من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و خانم آنفلوآنزای مرغی و آقای آنفلوآنزای خوکی وارد آسانسور شدند. آقای آنفلوآنزای خوکی به من گفت: «طبقهی سیزدهم لطفا.» و روش را برگرداند سمت خانم آنفلوآنزای مرغی و گفت: «آنفولی جونم! از نامزد سابقت آنفلوآنزای گاوی خبر نداری؟!»
خانم مرغی گفت: «صد دفعه گفتم حرف اون رو وسط نکش.»
آقای خوکی گفت: «شنیده بودم چندسال پیش یه سر اومده سمت ایران.»
خانم مرغی گفت: «من هم توی BBC و CNN و باقی کانالهای اجنبی یه چیزهایی شنیدم. اما هر چی شیشتا کانال تلویزیون رو بالا و پایین کردم، خبری از اون نامرد ندیدم. حتا چندتا آقا که بعدا رفتن خارج، چندتا گزارش پخش کردند که امکان نداره نامزد سابقم، اون آنفلوآنزای گاوی گوساله، پاش به ایران رسیده باشه.» در این لحظه خانم مرغی اشکش را از گوشهی چشمش پاک کرد. «اون نامرد به من گفت میخواد بره برام مسقطی و راحتالحلقوم سوغات بیاره. اما یه دفعه غیب شد و ازش دیگه خبری نشد.»
آقای خوکی گفت: «من از اول میدونستم اون گوساله خودش رو اینور اونور به اسم گاو جا میزنه و اصلا به درد تو نمیخوره و کلاهبرداره.»
من دیدم دارند وارد جزییات خیلی باریک و شخصی میشوند. برای اینکه بفهمند یک غریبه، بلانسبت من، توی کابین آسانسور وجود خارجی دارد، تکسرفهای کردم و پرسیدم: «ببخشید شما آقا و خانم آنفلوآنزا هستید؟!»
دوتایی گفتند: «بله. هستیم.»
گفتم: «دستتون درد نکنه. ولی بعید میدونم شما همون آنفلوآنزای معروف باشیدها!»
آقای خوکی گفت: «اوهلالای! از ما آنفلوآنزاتر توی عالم هستی وجود نداره داداشی!»
خانم مرغی گفت: «بله... آقامون راست میگن... هرچند من الان روی بورس نیستم و آقامون سوپراستار شده.»
خانم مرغی در این لحظه یک عشوهی مرغی برای آقای خوکی آمد.
من گفتم: «ولی تا الان که همهی مسوولان، از هر جهت شما رو تکذیب کردند.»
نشانگر آسانسور از روی چهار پرید روی پنج
خانم مرغی گفت: «یعنی چی ما رو تکذیب کردند؟»
آقای خوکی گفت: «ممکنه خانمم تکذیب شده باشه، آخه همین یکی دو سال پیش از اساس تکذیب شد، ولی من تا الان تکذیب نشدم. اتفاقا گفتوگوی ویژهی خبری چند شب پیش دربارهی من یه نشست گذاشته بود اینقدر قشنگ بود...»
گفتم: «چه عرض کنم.»
نشانگر طبقات از روی هفت رفت روی هشت
آقای خوکی گفت: «نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی توی این چند روزه، توی شهرستانها یه عالم مدرسه رو به خاطر من بستند.»
گفتم: «یعنی به خاطر آنفلوآنزای خوکی؟ مدرسه بستند؟ کجا؟ اینجا؟»
آقای خوکی یک پشت چشم خوکی برای خانم مرغی نازک کرد و گفت: «آره داداشی! همینجا. به خاطر من! به خاطر آنفلوآنزاترین آنفلوآنزای گیتی... فکر کنم طبق برنامهریزیهای انجامشده، چندتا دانشگاه هم تعطیل کنم!»
من با کف دستم کوبیدم روی پیشانیم. گفتم: «اول اینکه داداشی عمهته. دوم اینکه پس اینحرفها شایعه نبوده... قراره دانشگاهها تعطیل شه...»
خانم مرغی گفت: «نه بابا... واسه نامزد قبلی من که خیر سرش آنفلوآنزای گاوی بود دو تا مهد کودک هم تعطیل نشد! اون وقت مگه میشه دانشگاه تعطیل شه واسه این...» که حرفش را قورت داد.
آقای خوکی به نامزدش گفت: «دلیلش این بود که اون آنفلوآنزای گاوی مامانیت وقتنشناس بود و سیاست نداشت... هر کسی باید بدونه کی از راه برسه و چطوری از راه برسه که ازش گرم استقبال VIP بشه!»
من گفتم: «مگه شما تازه از راه رسیدی؟»
گفت: «نخیر! بنده یکی دوماهی میشود که اومدم... ولی خبرم درز نشد... یک چرخی هم با خانم توی شهرهای مختلف زدیم... ولی الان دیگه گفتیم بیایم تهران و یک ملاقات مردمی ترتیب بدیم... برای دانشجوها و دانشآموزان هم شاید یک جلسهی توجیهی گذاشتیم که اگه تعطیل شدند قضیه رو سیاسی نکنند.»
گفتم: «پس قضیه رو باید بهداشتی کنند؟»
آقای خوکی گفت: «قربون آدم چیزفهم! حتما حکمتی توش بوده... میدونی من اصلا معتقدم ز گهواره تا گور دانشجو... ببخشید دانش بجو... برای همین عدل گذاشتم نزدیک روز دانشجو بیام... مشکلییه؟»
آقا و خانم آنفلوآنزا حوصلهام را سر برده بودند. حرف هم را نمیفهمیدیم. اگر تحلیل منِ آسانسورچی را میخواستند میگفتم قضیه بهداشتی – سیاسی است و جای میزگرد باید برای حل کردنش اتاق تشریح گذاشت.
خانم مرغی گفت: «عزیزم... راستی امروز چندم بود؟»
من گفتم: «سیزدهمه. چطور مگه؟»
خانم مرغی دوباره یک عشوهی مرغیِ خرکی برای آقای خوکی آمد و غش غش خندید و گفت: «همینطوری!»
و نگاه کردند به نشانگر آسانسور.
طبقه 13
عدد دوازده رفت و لامپهای کوچک قرمز عدد سیزده را نشان داد. وقتی در آسانسور باز شد، اول خانم و بعد آقای آنفلوآنزای خوکی پیاده شدند.
آقای خوکی گفت: «جایی نرو... الان من که برم و مدرسه و دانشگاه را تعطیل کنم، دانشجوها رو مثل ستارهی در حال سقوط میفرستم پایین.» یک لبخند خوکی صورتش را پر کرد و گفت: «پایینِ پایین... مثل ستارهها میریزن پایین... هه هه.»
صدام را کلفت کردم و گفتم: «باز صد رحمت به اون رفیق گاوت، باز یه نمه انسانیت سرش میشد. در ضمن ستارهها میرن بالا... بالای بالا...»
راستش خالی بستم. این حرف را توی دلم زدم. ترسیدم چیزی بگویم آنفلوآنزا بگیرم و آسانسور، که برای ارتقای شهروندان در طبقات اجتماعی طراحی شده، تعطیل شود و از کار بیفتد.
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، شمارهی 364