یکشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۹۰

تهران هنوز اینجاست ولی من شاید به خانه برنگردم

دوستت دارم‌ها را پس‌انداز نکن.
خدا را چه دیدی؟ شاید زلزله گذر کند از سمت ما و کمر تهران شل شود و بلرزد شهر و آرام بگیرد و بخوابد روی ما در خواب.
بعد فردا صبح ما از لای دستمال کاغذی مچاله‌ای در فاضلاب شهری باید به زور با چشمان نیمه‌باز کلمه‌های کاغذی چرک‌نویس و مچاله را بخوانیم که در آب لزج از جاش تکان نمی‌خورد؛ در شک این‌که نامه‌ای عاشقانه بوده، یا مشق دوم دبستان گل‌های زندگی، یا درخواست مرخصی سربازی که دیگر به شهرش برنمی‌گردد.
خدا را چه دیدی؟ شاید زاغی بنشیند بر درختی در زاغه‌ی مهمات و روباهی گولش بزند که به به چه سری چه دمی عجب پایی و زاغ وا بدهد و تکه پنیر از نوکش بیفتد روی زمین... و شهر منفجر شود و من هم به خانه برنگردم.
خدا را چه دیدی؟ شاید شهاب‌سنگی روی خانه‌ی ما افتاد و جای خالی من جای پر شهاب‌سنگی شد که جای خالی من را هرگز نمی‌تواند پر کند.

بعد تو آن طرف خیابان می‌ایستی، مردم را تماشا می‌کنی که می‌آیند و با شهاب‌سنگ عکس یادگاری می‌گیرند.
تو آن طرف خیابان می‌ایستی و مردم را تماشا می‌کنی که می‌آیند و به زاغ‌ها سنگ پرت می‌کنند. روباه از آن‌ها عکس می‌گیرد.
تو آن طرف خیابان می‌ایستی و مردم را تماشا می‌کنی که می‌آیند و با زلزله‌زده‌ها عکس یادگاری می‌گیرند.

خدا را چه دیدی؟ شاید صبح بیدار شوی، به جای من مادربزرگم را ببینی و ترس برت دارد چون می‌دانی که او سال‌ها پیش از زلزله، سال‌ها پیش از انفجار، سال‌ها پیش از سقوط شهاب سنگی درست سر جای من روی تخت خواب دونفره مرده بوده است. شاید ترس برت دارد زبانت بگیرد... فکر کنی مبادا به روزهای مبادا رسیده‌ای؟ و زبانت بخواهد بچرخد تا بگویی دوستت دارم‌ اما هر چقدر منتظر بمانی من به خانه برنگردم.