من تنها آسانسورچی دنیا هستم که قصهی بالا و پایینرفتنهام رو براتون تعریف میکنم
قبل از آسانسورسواری؛ درددل با خوانندگان و مسوولان
خوانندگان عزیز آسانسور. سلام. راستش در چلچراغ هر کسی یک دستی به هر مطلبی که دم دستش باشد میرساند. با توجه به اینکه تا به حال هر چی من گزارش بالا و پایین کردنهام را در آسانسور نوشتهام، به شدت سانسور، حذف و تعدیل شده است میخواستم همینجا از شما عذرخواهی کنم و از همین ترینون سران این فتنه را عاق والدین کنم. و به جان خودم اگر من در بچگی آنها، با شیشه شیرشان داده بودم، شیرم را حلالشان نمیکردم. من از همین تریبون و در همین آسانسور هر کسی را که در مطالب من دست میبرد جیز کرده، و به اشد مجازات میرسانمش. و در همین آسانسور (که گزارشش احتمالا به صورت مستقیم از تلویزیون ضرغامیاینا پخش خواهد شد) آنها را به صورت سر و ته آویزان میکنم و قلقکشان میدهم. ای سران فتنه در آسانسور. ای سران سانسور آسانسور (آرایهی ادبی جمله قبل را پیدا کنید و دو نمره بگیرید!). اگر باز هم به سانسور کردن آسانسور من که شش ماه است در کف خیابان آمده است، ادامه دهید با ششصد فوریت طرحی تصویب و سپس سر و تهتان میکنم. این از این. در ضمن به جان خودم اگر رویهی خود را عوض نکنید و هی توی آسانسور دست ببرید این آسانسور را دیگر از جایش تکان نمیدهم.
طبقهی همکف؛ کی من رو رییس کرده؟
آن روز من داشتم مهندس را میبردم بالا، که برود سر کارش در فرهنگستان هنر، که یکدفعه برق آسانسور قطع شد. بعد باد صبا که همیشه خوشخبر است، استثنائا با عجلهی زیادی از شیراز آمد و خبرهایش هم چنگی به دل نمیزد. بعد صدای فرود یک هواپیما آمد. بعد تلق و تولوقی در داخل کابین آسانسور شد. بعد شتلق. بعد دنگ. بعد بنگ. بعد آخ. (این آخ آخر را من گفتم.) بعد صدای بلند شدن یک هواپیما آمد. هواپیما همراه باد صبا به شیراز برگشت. بعد برقها آمد. همهچیز معلوم شد. من در کابین آسانسور تنها بودم. مهندس رفته بود یا رفتانده شده بود؟ (ما نمیدانیم)
در این لحظهی تاریخی بود که در باز شد و علی معلم دامغانی وارد آسانسور شد. علی معلم دامغانی انگار تازه به هوش آمده باشد، به دور و برش نگاه کرد و گفت: «اینجا کجاست؟ من کیام؟ کی من رو رییس کرده؟»
طبقهی بالا؛ روح
گفتم: «حالا کدوم طبقه پیاده میشین؟»
گفت: «من دوست دارم رییس شم. یه جایی نگه دار که میز ریاستش خالی باشه. اگه شد فرهنگستان زبان و ادب فارسی اگه نشد فرهنگستان هنر اگه نشد وزیر اقتصاد هم بشم بد نیست.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «ببین فقط وقتی من رییس شدم یه طوری خبرش رو منتشر کن که انگار من روحم هم خبر نداشته. باشه؟»
گفتم: «به روح اعتقاد داری؟»
طبقهی بالاتر؛ روح 2
گفتم: «حالا کدوم طبقه پیاده میشین؟»
گفت: «همینطوری برو بالا.»
گفتم: «دوست داری؟»
گفت: «خیلی.»
گفتم: «مثلا دوست داری چقدر بری بالا؟»
گفت: «اینقدر.» با دست یک چیز بلندی در هوا نشان داد.
گفتم: «فکر میکردی مدیر دولت آقا احمدینژاد بشی؟ آخه میگفتن تو حوزه که بودی وقت خلال بعد از ناهار یه سری حرفهایی دربارهی […] ... بعدش هم تازه میگن که […] ؟!»
گفت: «به روح اعتقاد داری؟!»
طبقهی بالاترتر؛ در کنار هم
راجعبه قضیهی روح با هم کنار آمده بودیم! هر دو میدانستیم که روح کاربرد زیادی در زندگی روزمره دارد و رنگش هی عوض میشود.
طبقهی بالاترترتر؛ دوبارهکاری
آسانسور به زور خودش را میکشید بالا. تا حالا مدیری به هیبت و وزن علی معلم سوار این وسیلهی بالا و پایین کردن آدمها نشده بود. گفتم یک سوال کارشناسی هم بپرسم. نگاه کنید ببینید چی پرسیدم.
پرسیدم: «توی فرهنگستان هنر چه مدیریتی را پیش خواهید گرفت؟ چه کاری برای هنر مملکت خواهید کرد؟»
از اینکه قضیهی مدیریتش را تلویحا جدی گرفته بودم، خوشحال شد و گل از گلش شکفت و لبخندی به قاعده زد. یعنی چون محاسنش شروع به حرکت کرد فهمیدم آن زیر یا دارد آدامسی چیزی میجود یا دارد لبخند میزند.
جفتمان محو تماشای هم شده بودیم!
گفتم: «نگفتید برای هنر مملکت میخواهید چه کار کنید؟»
گفت: «همان کاری که سالهاست در ترانه و ترانهسرایی کردهایم.»
گفتم: «به خدا راضی به دوبارهکاری نبودیم!»
گفت: «نه بابا زحمتی نیست که.»
گفتم: «آره! زحمت این دوبارهکاری برای شما نیست، شما که کارت را میکنی آسوده و سبکبال میشوی، زحمتش برای ماست!»
طبقهی بالاترترترتر؛ بچهچزانی
استاد یک شعر خواندند. من گفتم: «اجازه میدید یک نسخه از این شعر را من با خودم ببرم؟»
استاد حکیمانه لبخند نموده و فرمودند: «بهت نمییومد اهل شعر باشی.»
گفتم: «حالا اجازه میفرمایید یک نسخه با خودم ببرم. اصلا از این شعر سختتر و پیچیدهتر و غامضتر و چیتر دارید؟»
استاد محاسن خارانده و فرموده: «برای خودت میخوای؟»
گفتم: «راستش من که چیزی از شعرهای شما سر در نیاوردم. برای چزاندن بچهی همسایه میخوام!»
فکر کردم الان ناراحت میشود. ولی گفت: «راست میگویی آشناها همه برای چزاندن بچههاشان از شعرهای من میبرند. میگویند خیلی جواب داده!»
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 374
قبل از آسانسورسواری؛ درددل با خوانندگان و مسوولان
خوانندگان عزیز آسانسور. سلام. راستش در چلچراغ هر کسی یک دستی به هر مطلبی که دم دستش باشد میرساند. با توجه به اینکه تا به حال هر چی من گزارش بالا و پایین کردنهام را در آسانسور نوشتهام، به شدت سانسور، حذف و تعدیل شده است میخواستم همینجا از شما عذرخواهی کنم و از همین ترینون سران این فتنه را عاق والدین کنم. و به جان خودم اگر من در بچگی آنها، با شیشه شیرشان داده بودم، شیرم را حلالشان نمیکردم. من از همین تریبون و در همین آسانسور هر کسی را که در مطالب من دست میبرد جیز کرده، و به اشد مجازات میرسانمش. و در همین آسانسور (که گزارشش احتمالا به صورت مستقیم از تلویزیون ضرغامیاینا پخش خواهد شد) آنها را به صورت سر و ته آویزان میکنم و قلقکشان میدهم. ای سران فتنه در آسانسور. ای سران سانسور آسانسور (آرایهی ادبی جمله قبل را پیدا کنید و دو نمره بگیرید!). اگر باز هم به سانسور کردن آسانسور من که شش ماه است در کف خیابان آمده است، ادامه دهید با ششصد فوریت طرحی تصویب و سپس سر و تهتان میکنم. این از این. در ضمن به جان خودم اگر رویهی خود را عوض نکنید و هی توی آسانسور دست ببرید این آسانسور را دیگر از جایش تکان نمیدهم.
طبقهی همکف؛ کی من رو رییس کرده؟
آن روز من داشتم مهندس را میبردم بالا، که برود سر کارش در فرهنگستان هنر، که یکدفعه برق آسانسور قطع شد. بعد باد صبا که همیشه خوشخبر است، استثنائا با عجلهی زیادی از شیراز آمد و خبرهایش هم چنگی به دل نمیزد. بعد صدای فرود یک هواپیما آمد. بعد تلق و تولوقی در داخل کابین آسانسور شد. بعد شتلق. بعد دنگ. بعد بنگ. بعد آخ. (این آخ آخر را من گفتم.) بعد صدای بلند شدن یک هواپیما آمد. هواپیما همراه باد صبا به شیراز برگشت. بعد برقها آمد. همهچیز معلوم شد. من در کابین آسانسور تنها بودم. مهندس رفته بود یا رفتانده شده بود؟ (ما نمیدانیم)
در این لحظهی تاریخی بود که در باز شد و علی معلم دامغانی وارد آسانسور شد. علی معلم دامغانی انگار تازه به هوش آمده باشد، به دور و برش نگاه کرد و گفت: «اینجا کجاست؟ من کیام؟ کی من رو رییس کرده؟»
طبقهی بالا؛ روح
گفتم: «حالا کدوم طبقه پیاده میشین؟»
گفت: «من دوست دارم رییس شم. یه جایی نگه دار که میز ریاستش خالی باشه. اگه شد فرهنگستان زبان و ادب فارسی اگه نشد فرهنگستان هنر اگه نشد وزیر اقتصاد هم بشم بد نیست.»
گفتم: «باشه.»
گفت: «ببین فقط وقتی من رییس شدم یه طوری خبرش رو منتشر کن که انگار من روحم هم خبر نداشته. باشه؟»
گفتم: «به روح اعتقاد داری؟»
طبقهی بالاتر؛ روح 2
گفتم: «حالا کدوم طبقه پیاده میشین؟»
گفت: «همینطوری برو بالا.»
گفتم: «دوست داری؟»
گفت: «خیلی.»
گفتم: «مثلا دوست داری چقدر بری بالا؟»
گفت: «اینقدر.» با دست یک چیز بلندی در هوا نشان داد.
گفتم: «فکر میکردی مدیر دولت آقا احمدینژاد بشی؟ آخه میگفتن تو حوزه که بودی وقت خلال بعد از ناهار یه سری حرفهایی دربارهی […] ... بعدش هم تازه میگن که […] ؟!»
گفت: «به روح اعتقاد داری؟!»
طبقهی بالاترتر؛ در کنار هم
راجعبه قضیهی روح با هم کنار آمده بودیم! هر دو میدانستیم که روح کاربرد زیادی در زندگی روزمره دارد و رنگش هی عوض میشود.
طبقهی بالاترترتر؛ دوبارهکاری
آسانسور به زور خودش را میکشید بالا. تا حالا مدیری به هیبت و وزن علی معلم سوار این وسیلهی بالا و پایین کردن آدمها نشده بود. گفتم یک سوال کارشناسی هم بپرسم. نگاه کنید ببینید چی پرسیدم.
پرسیدم: «توی فرهنگستان هنر چه مدیریتی را پیش خواهید گرفت؟ چه کاری برای هنر مملکت خواهید کرد؟»
از اینکه قضیهی مدیریتش را تلویحا جدی گرفته بودم، خوشحال شد و گل از گلش شکفت و لبخندی به قاعده زد. یعنی چون محاسنش شروع به حرکت کرد فهمیدم آن زیر یا دارد آدامسی چیزی میجود یا دارد لبخند میزند.
جفتمان محو تماشای هم شده بودیم!
گفتم: «نگفتید برای هنر مملکت میخواهید چه کار کنید؟»
گفت: «همان کاری که سالهاست در ترانه و ترانهسرایی کردهایم.»
گفتم: «به خدا راضی به دوبارهکاری نبودیم!»
گفت: «نه بابا زحمتی نیست که.»
گفتم: «آره! زحمت این دوبارهکاری برای شما نیست، شما که کارت را میکنی آسوده و سبکبال میشوی، زحمتش برای ماست!»
طبقهی بالاترترترتر؛ بچهچزانی
استاد یک شعر خواندند. من گفتم: «اجازه میدید یک نسخه از این شعر را من با خودم ببرم؟»
استاد حکیمانه لبخند نموده و فرمودند: «بهت نمییومد اهل شعر باشی.»
گفتم: «حالا اجازه میفرمایید یک نسخه با خودم ببرم. اصلا از این شعر سختتر و پیچیدهتر و غامضتر و چیتر دارید؟»
استاد محاسن خارانده و فرموده: «برای خودت میخوای؟»
گفتم: «راستش من که چیزی از شعرهای شما سر در نیاوردم. برای چزاندن بچهی همسایه میخوام!»
فکر کردم الان ناراحت میشود. ولی گفت: «راست میگویی آشناها همه برای چزاندن بچههاشان از شعرهای من میبرند. میگویند خیلی جواب داده!»
...
منتشرشده در هفتهنامهی چلچراغ، ستون آسانسورچی، شمارهی 374