سه‌شنبه، تیر ۰۳، ۱۳۹۳

شبانه بی شاملو - 42

بهار امسال بهار نبود
تبانی صدها پاییز بود
تا درخت قدیمی را از پای درآورد

درخت پیر به جان خودش افتاده
دارد شاخه‌اش را می‌بُرد تا تبری بسازد و
در اعتراض به فصل مشکوک
تیشه به ریشه‌ی خودش بزند

باید به خودش بیاید این درخت
دو پا قرض کند
و بلافاصله از این فصل دور شود
برود
برود در کارخانه هیزم‌سازی ثبت‌نام کند
مثل مرتضا پسر شاعرپیشه‌ی همسایه
که از عشق ژاله به سربازی رفت
و آن‌قدر مرد شد
که سنگ شد
و به شکستن دل‌ها مشغول شد

درختی چشم‌به‌راه بهار
در گوشه‌ی زمستان چنبرزده
آغوش‌گشوده است
باغ ترسش گرفته
و مثل بید به خودش می‌لرزد
تبانی پاییز باشد یا نه فرقی نمی‌کند
این‌بار بهار با تبر آمده است...