من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
طبقهی همکف
در باز شد و عزتالله ضرغامی وارد آسانسور شد. من اول خواستم خودم را بزنم به آن راه، اما دیدم مثل مجریهای خنک تلویزیونش که قبلا مال آقا لاریجانی، جوادشون نه علیشون بود ولی الان دیگر مال علی نیست و مال آقا عزت ضرغامی است، زل زده به من و دارد لبخند میزند. گفتم: «خوشحالیها.»
طبقهی اول
آسانسور داشت خودش را میکشید بالا. گفتم: «کدوم طبقه؟» مثلا میخواستم سر سنگین صحبت کنم.
لبخند آقا عزت، که با چسب دوقلو یا چسب اوهو، انگار زورکی چسبانده شده بود روی صورتش، یکلحظه هم کنار نمیرفت. دوباره گفتم: «کدوم طبقه میرین؟»
لبخندوار در عرصهی وجود گفت: «به گزارش ما، ما اهداف بلندمدت و چشمانداز رو دنبال میکنیم... هر چه بالاتر بهتر.»
خلاصه رسیدیم طبقهی اول و من آسانسور را نگه داشتم. گفتم: «اینجا خوبه؟»
عزت سرش را برد بیرون و سریع آورد تو و گفت: «اینجا که کانال یکه. ا... نیگا کن بچهها با چه شور و شوقی دارن گفتوگوی ویژه و گزارش هستهای میسازن... چشمم کف پاشون... چه تلاش جان بر کفانهای میکنند...» بعد بلند داد زد:
شیییییییییییییییره!»
حیدریاینا (البته حیدری هنوز نرفته بود آمریکا که اول پایاننامهاش را تحویل بدهد که اگر قبول کردند برود پیشدانشگاهی درس بخواند!) و عوامل پشت صحنه تا عزت را دیدند داد زدند: «قربونت بریم عزت... یه دفعه چقدر حقوقها و برآوردهای ما رو تپل کردی... فدات شیم عزت... عزت عزت حمایت حمایت... با این برآوردها برای مبارزه با 90 سیاسی میتوونیم مستند 2012 ی سیاسی بسازیم و پنبهی سران فتنه رو بزنیم... عزت عزت حمایت حمایت...»
خلاصه شورش را در آورده بودند. خیلی دلم میخواست بدانم برآورد این دو سه ماهشان چقدر بوده که اینقدر خوشحالند.
طبقهی دوم
آسانسور را نگه داشتم و گفتم: «خوبه اینجا؟ دیگه برو دیگه...»
عزت سرش را باز برد بیرون و یک دفعه گل از گلش شکفت: «آخ جوون... آخ جووون...»
خوشحال شده بود. در کل خوشحال میزند عزت ضرغامی قصهی ما. گفتم: «چی دیدی عمو؟»
گفت: «بیستو سی اینا... بیستو سی اینا...»
و برایشان دست تکان داد و داد زد: «بیستو سی... بیستو سی...» بیستو سیای ها هم وقتی عزت را دیدند داد زدند:
«جوووووووووووووووون.»
آقا عزت ضرغامی داد زد: «کامران نجفزاده جونم اینا کوش؟»
بیستو سیای ها با ایما و اشاره و حرکات موزون و غیرموزون گفتند: «مگه نرفته ددر دودور...»
بعد آقا ضرغامی برگشت رو به من و گفت: «آخی... یادم رفته بود حیدریجونماینا رو که فرستادم آمریکا، بچهم کامران هم دلش خواست... برای همین اون رو فرستادم پاقیس...» بعد باز هم خندید. چشمکی زد و دوباره گفت: «خودشون به پاریس میگن پاقیس...ها ها ها...» بعد از خنده دلش درد گرفت. دولا شد و دلش را گرفت قاه قاه میخندید.
گفتم: «نه فقط خودت خوشحالی، دورنگروهی و با عوامل پشت صحنه یکجا، به صورت قلنبه، همه با هم خوشحالید...»
بیستو سیایها داد زدند: «آقااااااااااااااااا.»
آقا عزت گفت: «جونم؟»
بیستو سیایها داد زدند: «امشب بیستو سی رو ببین! ترکوندیم... حال همهشون رو گرفتیم... یه گزارش درست کردیم خودمون هم باورمون نمیشه... یکی از بچهها رو گفتیم مثلا از مریخ اومده... اینقدره قشنگ شده... بعد مریخییه میگه داشته از اون بالا همهچیز رو نگاه میکرده... قتل اون دختره ندا کار انگلیسیها نبوده، کار میر[…] بوده که خودش رو سینهخیز رسونده بوده اونجا... بعد زهرا […] از پشت کیو کیو... شلیک میکنه... اونوقت میر[…] ده متر بالاتر داد میزنه مردم جمع شن... »
آقا عزت گفت: «خیلی باحال شده...»
اونها گفتند: «حالا گوش کن... نکته اینجاست که مریخییه همهی این صحنهها رو با هندیکم ضبط کرده و حاضره توی تالار وحدت قضیه رو اجراش کنه... بعد رو به دوربین میگه بیبیسی خیلی خری. البته ما روی کلمهی آخر جملهش بیب گذاشتیم که شنیده نشه.»
آقا عزت گفت: «خیلی نفسید شما...»
اونها گفتند: «ولی مهمترین قسمتش اینجاست که وقتی فیلم مریخییه رو پخش میکنیم میبینیم یه نفر داره به صورت برنامهریزی شده همهی این صحنهها رو با موبایل فیلم میگیره... فکر میکنید اون طرف کییه؟»
من گفتم: «من حدس بزنم؟»
آقا عزت گفت: «چطوری میتونی حدس بزنی؟ گزارشهای ما خیلی هوشمندانهست... هیشکی نمیتونه تهش رو حدس بزنه...»
من گفتم: «حالا من حدس بزنم؟»
آقا عزت گفت: «اگه بتونی حدس بزنی میکنم معاونت سیما.»
گفتم: «آقا مهدی کروبی؟»
آقا عزت گفت:«نه! پسر! تو حدس زدی!» و عوامل پشت صحنه دهانشان از تعجب باز ماند و با هم گفتند: «این دیگه کییه؟ ته گزارش هوشمندانهی ما رو که توسط دانشمندان جوان تهیه میشه، حدس زد... اوه پسر... این دیگه کییه...»
طبقهی سوم و چهارم و پنجم و ششم با هم
ریخته بودند به هم. اصلا فکرش را هم نمیکردند که ته گزارشهایشان را یکی بتواند حدس بزند.
از پشت در آسانسور یک صدایی میآمد. «ننگ ما... ننگ ما...»
آقا عزت ضرغامی گفت: «حال میکنی؟»
گفتم: «چی رو؟»
گفت: «تحت تاثیر برنامهها و گزارشهای ما مردم دارند توی خیابون میخوونند آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو...»
من گفتم: «ولی یه خورده با دقت گوش کن... دارند میگن ننگ ما ننگ ما صدا و سیییی...»
که آمد توی حرفم و گفت: «نه عزیزم... فرداشب گزارشش رو توی تلویزیون ببین... مردم دارند ننگ به نیرنگ تو رو میخوونند.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «جدی؟»
گفتم: «راستراستی خوشحالیها.»
طبقهی آخر
آسانسور را نگه داشتم و پیاده شدم.
آقا عزت گفت: «کجا... به گزارش ما کجا رفتی؟»
گفتم: «شما که هر جا نگه داشتم نرفتی...»
گفت: «میدونم، میدونم... به گزارش ما به عنوان یه جوون داری میری از زندگیت لذت ببری...»
گفتم: «نع! خیر! لذت از زندگی یعنی چی اصلا؟! دارم میرم پشت بوم.»
گفت: «میدونم، میدونم... به گزارش ما میخوای بری هوا بخوری...»
گفتم: «خوشحالی؟»
گفت: «به گزارش ما چطور مگه؟»
گفتم: «دارم میرم آنتن رو بچرخونم... خیلی پارازیت داره.»
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 373
طبقهی همکف
در باز شد و عزتالله ضرغامی وارد آسانسور شد. من اول خواستم خودم را بزنم به آن راه، اما دیدم مثل مجریهای خنک تلویزیونش که قبلا مال آقا لاریجانی، جوادشون نه علیشون بود ولی الان دیگر مال علی نیست و مال آقا عزت ضرغامی است، زل زده به من و دارد لبخند میزند. گفتم: «خوشحالیها.»
طبقهی اول
آسانسور داشت خودش را میکشید بالا. گفتم: «کدوم طبقه؟» مثلا میخواستم سر سنگین صحبت کنم.
لبخند آقا عزت، که با چسب دوقلو یا چسب اوهو، انگار زورکی چسبانده شده بود روی صورتش، یکلحظه هم کنار نمیرفت. دوباره گفتم: «کدوم طبقه میرین؟»
لبخندوار در عرصهی وجود گفت: «به گزارش ما، ما اهداف بلندمدت و چشمانداز رو دنبال میکنیم... هر چه بالاتر بهتر.»
خلاصه رسیدیم طبقهی اول و من آسانسور را نگه داشتم. گفتم: «اینجا خوبه؟»
عزت سرش را برد بیرون و سریع آورد تو و گفت: «اینجا که کانال یکه. ا... نیگا کن بچهها با چه شور و شوقی دارن گفتوگوی ویژه و گزارش هستهای میسازن... چشمم کف پاشون... چه تلاش جان بر کفانهای میکنند...» بعد بلند داد زد:
شیییییییییییییییره!»
حیدریاینا (البته حیدری هنوز نرفته بود آمریکا که اول پایاننامهاش را تحویل بدهد که اگر قبول کردند برود پیشدانشگاهی درس بخواند!) و عوامل پشت صحنه تا عزت را دیدند داد زدند: «قربونت بریم عزت... یه دفعه چقدر حقوقها و برآوردهای ما رو تپل کردی... فدات شیم عزت... عزت عزت حمایت حمایت... با این برآوردها برای مبارزه با 90 سیاسی میتوونیم مستند 2012 ی سیاسی بسازیم و پنبهی سران فتنه رو بزنیم... عزت عزت حمایت حمایت...»
خلاصه شورش را در آورده بودند. خیلی دلم میخواست بدانم برآورد این دو سه ماهشان چقدر بوده که اینقدر خوشحالند.
طبقهی دوم
آسانسور را نگه داشتم و گفتم: «خوبه اینجا؟ دیگه برو دیگه...»
عزت سرش را باز برد بیرون و یک دفعه گل از گلش شکفت: «آخ جوون... آخ جووون...»
خوشحال شده بود. در کل خوشحال میزند عزت ضرغامی قصهی ما. گفتم: «چی دیدی عمو؟»
گفت: «بیستو سی اینا... بیستو سی اینا...»
و برایشان دست تکان داد و داد زد: «بیستو سی... بیستو سی...» بیستو سیای ها هم وقتی عزت را دیدند داد زدند:
«جوووووووووووووووون.»
آقا عزت ضرغامی داد زد: «کامران نجفزاده جونم اینا کوش؟»
بیستو سیای ها با ایما و اشاره و حرکات موزون و غیرموزون گفتند: «مگه نرفته ددر دودور...»
بعد آقا ضرغامی برگشت رو به من و گفت: «آخی... یادم رفته بود حیدریجونماینا رو که فرستادم آمریکا، بچهم کامران هم دلش خواست... برای همین اون رو فرستادم پاقیس...» بعد باز هم خندید. چشمکی زد و دوباره گفت: «خودشون به پاریس میگن پاقیس...ها ها ها...» بعد از خنده دلش درد گرفت. دولا شد و دلش را گرفت قاه قاه میخندید.
گفتم: «نه فقط خودت خوشحالی، دورنگروهی و با عوامل پشت صحنه یکجا، به صورت قلنبه، همه با هم خوشحالید...»
بیستو سیایها داد زدند: «آقااااااااااااااااا.»
آقا عزت گفت: «جونم؟»
بیستو سیایها داد زدند: «امشب بیستو سی رو ببین! ترکوندیم... حال همهشون رو گرفتیم... یه گزارش درست کردیم خودمون هم باورمون نمیشه... یکی از بچهها رو گفتیم مثلا از مریخ اومده... اینقدره قشنگ شده... بعد مریخییه میگه داشته از اون بالا همهچیز رو نگاه میکرده... قتل اون دختره ندا کار انگلیسیها نبوده، کار میر[…] بوده که خودش رو سینهخیز رسونده بوده اونجا... بعد زهرا […] از پشت کیو کیو... شلیک میکنه... اونوقت میر[…] ده متر بالاتر داد میزنه مردم جمع شن... »
آقا عزت گفت: «خیلی باحال شده...»
اونها گفتند: «حالا گوش کن... نکته اینجاست که مریخییه همهی این صحنهها رو با هندیکم ضبط کرده و حاضره توی تالار وحدت قضیه رو اجراش کنه... بعد رو به دوربین میگه بیبیسی خیلی خری. البته ما روی کلمهی آخر جملهش بیب گذاشتیم که شنیده نشه.»
آقا عزت گفت: «خیلی نفسید شما...»
اونها گفتند: «ولی مهمترین قسمتش اینجاست که وقتی فیلم مریخییه رو پخش میکنیم میبینیم یه نفر داره به صورت برنامهریزی شده همهی این صحنهها رو با موبایل فیلم میگیره... فکر میکنید اون طرف کییه؟»
من گفتم: «من حدس بزنم؟»
آقا عزت گفت: «چطوری میتونی حدس بزنی؟ گزارشهای ما خیلی هوشمندانهست... هیشکی نمیتونه تهش رو حدس بزنه...»
من گفتم: «حالا من حدس بزنم؟»
آقا عزت گفت: «اگه بتونی حدس بزنی میکنم معاونت سیما.»
گفتم: «آقا مهدی کروبی؟»
آقا عزت گفت:«نه! پسر! تو حدس زدی!» و عوامل پشت صحنه دهانشان از تعجب باز ماند و با هم گفتند: «این دیگه کییه؟ ته گزارش هوشمندانهی ما رو که توسط دانشمندان جوان تهیه میشه، حدس زد... اوه پسر... این دیگه کییه...»
طبقهی سوم و چهارم و پنجم و ششم با هم
ریخته بودند به هم. اصلا فکرش را هم نمیکردند که ته گزارشهایشان را یکی بتواند حدس بزند.
از پشت در آسانسور یک صدایی میآمد. «ننگ ما... ننگ ما...»
آقا عزت ضرغامی گفت: «حال میکنی؟»
گفتم: «چی رو؟»
گفت: «تحت تاثیر برنامهها و گزارشهای ما مردم دارند توی خیابون میخوونند آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو...»
من گفتم: «ولی یه خورده با دقت گوش کن... دارند میگن ننگ ما ننگ ما صدا و سیییی...»
که آمد توی حرفم و گفت: «نه عزیزم... فرداشب گزارشش رو توی تلویزیون ببین... مردم دارند ننگ به نیرنگ تو رو میخوونند.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «جدی؟»
گفتم: «راستراستی خوشحالیها.»
طبقهی آخر
آسانسور را نگه داشتم و پیاده شدم.
آقا عزت گفت: «کجا... به گزارش ما کجا رفتی؟»
گفتم: «شما که هر جا نگه داشتم نرفتی...»
گفت: «میدونم، میدونم... به گزارش ما به عنوان یه جوون داری میری از زندگیت لذت ببری...»
گفتم: «نع! خیر! لذت از زندگی یعنی چی اصلا؟! دارم میرم پشت بوم.»
گفت: «میدونم، میدونم... به گزارش ما میخوای بری هوا بخوری...»
گفتم: «خوشحالی؟»
گفت: «به گزارش ما چطور مگه؟»
گفتم: «دارم میرم آنتن رو بچرخونم... خیلی پارازیت داره.»
.
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 373