چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۰

پنجره زودتر می‌میرد


به قلم: کیوان ارزاقی
منتشر شده در مجله‌ی رودکی


پنجره زودتر می‌میرد / نشر علم / پاییز 89

کتاب



تا نيمه‌های شب روی چمن‌های ميدان شهياد چمباتمه زدم و به شادی مردم چشم دوختم. هنوز اسمش آزادی نبود. بعدها بزرگ‌ترين چيزی را كه توی شهر پيدا كردند اسمش را گذاشتند آزادی، تا به سر كسی نزند كه آزادی چيز كوچكی است كه می‌شود باهاش ور رفت يا می‌شود روی يك برگه كاغذ نوشت و شكلش را كشيد.

جمله‌های بالا كه از زبان مرتضی گفته می‌شود آنقدر به دلم نشست كه اگر داستان فقط همين يك پاراگراف كوتاه را هم داشت، دوستش می‌داشتم و در ذهن‌م ثبت می‌شد ولی چند صفحه‌‌ی كه بيشتر خواندم و كتاب را كه ورق زدم، چشمم به جمله‌ی ژاله افتاد: پسرم رفته به باباش. خُله. هر چيزی رو يك جور ديگه می‌بينه. و من خوشحال شدم اين‌بار در كنار شخصيت‌هایی قرار دارم كه سَرخوش‌اند و «يك جور ديگر» به اطراف‌شان نگاه می‌كنند كه راستش خیلی وقت است خسته شده‌ام از قرار گرفتن پشتِ عینک آدم‌هايی كه همه مثل هم دنیا را یک‌شکل و یک‌جور می‌بينند.

پرده‌های ضخيم كم بود با نوار چسب‌های كاغذی شيشه‌های پنجره را پيش از آن‌كه زخم شود پانسمان كرديم... پنجره مريض بود. تب داشت. مادر می‌گفت پرده‌ها را بكشيد. و ما می‌كشيديم بر تن نحيفش تا سرما نخورد. تا نچايد. تا لرز نكند. می‌گفت دور و بر پنجره‌ها نرويد و ما نمی‌رفتيم.

اگر مثل من عادت داريد موقع خواندنِ كتاب، زير جمله‌های قشنگش خط بکشید مطمئن باشيد كه بعد از خواندن «پنجره زودتر می‌ميرد» كتاب را خط‌خطی خواهيد كرد!

چند سالی است که با شنیدن نام «پوريا عالمی» نوشته‌های طنزش به‌يادمان می‌آید كه پوریا، كم هم ننوشته است از موضوعات مختلفِ سیاسی و اجتماعی با چاشنی‌ طنز ولی اين كتاب، طنز نيست و به نظر من كه پوريا را (تا حدی) می‌شناسم، اين كتاب به خلق‌وخويش نزديك‌تر از تمام نوشته‌های قبلی‌ش است. نه اينكه پوريا تلخ باشد كه تلخی اين كتاب برای نسلی كه روزهای جنگ را ديده و هنوز هم با صدای آژير قرمز، ضربان قلبش تندتر می‌شود و ناخودآگاه بدنبال پناهگاه می‌گردد، حس همان زخمی را دارد كه انگولکش می‌كند تا درد بكشد و هنوز هيچ پزشك ماهری نتوانسته است پاسخ درست و منطقی بدهد به اين دردِ خوشايند.

جوان‌های كوچه كه تمام شد، پيرزن‌ها كه مُردند، صف نان كه خلوت شد، كوپن‌های ما كه كپك زد، رخسار سيرترشی‌ها در سردابه‌های ذهن خانه سياه‌رنگ كه شد، وقت آن شد تا راديو بگويد خرمشهر آزاد شد. 

اعضاء‌ يك خانواده هر كدام با ديد و روايت خود، داستان را پيش می‌برند. آرمان و بهار، فرزندان مرتضی و ژاله هستند. دايی رسول كه عاشق ليلی شده، دلش را در شهر جا گذاشته و خودش در خط مقدم جبهه، تفنگ به دست گرفته و با دشمن می‌جنگد. می‌جنگد و می‌جنگد و آنقدر می‌جنگد تا شهيد ‌شود.

رسول كه می‌خواست درس بخوونه. شعر بگه. كتاب چاپ كنه. مشهور شه. رفت و شهيد شد و پدرم مشهور شد.
رسول كه می‌ترسد جنگ تمام شود و وقتی برمی‌گردد آنهايی كه مانده‌اند، رسول و دوستانش را جنگلی بدانند، شهيد می‌شود. ليلی كه مجنون می‌خواهد نه رسول، به‌دنبال يافتن شوهر، سرگردان می‌شود. مرتضی شيره‌ی برای اثبات مردی و مردانگی‌ش حالا بايد متوسل شود به هزار و يك دليل. بهار كه معتقد است دنيای آدم‌ها هيچ نقطه‌ و مرز مشتركی با هم ندارد، دانشجوی يكی از همين شهرهای شمالی می‌شود. ژاله، طبقه‌ی بالای منزل را قبرستان خانوادگی می‌داند كه حرمت دارد و خاكش را نبايد زير و رو كرد و پنجره از تنهايی و بی‌كسی، دردی مثل روماتيسم می‌گيرد.

«پنجره زودتر می‌ميرد» داستان يك شخص خاص نيست. گره‌افكنی‌های پيچيده‌ی داستانی ندارد كه برای باز شدن گره‌ها، بخوانی‌ تا بتوانی در بزنگاه‌های مختلف، مُچ شخصيت‌ها را بگيری. همه چيز رو است. «پنجره زودتر می‌ميرد» روايت ساده‌ا‌ی است از قصه و غصه‌ی همين آدم‌های دور و برمان. آدم‌هايی كه در روزهای سرد سال، شال رنگی‌شان را دور گردن می‌پيچند و بدون سلام از كنارمان رد می‌شوند تا گم شوند در هياهوی اين شهر شلوغ. آدم‌های عاشقی كه زخم‌های پنجره را درمان می‌كنند تا شايد دیگر پنجره‌ای نمیرد.