شیفتدیلیتی وجود ندارد. هارد قدیمی کامپیوتر قدیمی را دردانهخواهر ناامید برده پیش احیاکننده، که شاید پوشهی عکسهای پروژهی آخرین سفرش را که بیهوا پاک شده بوده، شیفتدیلیت شده بوده، دوباره به دست آورد. احیاکننده گفته امیدی نیست اما چندروز دیگر سر بزنید.
دردانهخواهر چندروز دیگر سر زده و احیاکننده گفته عملیات نجات با موفقیت انجام شده است. دردانهخواهر آمده خانه و دیده ای دل غافل، تمام آنچه که تا به حال توی آن هارد لعنتی کپی و سیو شده بوده، همهی آنچه که به عمد و غیر عمد پاک شده بوده، همه و همه بازگشته، سُر و مُر و گنده، مثل روز اول. بعد دیده پوشهای هست به اسم پوریا، زنگ زده به من که: بیا، کارنامهی اعمالت را بررسی کن.
رفتم پیشش. توی راه هی فکر میکردم توی آن پوشه چهها بوده. ترس برم داشته بود که هارد زپرتی وقتی به تو رحم نمیکند، چطوری امید بستیم به فراموشی؟ اصلا فراموشی مطلق وجود دارد؟ بعد یاد مادربزرگ افتادم که دم رفتن، وقتی توی بستر افتاده بود، اسمهایی را میگفت که به عمرم نشنیده بودم. از مادرم پرسیدم کی هستند اینها؟ گفت آدمهای خیلی خیلی قدیم. مادربزرگ داشت چیزهایی را خطاب به آنان میگفت. چیزهایی که مربوط به خیلی خیلی قدیم هم نبود. فکر میکردم ذهنش باید شیفتدیلیت شده باشد که این آخریها من را گاهی به اسم پسرش که توی جنگ شیمایی شد و سالها بعد، عدل وسط میدان انقلاب نقش بر زمین شد، صدا میکرد. اما شیفتدیلیتی در کار نبوده، همهی آن گذشتهای که ما ازش خبر نداشتیم با همهی آدمهاش توی ذهن مادربزرگ احیا شده بود. انگار هارد بدسکتوریگرفتهای یکباره درست شده باشد.
وقتی رسیدم به دردانهخواهر گفتم توی این هاردِه چیها هست مثلا؟ گفت همهی عکسها، همهی یادداشتهایی که توی این کامپیوتر داشتی. برای خیلی خیلی وقت پیش. برای چندسال پیش را نمیدانم. بیا ببین.
پا پیش نگذاشتم. گفتم خودت پاکش کن. تمام و کمال.
گفت: حتا عکسهایت را؟
گفتم: لطفا.
گفت: حتا نوشتههایت را؟
گفتم: حتما.
نگاهم کرد. باید توضیحی میدادم. توضیحی نداشتم.
دردانهخواهر چندروز دیگر سر زده و احیاکننده گفته عملیات نجات با موفقیت انجام شده است. دردانهخواهر آمده خانه و دیده ای دل غافل، تمام آنچه که تا به حال توی آن هارد لعنتی کپی و سیو شده بوده، همهی آنچه که به عمد و غیر عمد پاک شده بوده، همه و همه بازگشته، سُر و مُر و گنده، مثل روز اول. بعد دیده پوشهای هست به اسم پوریا، زنگ زده به من که: بیا، کارنامهی اعمالت را بررسی کن.
رفتم پیشش. توی راه هی فکر میکردم توی آن پوشه چهها بوده. ترس برم داشته بود که هارد زپرتی وقتی به تو رحم نمیکند، چطوری امید بستیم به فراموشی؟ اصلا فراموشی مطلق وجود دارد؟ بعد یاد مادربزرگ افتادم که دم رفتن، وقتی توی بستر افتاده بود، اسمهایی را میگفت که به عمرم نشنیده بودم. از مادرم پرسیدم کی هستند اینها؟ گفت آدمهای خیلی خیلی قدیم. مادربزرگ داشت چیزهایی را خطاب به آنان میگفت. چیزهایی که مربوط به خیلی خیلی قدیم هم نبود. فکر میکردم ذهنش باید شیفتدیلیت شده باشد که این آخریها من را گاهی به اسم پسرش که توی جنگ شیمایی شد و سالها بعد، عدل وسط میدان انقلاب نقش بر زمین شد، صدا میکرد. اما شیفتدیلیتی در کار نبوده، همهی آن گذشتهای که ما ازش خبر نداشتیم با همهی آدمهاش توی ذهن مادربزرگ احیا شده بود. انگار هارد بدسکتوریگرفتهای یکباره درست شده باشد.
وقتی رسیدم به دردانهخواهر گفتم توی این هاردِه چیها هست مثلا؟ گفت همهی عکسها، همهی یادداشتهایی که توی این کامپیوتر داشتی. برای خیلی خیلی وقت پیش. برای چندسال پیش را نمیدانم. بیا ببین.
پا پیش نگذاشتم. گفتم خودت پاکش کن. تمام و کمال.
گفت: حتا عکسهایت را؟
گفتم: لطفا.
گفت: حتا نوشتههایت را؟
گفتم: حتما.
نگاهم کرد. باید توضیحی میدادم. توضیحی نداشتم.