نمای پنجره پشتی؛ کلیسای وانک، صلات ظهر. دوشنبه 11 آذرالاول سنه 1392 |
اینکه چندبار دنبال خانه توی جلفا گشتم خدا میداند. سالهاست خیال میکنم شکل بهتری از زندگی توی جلفا جریان دارد که هر بار پام بهش باز میشود زندگی خودم شکلش را از دست میدهد. توی جلفا لبخند هست، زیبایی هست. دخترها زیباتر هستند. دخترتر هستند. انگار پایشان را که میگذارند روی سنگفرش خیابان، وارد سرزمینی جادویی میشوند. جادو میشوند. پسرها مرتب و خوش برخورد و خوشمشرب جلوی کافهها میایستند و گپ میزنند و میخندند. جلفا آهنربای اصفهان است. عصر از سراسر اصفهان با همه نوع تیپ و مشربی توش پیدا میشود. نصف بیشترشان میآیند برای تماشا. جاذبه گردشگری است خب. هم خودش هم اتمسفری که دارد. بوی قهوه، بوی عطر، بوی زندگی. رنگ زرد و قرمز کوچه، روی باز آدمها، واقعا هم تماشا دارد. من خودم از کجا کوباندهام آمدهام برای تماشا؟ موضوع پایینشهری و بالاشهری نیست، موضوع بالا پایین زندگی است. اقلیت دینی کنار هم اکثریت حیاتبخشی را ساختهاند. توی تهران هم همینطور است. منطقه ارمنینشینها دلت را از داشتن همسایه خونگرم همیشه دمدست گرم میکند، محله یهودینشین دلت را قرص میکند که در بیآزارترین و آرامترین محله تهرانی.
الان در جلفام. اصفهان همه چیزش خوب است جز رانندههای تاکسیش. نود و نه درصدشان قصد دارند تمام آنچه را که یک عمر نتوانستهاند به دست بیاورند از تو بگیرند. به رانندهه گفتم: آقا هر چی پول توی جیبم هست بدهم برای این یک کورس راه راضی میشوی؟
گفت: پولت را به رخ میکشی، بچهتهرون؟
گفتم: نه والا. همچین با آدم برای کرایه تاکسی تا میکنید که آدم استرس میگیرد. خب الان این مسیر واقعا کرابهاش سیصد تومن بیشتر است؟ نیست دیگر. چرا دوقدم راه را میگویی چهار تومن؟ کرایه تاکسیش سیصد تومن است. از اینجا تا دم زایندهرود.
پیاده شدم. پیاده رفتم. اتوبوس سوار شدم. راحت. ایستادم توی صف، تاکسی سوار شدم، انگار اصفهانیام. باید اسم قدیم محلهها و خیابانها را حفظ کنم، همین که بگویی "انقلاب" یعنی غریبهای.
در یادداشتهای بعدی، اسم قدیمی محلهها و راهکارهای فرار از پیاده شدن کرایه تاکسی زیاد را مینویسم.
+ مسافر غیر کوچولو