ایرانیان وارد میشوند...
آقای محمود احمدینژاد بسیار مودب، بسیار پاکیزه، بسیار با رعایت آداب دیپلماتیک، و با لبخندی به غایت آرامنده، آمد روی کاناپه نشست و گفت: «اگر ایرانیان نبودند، نشانی از تمدن بشری نبود...»
وی این پایش را انداخت روی آن پایش و گفت: «در طول تاریخ ایرانیها اساس فرهنگ بشری را پایهگذاری کردهاند.»
من گفتم: «و بعدها فرهنگ خودشان را از اساس با وایتکس شستند.»
آقای احمدینژاد که کماکان روی کاناپه مزید بر علت شده بودند گفت: «برخی بدخواهان به دنبال حذف و آسیبزدن به ریشه ملت ایران هستند...»
نگاهی به تیتر روزنامهها که روی میز بود انداختم و گفتم: «هوووم... من هم یک چیزهایی این اواخر متوجه شدم...» و لیوان چای را گذاشتم روی تیتر یک.
انیشتن وارد میشود...
در همین برهه از زمان آقای احمدینژاد اون پایش را که انداخته بود روی این پایش برداشت و گذاشت زمین و بعد این یکی پایش را برداشت و انداخت روی آن یکی پایش.
گفتم: «اگر کسی بخواهد به ریشههای ایران آسیب بزند چی اون وقت؟»
آقای احمدینژاد که این پا و آن پا کردنش تمام شده بود گفت: «باید بدانند کسی که بخواهد به ریشه ایران آسیب برساند هنوز به دنیا نیامده است و بعد از این نیز به دنیا نخواهد آمد.»
در این لحظهی تاریخی روح انیشیتن از پنجره آمد تو و گفت: «نه اینکه بخوام جسارت کرده باشم اما اگه یه فرصتی بدید من بیام نظریهی نسبیت رو یه تغییر جزیی بدم و برگردم.»
داروین وارد میشود...
پشت سر روح انیشتین روح داروین آمد و سقلمهای به او زد و گفت: «حالا اینها هیچی، اما تو اصلا به روح اعتقاد داری؟»
غول چراغ جادو وارد میشود...
من و آقای احمدینژاد داشتیم ارواح را تماشا میکردیم و به آنان سلام میفرستادیم و سردمان شده بود.
یکی از چراغهای میراث فرهنگی روی میز بغل دست کاناپه بود. من چراغ را برداشتم تا روشن کنم که یکدفعه غول چراغ جادو آمد بیرون. من گفتم: «تو کجا بودی؟»
غول گفت: «من این تو بودم.» و گفت سه تا آرزو کن.
من به آقای احمدینژاد گفتم: «به هر حال شما اینقدر شغل ایجاد کردی و اینقدر وضع اقتصاد تپل است که وضع من هم توپ توپ است و از طرفی اینقدر توی ازدواج اول و دوم و الی آخر تسهیلات ایجاد شده که آدم معذب است، و در ضمن پاسپورت ایرانی هم که مثل باقلوا شده، توی فرودگاههای خارجی از جیبت در میآوری سرش دعوا میشود و از این طرف هم اینقدر همه چیز ارزان شده و فراوانی بیداد میکند که من به عنوان یک جوان ایرانی هیچ آرزویی ندارم بکنم.»
آقای احمدینژاد خوشحال شد و گفت: «واقعا؟»
گفتم: «نه خیر. آرایهی ادبی به کار بردم و حرفم را غیرمستقیم زدم.» و به غول چراغ جادو گفتم: «آقای احمدینژاد گفته کسی که بخواهد ریشهی ایران را بزند هنوز به دنیا نیامده و بعد از این نیز به دنیا نخواهد آمد.»
غول گفت: «ایشان هم به نظرم آرایهی ادبی به کار برده.»
رحیم مشایی وارد میشود...
داروین و انیشتن هاج و واج مانده بودند.
من گفتم: «اما آرزوهای من. راستش من آرزویی ندارم آقای احمدینژاد. شما سه تا آرزو برای مملکت کنید که غول چراغ جادو آنها را برآورده کند، بلکه اینطوری مشکلات حل شود.»
آقای احمدینژاد گفت: «باشه. اول آقای مشایی رو این قدر اذیت نکنند...»
تا اسم مشایی آمد غول چراغ جادو یکدفعه شروع کرد به لرزیدن و بعد هم جیم شد و رفت توی چراغ و یک تابلو آویزان کرد که روش نوشته بود: «به علت تغییر شغل تا اطلاع ثانوی بسته است.»
به پنجره نگاه کردم. داروین چون به روح اعتقاد نداشت غیبش زده بود. انیشتین داشت عبور نور را از خودش تماشا میکرد.
آقای احمدینژاد گفت: «من دیگه برم.»
گفتم: «باشه. برو.»
منتشرشده در روزنامهی اعتماد، دورهی جدید، ستون کاناپه، 25 آبان 90، شمارهی 2311
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)
(طنزها را همانطور که در مطبوعات منتشر میشود، با حذف و تعدیل، در وبلاگ بازنشر میکنم.)