من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و محمدباقر قالیباف وارد آسانسور شد.
گفتم: «کدوم طبقه پیاده میشین؟»
قالیباف با تعجب پرسید: «این آسانسور تا کدوم طبقه میتونه بره؟»
گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «مگه همهی ایستگاهها و طبقههای این آسانسور افتتاح شده؟!»
گفتم: «به! فکر کردید متروئه اینجا؟ پدر من! آسانسور مملکت با بودجه بخش خصوصی راهاندازی میشه، برای همین تمام و کمال به بهرهبرداری میرسه...»
گفت: «مشکل واگن ندارید؟!»
گفتم: «برای آسانسور بخش خصوصی و مردم عادی یه واگن هم جواب میده.» طفلک شهردار پایتخت! دپرس زده بود. گفتم: «حالا کدوم طبقه بزنم؟»
گفت: «دفتر آقا محسن هاشمی کدوم طبقهس؟»
دکمهی طبقهی دوازدهم را فشار دادم. در آسانسور بسته شد و آسانسور بخش خصوصی به همت کاردان متخصصی مثل من، که جزو دانشمندان جوان مملکت هم محسوب میشود، شهردار پایتخت را کشید بالا.
طبقهی سوم
از طبقهی سوم که رد شدیم، صدای آه و ناله آمد. قالیباف پرسید: «این صدای چییه؟»
گفتم: «به دلت بد راه نده! این صدای معاونشهردارهای کرباسچیئه، که آویزونش کردن تا ازشون کمال تشکر به عمل بیاد.»
گفت: «چرا آویزون؟»
گفتم: «آخه قبلش کلا شهرداری و شهردارهای مناطق تهران رو سر تا پا شستن، حالا پهن کردنشون تا خشک شن.»
طبقهی هفتم
وقتی نشانگر آسانسور از روی شش رفت روی هفت، به قالیباف گفتم: «آقا از این طبقه تونل توحید معلومهها.»
گفت: «جدی؟»
گفتم: «آره. راستی چرا افتتاح نشد؟»
گفت: «برای اینکه طبق برنامه و به موقع کار ساختن تونل توحید تموم شده، مسوولان شورای شهر و باقی دانشمندان فکرهاشون رو ریختن روی هم و به این نتیجه رسیدن که اگه تونل توحید به موقع افتتاح بشه، برای مملکت بدآموزی داره و مردم بدعادت میشن!»
طبقهی نهم تا دوازدهم
به طبقهی نهم که رسیدیم قالیباف پرسید: «شما از زندگی توی تهران راضی هستی؟»
گفتم: «من آره. ولی اونطور که شبکهی تهران تلویزیون آقا عزت اینا نشون میده، همه جای مملکت که سفرهای استانی جزو مناطق دیدنیشون محسوب میشه، داره آباد میشه. غیر از همین تهران.»
گفت: «جدی میگی؟ ولی ما داریم این همه کار میکنیم واسه تهران. یعنی توی این سالهای اخیر زندگی توی تهران راحتتر نشده؟»
گفتم: «شما به گزارشهای تلویزیون اعتقاد داری؟!»
گفت: «نه! من به روح اعتقاد دارم.»
گفتم: «پس توی روح گزارشهای تلویزیون...» که حرفم نصفه ماند و آسانسور تلقی کرد و ایستاد. نگاه کردم دیدم طبقهی دوازدهم است. وقتی در آسانسور باز شد، محسن هاشمی و محمدباقر قالیباف سینه به سینهی هم شدند. هاشمی گفت: «آقا بودجهی مترو رو نمیدن. چطوری مترو بسازیم؟»
قالیباف گفت: «مردم چطوری میسازند؟ شما هم همونطوری بساز.»
در راه طبقهی همکف
وقتی داشتم برمیگشتم پایین، فکر کردم کاش از شهردار مجوز یک بیلبورد تبلیغاتی میگرفتم که روی در آسانسور نصب کنم تا با این وضع که نه روزنامهای هست که بروم آسانسورچیاش شوم، نه مجوز کتاب میدهند که خاطرات یک آسانسورچی را چاپ کنم و نه سهام عدالت من و خانواده را پرداخت کردهاند و نه وام بنگاههای زودبازده گرفتهام، دستکم دوزار دهشاهی از تبلیغات آسانسوری به دست بیاورم.
کارم که تمام شد کیفم را زدم زیر بغلم و دویدم سمت مترو و با موضوع باعثبانی شلوغپلوغی واگنهای مترو، در فضای باز و با صدای بلند، مونولوگ محرمانه تمرین کردم.
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، شمارهی 366