گزارش خیابانی -
گزارش خیابانی گزارشهای ساده و یادداشتهایی است که در گوشه و کنار شهر و هنگام پلکیدن در کوچه و خیابان برمیدارم یا به خاطر میسپارم. ثبت نکتههایی که درباره سیاست، جامعه، اقتصاد، فرهنگ و چیزهای دیگر شنیده میشود، اگر درست روایت شود میتواند تصویری به واقعیت نزدیکتر از جامعه ارائه کند. وصال، سهروردی، قدس، ولیعصر مسیری است که در هفته گذشته ازش بالا و پایین رفتهام. زندگی در شهر و در سطح شهر با آنچه که تلویزیون در شهر نشان میدهد فرقی اساسی دارد. کافی است تلویزیون را خاموش کنیم، پنجره را باز کنیم و گوشها را تیز کنیم و در شهر چشم بچرخانیم.
کافهای در وصال
: روزی هزار تومن آدم نمیده که فقط چهارتا خبر
بخوونه.
: آره. خبر بخوایم بخوونیم آرمان. همهش خبره
تند هم هست.
: اعتماد یه موقع فقط تحلیل بود. پر یادداشت
بود. شرق هم همینطوری بود.
: الان نصف صفحه دوی سیاسی روزنامهتون آگهییه
تور مالزییه. صفحه سه هم که دیپلماسی خارجی شده. نصف اون هم آگهییه. آدم روزی
هزارتومن نمیده چهارتا خبر توی یه نصفه ستون بخوونه.
: خبر که تو سایتها هست. تو ماهواره هست. تحلیل
و گزارش آدم میخواد.
توی کافهای در خیابان وصال نشستهایم و هنوز
سفارش چای دمی آماده نشده است. هر بار به این کافه میآییم، هر روزی یا هر ساعتی
باشد، دوستان میز کناری را میبینیم که روی میز کناری نشستهاند و دارند گپ میزنند.
هر بار که هم را میبینیم تند و تند از پشت پرده سیاست میپرسند و تند و تند تحلیلهای
خود را نسبت به وقایع روز مطرح میکنند. یکی دوماه پیش، پیش از اینکه رونق
یادداشتنویسی و ستونهای تحلیل دوباره در روزنامه اعتماد راه بیفتد گفتوگوی بالا
بین ما رد و بدل شد. الان لابد از تکانی که دوباره روزنامه خورده راضیاند. در آن گفتوگو
من تنها شنونده بودم، چون به نظرم حتا دلیلی که خود دوستان میز کناری مطرح میکردند،
یعنی «حتما نمیذارند چیزی چاپ شه... حتما فضا بستهس...» دلیل قانعکنندهای برای
مطبوعات برای پرهیز از انتشار یادداشت و تحلیل و انتقاد نیست.
تاکسیای در سهروردی
پیرزن سرش را میآورد پایین و میگوید: «کرایهش
پونصد تومن نمیشه.»
راننده میگوید: «پونصد تومن میشه.»
پیرزن تاکید میکند: «مسیر هر روزمه. دویست تومن
میشه.»
راننده میگوید: «مسیر هر روزته؟ آخرین بار کی
تاکسی سوار شدی؟ دویست تومن؟ دویست تومن هم شد حرف؟ میشه پونصد تومن.»
پیرزن میگوید: «باقی پولم رو بده. برای برگشتن
تا هفت تیر پول ندارم.»
راننده میگوید: «خب بگو پول ندارم. چرا میگی
کرایهش دویست تومنه؟ بگو پول ندارم.» و پانصد تومانی مچاله را به پیرزن برمیگرداند.
پاش را از روی کلاچ برمیدارد و میزند توی دنده یک.
«اتوبوس برای شماها گذاشتند دیگه. درسته آقای
مهندس؟»
به صندلی عقب نگاه میکنم. هیچ مهندس یا مسافری
نیست. آقای مهندس مورد اشاره من هستم با ذکر این نکته که من مهندس نیستم سرم را
تکان میدهم.
«گوش نمیکنند که.» و منتظر گرفتن تایید نگاهم
میکند.
«کیها گوش نمیکنند؟»
«دولت.»
«به چی گوش نمیکنند؟»
«به حرف حساب. گردش به چپ ممنوع گردش به راست
ممنوع... این هم شد قانون؟ به زور میخوان آدم راه راست بره.» پشت چراغ قرمز
سهروردی - عباسآباد ایستادهایم.
«آقا بنزین را بکن پنج هزار تومن. شخصی بنزین
بزند پنج هزار تومن. بعد این همه ماشین تکسرنشین توی خیابان نمیبینی. همین را
نگاه. آن را نگاه. بفرما. آن یکی را ببین.»
سرم را به فرمان دست راننده میچرخانم. هم این
را نگاه میکنم. هم آن را نگاه میکنم. آن یکی را هم میبینم. همه تکسرنشین. همه مشغول
سوزاندن بنزین غیر پنجهزارتومانی.
«باید بنزین رو بکنند پنج هزار تومن. که طرف
سوار ماشینش میشه الکی دودوتا چهارتا کنه ببینه میصرفه یا نه. بعد باید اتوبوس
رو زیاد کنند. بنزین ما تاکسیها رو هم بکنن صد تومن. که مردم سوار تاکسی شن. سوار
اتوبوس شن. ماشین ور بذارن آخر هفته با زن و بچهشون برن مهمونی. برن سفر. راهش
اینه. ولی گوش نمیکنند که.»
«به کی گفتید؟»
«به همین شما مسافرها. به هر حال یکی یه آشنایی
باید داشته باشه دیگه. یکی به اون بالاییها ربط داره دیگه. مگه میشه حرف من به
گوششون نرسه؟ دارم به همه میگم. ولی گوش نمیکنند که.»
قطاری در قدس
قطار ایستاده و هنوز راه نیفتاده است. صندلیها
بگویی نگویی خالی است. سه جوان با پوتینهای خاکی و کولههایی بر دوش سوار واگن
مترو میشوند. به یکی از کوله پشتیها چادر و کیسه خواب بسته شده است. کوهنوردهای
جوان کولهها را میاندازند زمین، و خودشان نیز مینشینند روی کولهها. توی گوش
دوتاشان هدفون است. نفر سوم بند پوتینش را یک بار باز میکند و دوباره میبندد.
زیر لب چیزی میگوید.
دو کوهنورد دیگر نمیشنوند.
کوهنورد سوم هدفون را از گوش جفتشان در میآورد.
کوهنوردهای جوان به او خیره میشوند. کوهنورد سوم حرفش را تکرار میکند. دو
کوهنورد میشنوند اما چیزی نمیگویند. هدفونهایشان را میکنند در گوششان.
کوهنورد سوم دوباره چیزی زیر لب میگوید. دو کوهنورد دیگر هدفونها را برمیدارند
و زل میزنند به کوهنورد سوم.
کوهنورد سوم: ما نارفیقیم، نه؟
کوهنورد اول: نه.
کوهنورد دوم: آره.
کوهنورد اول: فرقش چییه؟ میخوای چی کار کنیم؟
خودمون رو پرت کنیم از کوه پایین؟ یا بپریم زیر قطار مترو؟
کوهنورد دوم: اینطوری راحت میشی؟عذاب وجدانت
آروم میشه؟
کوهنورد سوم: همهش مزخرف میگید.
کوهنورد دوم: مزخرف؟ بابا جون همدانشگاهی بود
درست. هم خوابگاهی بودیم درست. توی یه اتاق بودیم درست. ولی میگی چی کار کنیم؟ هر
روز هر روز صبح تا شب بری روی اعصابمون برمیگرده؟ زنده میشه؟
کوهنورد اول: میخوای خودمون رو پرت کنیم پایین؟
یا از کوه یا زیر قطار. راحت میشی؟
کوهنورد سوم: همهش مزخرف میگید. من فقط میگم
اگه این بلا سر یکی از ما اومده بود، اون چی کار میکرد؟ هان؟ سهشنبه باز پا میشد
میزد میاومد کوه، پنجشنبه برمیگشت؟ من فقط میگم اون چی کار میکرد؟ هان؟ اگه
یکی از ما جای اون بود اون چی کار میکرد؟ هان؟
اتوبوسی در ولیعصر
: آقا نگه دار. من پیاده میشوم.
- ایستگاه نداریم.
: نگه دار آقا. من پیاده میشوم.
- ایستگاه نداریم. ممنوعه. جرمه. جریمه داره.
جریمه هم نداشته باشه، اینجا پیاده شی، ماشین بزنه بهت، زن و بچهت نمیان بگن اون
گفت تو چرا نگه داشتی؟ جواب اونا رو کی میده؟ پول دیهت رو کی میده؟ صدتا نمیان
میگن بابای پیر ما پهلوونی بود، یلی بود. کسی میگه آفتاب لب بوم بودی؟ واسه همه
عزیز میشی تا مادر من رو به عزام ننشونند ولکن نیستند. ایستگاه برا همینه که
سوار هم نشیم. برا اینه که توش پیاده شیم سوار شیم. که نریم رو اعصاب راننده
بدبخت.
نگه میدارد. میگوید: بفرما پیاده شو. فقط بپا.