من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و وزیر فرهنگ و ارشاد وارد آسانسور شد. گفتم: «میخواید آسانسور رو توقیف موقت کنید؟»
لبخند ملیحی زد و گفت: «نه! امکان نداره... در دورهی وزارت ما هیچ نوع بالابری، اعم از آسانسور طبقاتی یا جریدهی مطبوعاتی، توقیف نخواهد شد.»
گفتم: «مزاح فرمودین؟»
گفت: «ما معتقد به تکثیر شادی در جامعه هستیم و در برنامهی چهار سالهی ما قرار است بستههای شادی عموپورنگ به جای کتابهای داستانی و تاریخی و فلسفی در کتابفروشیها و مدارس توزیع شود.»
گفتم: «حالا بفرمایید طبقهی چندم تشریف میبرید که من این دکمه را فشار دهم تا در آسانسور بسته شود.»
وزیر مذکور لبخندی به قاعدهی عکس انتخاباتی بر صورت مبارک نشاند و گفت: «امکان ندارد!»
گفتم: «ببخشین آقای وزیر! چی امکان ندارد؟»
گفت: «اینکه در آسانسور بسته بشه.»
گفتم: «مزاح فرمودین؟»
گفت: «نه عزیزم! من که گفتم در دورهی من درِ هیچ بالابری، مخصوصا آسانسور که باعث بالا و پایینشدن مردم در طبقات فرهنگی میشود و در جامعه ایجاد پویایی و شادی میکند، امکان ندارد که بسته شود.»
کماکان طبقهی همکف
در آسانسور هنوز باز بود و آقای وزیر پایش را گذاشته بود لای در و نمیگذاشت در بسته شود. آقای وزیر موبایلش زنگ خورد. دکمهی سبز موبایلش را فشار داد و گفت: «درود بر تو!»
بعد بادقت گوش کرد و هرچند لحظه یکبار در گوشی تلفن میگفت: «اون با من! اون با من!» آخر سر اضافه کرد: «معلومه عزیز من که بازیگرها میتوانند برگردند...» بعد نمیدانم طرف چی گفت که آقای وزیر اضافه کرد: «البته فقط بحث هنریاش به ما مربوط میشود... بله... فوقش در فرودگاه... استقبال... ون مشکی... دادگاه و اینا... ممنوعالتصویر... ممنوعالکار... طبیعی است که بعد از روشن شدن تکلیفشان میتوانند در تئاتر ندامتگاهها مشغول بازی شوند...»
طبقهی آخر
آخرش مجبور شدم یک تیتر تند و تفرقهانگیز روی دیوارهی آسانسور بنویسم، تا بر اساس قانون مطبوعات، آقای وزیر رضایت بدهد که در آسانسور بسته شود و پای مبارک را از لای در بردارد.
وقتی رسیدیم طبقهی آخر گفت: «راستی یادم رفت بگویم از این به بعد همهی کتابها هم مجوز میگیرند.»
گفتم: «این یکی رو جدی جدی مزاح فرمودین؟!»
اونوقت همانطور که از در آسانسور خارج میشد لبخندی به قاعده بر صورت مبارک وزیر ارشاد نقش بست و گفت: «همهی کتابها مجوز نوشته شدن و حروفچینیشدن دارند اما برای چاپ شدن یک استثناهایی در نظر گرفتیم! از طرفی با توجه به خطر نابودی درختان سبز و برگ اونها که در نظر هوشیار، هر ورقش دفتریست معرفت کردگار، برای کمک به محیط زیست هم که شده قرار است کتابهای ادبیات، تاریخ و فلسفه و اینا اول به صورت صد در صدی و بعد به صورت کامل از چرخهی تولید خارج بشود و بهجایش کاغذ صرفهجوییشده را بدهیم به بانک مرکزی تا پول و اوراق بهادار و تعرفه و اینا چاپ کند که از اینور نقدینگی کشور تامین شود و از آنور کاغذ برای مدارک دکترا و نامهنگاری و بلیط و پوستر تبلیغاتی و تعرفه هم کم نیاید...»
میخواستم به خاطر حسن نظر ایشان به ادبیات و مطبوعات، مزید امتنان را بهجا بیاورم و تشکر خود را به اطلاع آنجناب برسانم و که در آسانسور بسته شد. من ماندم و وزیر رفت. الان یک هفته است که در بالابر ما بسته است... بسته است و تا اطلاع ثانوی گویا باز نمیشود!
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، شمارهی 365