امروز شخصا رفتیم و به آقای لاریجانی، علیشون، گفتیم بیاید روی کاناپه، چون دو کلام باهاش حرف دارم. لاریجانی، علیشون، گفت: «نه. نمیام.»
گفتم: «مشروط بیا.»
گفت: «مشروط میام.»
وقتی آمد حاضر نبود روی کاناپه برود. گفت: «نه دراز نمیکشم.»
گفتم: «مشروط بکش.»
گفت: «مشروط میکشم.»
گفت: «نه نمیخورم.»
گفتم: «تعارف میکنی؟»
گفت: «نه تعارف نمیکنم. میل ندارم. نمیخورم.»
گفتم: «مشروط بخور.»
گفت: «مشروط میخورم.»
گفتم: «لاریجانی جان، رای اعتماد مشروط را از کجا در آوردی؟ دو روز است داریم دکان هر بقال و عطاری را جستوجو میکنیم از شیر مرغ تا جان آدمیزاد توش هست، اما "رای اعتماد مشروط" نیست. جان پوریا، از کجا در آوردیش؟»
لاریجانی، علیشون، گفت: «قرار نبود […].»
حکایت مشروط
یک آقایی میرود خواستگاری. پدر عروس میپرسد شما عیب و ایرادی داری خودت بگو. خواستگار میگوید: «من تخمه زیاد میشکنم، اما مشروط.»
پدر عروس گفت: «این که عیبی ندارد. ولی چرا تخمه میشکنی مشروط؟»
خواستگار گفت: «چون بعد سیگار میچسبد، اما مشروط.»
پدر عروس گفت: «این که عیبی ندارد. ولی چرا سیگار میشکنی مشروط؟»
خواستگار گفت: «چون بعد نوشیدنیهای غیرمجاز سیگار میچسبد، اما مشروط.»
پدر عروس گفت: «این که عیبی ندارد. ولی چرا نوشیدنی مینوشی مشروط؟»
خواستگار گفت: «چون بعد از بساط دخانیات غلیظ و بساط دود، نوشیدنی میچسبد، اما مشروط.»
پدر عروس گفت: «این که عیبی ندارد. ولی چرا پای بساط مینشینی مشروط؟»
خواستگار گفت: «چون بعد از اینکه بار قاچاق را رد میکنیم دوستان مهمانی میگیرند، اما مشروط.»
پدر عروس گفت: «پسر بد! چشمم روشن! هم قاچاق میکنی، هم پای بساط مینشینی، هم نوشیدنی میزنی، هم سیگار میکشی، از همه بدتر تخمه هم که میشکنی. بعد میخواهی دختر هم بهت بدهند؟»
خواستگار گفت: «بله. طبیعتا.»
پدر عروس گفت: «چطوری دختر بهت بدهم؟»
خواستگار گفت: «مشروط.»
پدر عروس گفت: «میفهمم. میفهمم.»
و عروس و داماد به خیر و خوشی رفتند سر خانه و زندگیشان و الان هم چندتا بچهی قد و نیم قد دارند به اسم آریا و اسفندیار و محمودرضا. اسم بچهی آخرشان را هم گذاشتند "مشروط".
منتشرشده در روزنامهی اعتماد، دورهی جدید، ستون کاناپه، 12 آبان 90، شمارهی 2302
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)