جمعه، آذر ۰۶، ۱۳۸۸

مسعود کیمیایی در آسانسور

من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصه‌ی بالا و پایین‌رفتن‌هام رو براتون تعریف می‌کنم


طبقه‌ی هم‌کف
در باز شد و مسعود کیمیایی وارد آسانسور شد. هفده نفر هم پشت سرش آمدند تو.
من گفتم: «ولی آسانسور ظریفت بیشتر از چهار نفر رو نداره.»
کیمیایی گفت: «طوری نیست مرد. اونا با من هستند.»
آن‌ها گفتند: «مردونگی کن رفیق. مرد واسه رفیقاش سینه‌ش رو جلوی گوله سپر می‌کنه.»
من گفتم: «ولی شما با هم رفیقید. اگه آسانسور خراب شه یا کابلش پاره شه، شما فدای رفاقت می‌شید، من چی؟»
کیمیایی دست کرد جیبش. اول فکر کردم می‌خواهد تیزی بکشد. همین که کیمیایی دست کرد توی جیبش، آن هفده نفر هم دست کردند توی جیب‌شان، قمه و زنجیر و ساطور و قفل فرمان و هفت‌تیر بود که از از جیب‌شان بیرون آمد.
کیمیایی گفت: «طوری نیست رفقا. طوری نیست. مویز درآوردم.»
آن‌ها گفتند: «طوری نیست.» و همه‌چیز غلاف شد.
کیمیایی دستش را دراز کرد و گفت: «بردار.»
گفتم: «بر نمی‌دارم.»
گفت: «تعارف می‌کنی؟»
برداشتم. دوتا مویز انداختم بالا. آن هفده نفر گفتند: «به افتخار سه کس؛ رفیق و ناموس و وطن» و دست زدند و هورا کشیدند. یکی هم لیلیلیلی‌لی، کل کشید.
کیمیایی گفت: «حالا به همین نون و نمکی که با هم خوردیم، همه واسه هم رفیقیم. همه واسه هم چاقو می‌خوریم، همه واسه هم گوله می‌خوریم...»

طبقه‌ی سوم
هفده نفر و مسعود کیمیایی و من، همگی با هم، مثل یک رفیق شیش، سوار آسانسور بودیم و کابین داشت زور می‌زد تا خودش را بکشد بالا. آسانسور طبقه‌ی سوم ایستاد و در باز شد. پشت در، یک خانم، چشم و ابرو مشکی، ابروهای به هم پیوسته، یک خال روی گونه، چادر سفید گلدار بر سر، ایستاده بود و می‌خواست سوار شود.
من گفتم: «بفرمایین!» خودم هم می‌دانستم جا نیست.
یک‌دفعه یکی از آن هفده نفر گفت: «این آبجی ناصرخانه.»
شانزده نفر باقی، تُک‌زبانی گفتند: «چچچچی؟ چچچچی؟ آبببببجی‌جی‌جی‌ئه ناناناناصرخان؟»
نفر هفدهم گفت: «آره. این یارو هم که با ما نون و نمک خورد، بهش تیکه انداخت.» و نارفیق من را نشان داد.
شانزده نفر باقی، تک‌زبانی به خانم منتظر گفتند: «بببببپوووشوووون خودت رو، اینجا نانانانامحرم نشسته.»
و دوباره دست بردند در جیب‌هاشان... قمه و ساطور و زنجیر و پنجه بوکس بود که نمایان شد. در کابین آسانسور بسته شد و درگیری شروع شد.

طبقه‌ی پنجم
صدای یک تیر آمد.

طبقه‌ی ششم
ن گلوله‌خورده در قلب، چاقو خورده در پهلو، ساطور نشسته بین دو کتف، صورت قمه‌ای شده، رو کردم به کیمیایی و گفتم: «مس...عود.... آسان...سور...چی...ت...رو...کش...تند...» و افتادم بغل کیمیایی.
کیمیایی گفت: «قضیه‌ی ناموس الان مهم‌ترین قضیه‌ی بین‌المللی‌ئه. تو سر یه موضوع جهانی داری می‌میری رفیق... تو نمی‌میری تو زنده‌ای... با مرگ تو، ناموسیت و رفاقت و ایرانیت زنده می‌مونه...»
من گفتم: «مس...عود...»
کیمیایی گفت: «خون زیادی ازت رفته... چیزی نگو... راستش خیلی کیف کردم تا حالا توی فیلم‌های من، کسی توی آسانسور کاردی نشده بود.»
با شنیدن این حرف‌ها آن هفده نفر که کلوزآپ تک‌تک‌شان را می‌دیدم، چشم‌هاشان تر شده بود. یکی‌شان گفت: «سر ناموسیت داره می‌میره، این رفیق‌مون، خیلی مرده.»
شانزده نفر باقی، تُک زبانی گفتند: «نننننمُردش و...گوگوللللله هم خوردش... خوخوخوش... به حاحاحالش... مث... یه مِرد مُرد...»

طبقه‌ی هفتم
کیمیایی گفت: «فیلم بعدی‌م رو با اسم محاکمه‌ی یک قتل ناموسی در آسانسور، می‌سازم.»
آن هفده نفر وقتی فهمیدند کیمیایی می‌خواهد دوباره فیلم بسازد، از خوشحالی سوت زدند و هورا کشیدند و کلاه‌های کپی و کلاه‌های شاپوشان را پرت کردند بالا. منتها چون سقف آسانسور کوتاه است، کلاه تق و توق می‌خورد توی سر خودشان.
من کاردی‌شده و ساطور در کتف، با تیری که به قلبم خورده بود، هنوز زنده بودم و می‌خواستم حرف‌های آخرم را به کیمیایی بزنم، که کابل‌های آسانسور قژ و قوژی کرد.
من گفتم: «آهای... ناموس‌پرست‌ها... رفیقا... مردها...»
ناموس‌پرست‌ها و رفیق‌ها و مردها و کیمیایی گفتند: «بگو... حرف آخرت رو بگو...»
بعد کیمیایی دستی به موهای پریشانش کشید و گفت: «چه قاب قشنگی... داره می‌میره و من بالای سرشم و رفیقاشم دور و برشن... چه قاب قشنگی.»
من گفتم: «آسانسور داره سقوط می‌کنه... من تیر خورده توی قلبم و رفتنی‌ام... اما شما هنوز آینده دارین، جشنواره‌ی فیلم فجر هم که نزدیکه... پس شماها بپرین بیرون...»
کیمیایی گفت: «مرد یعنی همین... واسه رفیق نه تنها گوله می‌خوره، سقوط هم می‌کنه...» و مثل یک مرد با هفده نفر دیگر پریدند بیرون. کابل‌ها پاره شد و آسانسور سقوط کرد.
در آخرین لحظه صدای کیمیایی را شنیدم که داد می‌زد: «این‌که آدم دم آخر توی آسانسور سقوط کنه، حتا از این‌که سوار موتور شه و توی خیابون‌ها بچرخه، قشنگ‌تره... چه قاب قشنگی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی...»

طبقه‌ی هم‌کف
تق.

پشت بام!
چشم‌هام را که باز کردم دیدم همان خانم محترمی که به خاطر او و مسائل بین‌المللی، گلوله و چاقو و قمه خوردم، بالای سرم نشسته و دارد ازم پرستاری می‌کند. چشم‌هام را که باز کردم گفت: «آقا آسانسورچی...»
گفتم: «جونم؟»
گفت: «دعوام کن... مثل مردای دیگه سرم داد بکش.»
قبل از این‌که داد و هوار راه بندازم، سرم را بردم بالا و گفتم: «اوس‌کریم... یعنی می‌شه ما هم آرتیست سینما بشیم و راس‌راسکی جلوی دوربین کیمیایی گوله بخوریم!؟»

...
منتشرشده در هفته‌نامه‌ی چلچراغ، ستون آسانسورچی ، شماره‌ی 367