بعد از چندماه راه نرفتن حرفهای دیروز بعد از ظهر از الف شروع کردم. الف یکی از بهترین نامگذاریهای خیابان در تهران است. از الف آمدم توی چمران و آمدم تا پارکوی و انداختم پایین ولیعصر را. سرما نوک دماغم را حتما قرمز کرده بود. گوشهام کرخت شده بود. توی راه رفتن بیثمر هزارتا فکر و خیال به ذهن آدم میرسد. شرط میبندم بیشتر شاهکارهای دنیا توی پیادهرفتنهای بیثمر به ذهن خالقشان رسیده است. تا سر میرداماد را تقریبا راحت آمدم. رفتم توی اسکان و چرخی توی لگو زدم و بعد دوباره راه رفتن را از سر گرفتم. همه چیز تا میدان ونک خوب بود. اما بیمارستان دی بعید به نظر میرسید. راه رفتن برام سخت شده بود. حتما تقصیر آلودگی هواست؟ به خودم دلداری میدادم که یعنی تقصیر تو نیست و تو کم نیاوردی، مدیریت شهری کم آورده است. اما برای اولین بار وسط راهی که میرفتم واقعا خسته شده بودم. و این عجیب بود.
قبلا یعنی تا همین یکی دوسال پیش خداوندگار راه رفتن بودم. از میدان سربند میآمدم تا سر پل تجریش و ولیعصر را تا چهارراه ولیعصر دانشجو به راحتی پیاده میرفتم. بعد میانداختم تا انقلاب و میآمدم سر بلوار کشاورز. دو سه بار هم میدان انقلاب تا آزادی را پیاده رفتم. یک بار امام حسین تا انقلاب را و کرمم گرفت که آیا تا آزادی هم میکشم بروم که رفتم. یک بار از میدان رسالت انداختم و هزار کوچه پسکوچه رفتم تا رسیدم به میدان امام حسین. بعد از آنجا آمدم تا چهارراه ولیعصر.
قبلا نیمکت توی خیابان نبود. انگار نمیخواستند کسی بنشیند توی خیابان. الان هر از چند گاهی یک نیمکت توی خیابانهای اصلی به چشم میخورد. بدی هم نیست. کاچی به از هیچی.
توی شهرها و روستاهایی هم که میرفتم سفر کار اصلیم راه رفتن بود. حالا اما وقتی دیدم بیمارستان دی دور به نظر میرسد و واقعا خسته شدهام با خودم گفتم پیر شدی پوریا. و نشستم روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس.
قبلا یعنی تا همین یکی دوسال پیش خداوندگار راه رفتن بودم. از میدان سربند میآمدم تا سر پل تجریش و ولیعصر را تا چهارراه ولیعصر دانشجو به راحتی پیاده میرفتم. بعد میانداختم تا انقلاب و میآمدم سر بلوار کشاورز. دو سه بار هم میدان انقلاب تا آزادی را پیاده رفتم. یک بار امام حسین تا انقلاب را و کرمم گرفت که آیا تا آزادی هم میکشم بروم که رفتم. یک بار از میدان رسالت انداختم و هزار کوچه پسکوچه رفتم تا رسیدم به میدان امام حسین. بعد از آنجا آمدم تا چهارراه ولیعصر.
قبلا نیمکت توی خیابان نبود. انگار نمیخواستند کسی بنشیند توی خیابان. الان هر از چند گاهی یک نیمکت توی خیابانهای اصلی به چشم میخورد. بدی هم نیست. کاچی به از هیچی.
توی شهرها و روستاهایی هم که میرفتم سفر کار اصلیم راه رفتن بود. حالا اما وقتی دیدم بیمارستان دی دور به نظر میرسد و واقعا خسته شدهام با خودم گفتم پیر شدی پوریا. و نشستم روی صندلیهای ایستگاه اتوبوس.