من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و آقای مجری 1 و آقا مجری 2 وارد آسانسور شدند. توی دلم گفتم: «هه... این هم از شانس ما!»
آقای مجری 2 گفت: «من طبقه هشتاد و هشتم پیاده میشم...»
من گفتم: «این ساختون در کل یازده طبقهس.»
گفت: «عیبی نداره! چیزی جلوی من رو نمیگیره... الان میگم بچهها بیان و یه گزارش برن... یه طوریکه این ساختمون رو هشتاد و هشت طبقه نشون بده... بعد من طبقهی آخر پیاده میشم!»
گفتم: «یعنی وجدانی گزارشهاتون رو خودتون باورتون میشه؟»
رو کردم به آقای مجری 1. گفت: «این آقا رو نمیدونم کجا پیاده میشه! اما من هم همینطوری میرم بالا و بالاتر... تا هر جایی که معاونت سیاسی سازمان اجازهی بلندپروازی به من بده میرم بالا...» بعد دستهاش را از هم باز کرد و خودش را شبیه پرندهای در حال پرواز درآورد. یک پرندهی کوچک و زیبا و ظریف با شکمی گرد و قلمبه، مثل جوجهی شترمرغ.
آقای مجری 2 گفت: «چطور آقای مجری 1؟ همه زحمتها رو من میکشم، اونوقت من طبقه هشتاد و هشتم پیاده شم و شما بری آمریکای جهانخوار که درس بخوونی؟»
آقای مجری 1 گفت: «خب عزیز من! طبقه هشتاد و هشتم که پیاده شی و بری اتاق بیست و پنجم، برج ایفل اونجاست! برو حالش رو ببر.»
آقای مجری 2 گفت: «راست میگی؟ آخی... چقدر رویایی... فکرش رو کن ته گزارشم میگم «من آقای مجری 2 از زیر پایههای فلزی برج ایفل که به نشونهی اعتراض به حرکات به اصطلاح جنبش سبز و اصلاحات در ایران سالها پیش در اروپا ساخته شده، براتون گزارش میکنم...» آخی... چه ناز...»
من با خودم گفتم: «میکروفون دستش نیست اینطوری گزارش میکنه، میکروفون بگیره دستش لابد مسبب قتل و غارتهای قرون وسطای اروپا رو میگه فریبخوردهی اینترنت بودن...»
آقای مجری 1 گفت: «دیدی گفتم برات خوبه. زیاد خودت رو ناراحت نکن... چند سال دیگه هم تو مثل من میشی... درسته که میشه یکشبه راه صدساله رو رفت ولی باید هر سازمانی برای خودش معاونت سیاسی و روابط و ضوابط خودش رو داشته باشه. میدونی که...»
من گفتم: «آقایون مجاری عزیز! تکلیف خودتون و من رو روشن کنین... من به هر حال باید این دکمه رو فشار بدم. و همینطور که میبینید این آسانسور در کل یازده طبقه داره.»
آقای مجری 1 گفت: «من میرم بالا... بالا... بالای بالا... یه جایی روی ابرها...»
گفتم: «خب شما یا باید بالن سوار شی، یا موشک.»
آقای مجری 2 گفت: «من فعلا میرم طبقهی هشتاد و هشت. بعد از اونجا میخوام برم کرهی ماه.»
صفحهکلید هدایت آسانسور را نشانشان دادم و گفتم: «این دکمهها رو بشمرید.»
مجاری عزیز شروع کردند به شمردن. گفتم: «چندتا بود؟»
دوتایی گفتند: «یازدهتا.»
گفتم: «آفرین! حالا بگین طبقه چندم میرید؟»
اولی گفت: «من میرم بالا... بالای ابرها...»
دومی گفت: «من هم میرم طبقهی هشتاد و هشت.»
گفتم: «ولی یازدهتا بیشتر دکمه اینجا نبودها!»
دومی گفت: «میدونم با یه گزارش اینمشکل حله.»
اولی گفت: «دوتا بحث کارشناسی و میزگرد هم میذاریم که تئوریزاسیونش هم درست شه.»
باز هم طبقهی همکف
یکهفته گذشت و من با این آقایان مجاری عزیز داخل کابین آسانسور معطل مانده بودم. هر چه من میگفتم نره آنها میگفتند بدوش. یکبار هم یکیشان اشارهی ظریفی کرد و گفت: «لابد دوست داری یه گزارش از حرکت نرم و خزندهی آسانسوریته که با اسم رمز بالا و پایین، در فریبدادن جوانان و آوردن آنها به همکف خیابان و بالا و پایین بردن سران کودتا توسط به اصطلاح آسانسور به صورت سازماندهی شده فعالیت میکند، پخش شه، هان؟»
خلاصه این هم از شغل ما. برای اینکه این دو نفر بالا بروند یا بیخیال شوند و پیاده شوند، آسانسور که یک خودروی دستهجمعی محسوب میشود، از کار کردن افتاده. من همینطوری هی دارم آه ممتد میکشم و به ملت نگاه میکنم که پیر و جوان باید پلهها را یکی یکی بروند بالا و دوتا دوتا بیایند پایین.
...
منتشر شده در هفتهنامهی چلچراغ، شمارهی 363