گزارش خیابانی - 2
عکس: پوریا عالمی
سه روایت از سه گوشه شهر
صفی در نانوایی
: «صفِ یکی اینه؟»
- «اونه.»
: «نون چند شده؟»
- «نون چند شده؟ میخواستی چند شه؟ هر دفعه میای
خودت صد تومن بذار روش.»
دو سه نفر دور و بری که توی صف ایستادهاند میخندند.
یکیشان میپرد وسط حرف و میگوید: «آخرین بار
کی اومدی؟»
: «خیلی وقته نیومدم نونوایی. فکر کنم سه چهار
ماه پیش بود...»
اولی که مشغول اساماسبازی است و هی اساماس میفرستد
و میگیرد میگوید: «پس شما هر دفعه میای پونصد تومن بذار روش.» و غش غش میخندد.
مردم هم میخندند.
پیرمردی که تازه به صف چندتاییها اضافه شده با
غیض میگوید: «باید هم بخندید. بخندید. منتها میدونید به چی دارید میخندید؟» کمی
مکث میکند. زبانش را زیر سبیل سفیدی که به خاطر دود سیگارفروردین، و احتمالا قبلترها
سیگار زر، زرد – نارنجی شده میکشد و پاسخ خودش را میدهد: «راحتتون کنم دارید به
نیش خودتون میخندید.» و دود سیگار را از بینی میدهد بیرون تا دود برود لای سبیل
پرپشت و زردی آن را تثبیت کند.
جوان تازه پشت لب سبزشدهای که جلوی من ایستاده
میگوید: «حالا باز هم ما مقصریم. ببخشید ها نون زمان شما چند بود الان چنده؟
تقصیر ماست یا شما؟ از کجا معلوم ما به نیش خودمون میخندیم شاید به شما میخندیم
که اینطوری کردید.»
مرد اول میگوید: «لا اله الا الله. شرم کن
جوون.»
جوان که گر گرفته میگوید: «شرم هم میکنیم. شما
فقط راحت باشید. عشق و حالتون رو کردید جوونیتون رو کردید به ما که رسید همه چیز
بد شد. ممنوع شد. دیگه گرونی هم شد تقصیر ما؟»
پیرمرد میگوید: «زمون ما اینطور نبود. نونوا
گرون نون رو گرون میداد دست مردم یا خمیرش رو کم میذاشت، سر و ته نونوا رو میگرفتن
مینداختن تو تنور.»
مرد کیف سامسونتی به دست، بیآنکه بخواهد وارد
بحث شود میگوید: «فقط همین رو بلدید بگید از تاریخ.»
مرد اول دکمه فرستادن اساماسی را که نوشته میزند
و میگوید: «استاد شما که غلط میگیری از حرف مردم نسخه هم بلدی بپیچی؟»
مرد کیف سامسونتی به دست معذب نگاهی میکند و به
زور جواب میدهد: «نسخه چی بپیچم قربان؟ عرض بنده اینه که تاریخ فقط انداختن نونوا
تو تنور نیست. در دوران مشروطه تا...»
مرد میآید توی حرفش: «کلاس تاریخ که نذار استاد
جان. حرف اینه؛ گرونی. نون گرون آب گرون برق گرون. شما فقط واسه نون نسخه بپیچ و
بگو چطور ارزون شه. دستت درد نکنه.»
مرد کیف سامسونتی به دست میگوید: «بنده فقط
دوتا نون میخوام بگیرم. همین.»
مرد میگوید: «نه خب. شما که غلط میگیری از حرف
مردم حرف درستش رو بزن ما یاد بگیریم.»
مرد کیف سامسونتی به دست میگوید: «چرا اینقدر
توهین میکنی آقا. بنده با شما حرفی ندارم.»
مرد میگوید: «دون شان حضرت عالییه؟ ببینم...»
شاطر بغل بزرگ نان سنگک را میاندازد روی پیشخان
و از دربچه کوچک پول یکی دونفر را میگیرد.
خانم میانسالی که اول صف یکیها ایستاده به
اعتراض میگوید: «چه خبره شاطر. هزار تومن دادم دویست تومن پس میدی؟»
شاطر میگوید: «هشتصدتومن خاشخاشه. مگه خاشخاش
نمیخوای.»
خانم میانسال میگوید: «چهارروز پیش ششصد تومن
بود.»
شاطر میگوید: «تقصیر ما نیست خانم. شاکیای زنگ
بزن اتحادیه. تقصیر ما نیست.»
مرد موبایل به دست طوری که مرد کیف سامسونتی به
دست بشنود و با اشاره به پیرمرد میگوید: «اگه زمان این پدربزرگمون بود الان خودم
شاطر رو مینداختم توی تنور.» و منتظر است که مردم بخندند. اما مردم نمیخندند همه
دست میکنند توی جیبشان تا باقیمانده اضافه شده به پول نان را با زبان خوش و بیحرف
و حدیث بگذارند روی پول نانی که توی دست نگه داشتهاند.
صفی در رسالت
: «ببخشید آزادی میره؟»
سرش را تکان میدهد. پشت او، پشت صف دور و دراز
میایستم. شروع به شماره میکنم، چهارنفر اول یک ماشین، چهارنفر دوم یک ماشین،
چهارنفر سوم یک ماشین، چهارنفر چهارم یک ماشین، من نفر سوم از چهارنفر پنجم هستم.
بعضی وقتها مهم نیست نفر چندم هستی. چه توی صف
رسالت، چه توی راه آزادی. وقتی مدیریت تاکسیرانی بلنگد، فوقش توی صف، بین مردمی که
توی رسالت ایستادهاند تا به آزادی بروند، دوتا اعتراض میشنوی که دولت چنین و
چنان. اما صف از جاش جنب نمیخورد. هر چقدر هم تحلیل کنند و از دولت ایراد بگیرند،
نمیشود نادیده گرفت که یک تاکسی خطی کمی بالاتر ایستاده، شیشه را نصفه نیمه بالا
کشیده و دارد چرت میزند. بروکراسی و نگاه دولتی ممکن است جلوی از رسالت به آزادی
رسیدن سنگاندازی کند اما کسی که توی بروکراسی سنگاندازی میکند کاملا عملکردی
غیردولتی است، حاصل جهد کارمندی است که معتقد است دیگی که برای من نجوشد توش سر سگ
بجوشد.
صفی در بانک
یکی دوتا فیش را پر و امضا کردم. به خانم متصدی
میگویم: «وام میشه گرفت؟»
میگوید: «نه. جلوی وامها رو خیلی وقته بستهند.»
میگویم: «خب، اختلاس چی؟ اختلاس میشه کرد؟»
میخندد. میگویم: «اگه فرمی چیزی داره بدید پر
کنم که یه اختلاسی هم ما بکنیم.»
میخندد. میگوید: «بابا میگیرندتون.»
میگویم: «اختلاس که دردسر زیاد نداره. این وام
گرفتنه که درد سر داره. برای دوزار وام باید دوتا ضامن بیاری و سند بیاری و چی و
چی. منتها بخوای اختلاس کنی فقط کافییه اسم رمز رو بیاری. بعد سوار شی بری کانادا
بغل سلین دیون. همسایهشون شی.»
میخندد. میگوید: «ولی آقای خاوری که الان دیگه
همسایه سلین دیون نیست.»
میگویم: «همین دیگه. اختلاس برای ما مهم نیست.
مهم اینه که الان همسایه سلین دیون هست یا نیست.»
چندتا امضا روی چندتا برگه و دوتا هم پشت یک
برگه دیگر میکنم.
به رییس بانک که پشت میزش نشسته و دارد به بیرون
نگاه میکند اشاره میکنم و میپرسم:
«رییستون مگه جزو حرف الفبا نیست؟»
میگوید: «چی؟»
میگویم: «خب. یه مشت حروف الفبا معرفی کردند،
گفتند اینا متهمان دادگاه فساد اقتصادی هستند.»
میخندد. برگهها و چک بانکی را میدهد دستم. میگویم:
«خیلی ممنون.»
میخندد. میگویم: «مشخصات و نشونی من رو که
دارید، اگه یه موقع اختلاسی چیزی بود، حتما من رو خبر کنید.»