله‌نشینی برای اهل قلم و فرهنگ (با عنایت بر اینکه اهل کتاب، در زمان بازدید از نمایشگاه از هرگونه خوردن و آشامیدن و قضای حاجت کردن معذور بودند!)

بهترین ناشر عبید پسند:
ناشرین کودک
به خاطر تجمع بی‌نظیر کودکان در غرفه و ممانعت از ورود آقایان به آن‌جا!

بهترین ناشر خارجی:
ناشرین فرش قرمز!
به خاطر پهن کردن فرش قرمز در حیاط نمایشگاه با رویکرد بازآفرینی جشنواره کن و نوبل (البته بی‌عنایت به استفاده ابزاری بازدیدکنندگان از فرش قرمز برای خستگی در کردن و خوردن چیپس!)


بهترین ناشر حوادث غیرمترقبه (و حال بده!):
باران بهاری
به خاطر آب بستن به سیاست‌های وزارت ارشاد ... ببخشید کتاب‌های ناشرین بیچاره!

گفتنی‌ست از ناشرین کتاب در این نمایشگاه نیز توسط سازمان آب و فاضلاب تجلیل به عمل آمد. سازمان آب و فاضلاب متعهد شد پس از اتمام نمایشگاه بین‌المللی کتاب ناشرین و اهل قلم می‌توانند برای راست و ریس شدن اوضاع مزاجی و کلیوی (به علت عدم استفاده از امور آب و فاضلابی در طول نمایشگاه) به مدت یک ماه به طور رایگان از خدمات این سازمان استفاده کنند!

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۶

پنجشنبه ساعت 14 گل‌آقا جلسه دارد


يادت نرود، پارسال و سال پيشش هم كه نتوانستي بروي، وقتي سپردندش به دست خاك هم كه عذرت موجه بود براي خودت كه نمي‌توانستي ، يا نمي‌خواستي، بروي و آنجا باشي. يادت نرود. اين روزها حال و هواي آن روزها را دارم. آن‌روزها كه گل‌آقا ما را جمع مي‌كرد دور هم و ما هم وقتي كسي تلفني كارمان داشت، مي‌گفتيم بگوييد در جلسه‌ايم!
جلسه بعدي افتاده است همين پنجشنبه، 13 ارديبهشت، بهشت زهرا، ساعت 14